نوشته شده توسط : سمیر

سلام

 

زمان هر چی رو به جلو میره یه چیزایی بیشتر میشه و یه سری چیزا کمتر

 

اون هایی که زیاد میشن هیچکدومشون خوب نیستن. مثل فقر، گناه، دوری، نبود امنیت، اهمیت ندادن به دور و بریها...

 

گمشده ها و یا چیزایی که از بین میرن مثل دوستی ، محبت ، احترام به دیگران و عشق........

 

یه نگاه به آمار های واقعی مملکتمون بندازید تورو خدا

 

فقر زیاد شده. طلاق اولین کلمه موقع کوچکترین اختلافه. دزدی راحت تر از پیدا کردن نون حلاله. دروغ مثل نقل و نباته. ناموس پرستی جزوی از گمشده هاست. دادگاهها جایی واسه سوزن انداختن ندارن.

 

 

 

وای  خدای من.....

 

 

 

میدونید دلیلش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

مردم ما به خاطر اینکه بالاسریهاشون به فکرشون نیستن و فقط دم از عدالت میزنن و سیاستشون حفظ حکومتشونه  و مردم براشون فقط نقش عروسک خیمه شب بازی رو دارن راهشون رو گم کردنو دارن به راهی میرن که آخر عاقبش فقط از خدا دور شدنه و گناه کردن

 

مگه مهمه که چه دینی داشته باشی؟

 

مهم اینه که به دیگران خدمت کنی و با خلق خدا روراست باشی.

 

 

از همه اینا بگذریم به دو تا جمله بسنده میکنم:

 

1- نفرین خدای کوروش بر کسانی که باعث میشن سرزمینمون و مملکتمون به سمت گناه و فقر و دروغ بره

 

2- دیگه انقدر ریا و دو رویی زیاد شده که نمیشه عشق رو دید. محبت رو احساس کرد و امید و میل به زندگی رو نمیشه پیدا کرد.

 یاد قدیما به خیر . چه چیزاااااااااااااااااایی که داشتیمو قدرشنون ندونستیم. با اینکه واقعا هیچی نداشتیم

خدا از سر تقصیراتمون بگذره

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 518
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 16 خرداد 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

کاشکی نمیرفتی

کاشکی میموندی تو

میری برو اما

منو سوزوندی تو

این بدترین روز سالهای عمرم بود

این مدت با تو چقد برام کم بود

 

از تو نمی رنجم با اینکه داغونم

 

تو عشق من بودی نگو نمیدونم

 

 

در به درم بی تو سفر میری

 

باشه

از پیش چشم من پر میگیری

 

باشه

 

چیزی نگم دیگه حرف نزنم

 

 

باشه

 

فقط نخواه از من  ، دل بکنم

باشه؟

یه یادگار از تو تموم دنیامه

 

وقتی نباشی تو ،کجا دیگه جامه

 

کجا دیگه جامه؟

 

 

عجیبه این قصه ، رفتن اجباری

 

دلم خوشه شاید هنوز دوسم داری

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 5 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام سرزمین من

 

چقدر زیبایی، چقدر بزرگی

 

گوشه گوشه این زمین را دوست دارم و به خاطرت جانم را میگذارم.

 

در راه تو با پنداری نیک ، گفتار نیکم را برای کردار نیکم به کار میگیرم تا تو آسوده باشی

 

دوستت دارم ، با مردمان مهربانت

 

خدا نکند که به خاطر قحطی و فقر مردمانت دچار دروغ و نیرنگ شوند.

 

خدا نکند کسی به خاطر زر اندوزی و حرص دچارش گردد.

 

ایران من همیشه پایدار باش ، همیشه جاودان باش

 

ایزد نگهدارت باد

 

کوروش

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 503
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 16 فروردين 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

تا فهمیدم که با اون شادی              گفتم برو آزادی تو حزب بادی

خیلی سخت بود ولی                 این دوروییارو مرسی یاد دادی

من دلم پاکه طاقت میارم              ولی آخه تا کی تا کی

....

 

((امیر تتلو))

 

دوست داشتن هر چیزی انتخاب خود آدمهاست...

 

مثلا:

 

بهترین تیم ایران : پرسپولیس قهرمان

 

 

بهترین تیم جهان : رئال مادرید

 

 

بهترین بازیکن ایران : علی کریمی

 

 

بهترین بازیکن جهان : کریستیانو رونالدو

 

 

 

بهترین خواننده داخل ایران : امیر تتلو

 

 

 

بهترین خواننده خارج از ایران : شادمهر عقیلی

 

 

 

دوستان عزیزم اینها گوشه ای از علایق شخصی من هستند که دوستشان دارم، اما دهم فروردین بهترین داستانی را که دوست دارم برایتان آپ میکنم. امیدوارم از آن لذت ببرید.

 

و این داستان:

 

کوروش ، پادشاه ایران زمین

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 فروردين 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

نه درآغوشت گرفته امــــ....

نه تـــــورابــــوسیـــــده امـــــ.....

نه حتـــــی موهایتــــ رانــــوازش کـــرده امــــ....

اما.....

ببیـــــن....

چگــــونه بـــرایتـــــ عاشقانــــــه مینــــویسمـــ....

 

عزیز من، سنگ صبور غمهام

 

به دیدنم بیا که خیلی تنهام

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 530
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 فروردين 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

سلام

 

خیلی تفاوت وجود دارد میان...

 

کسی که تو را میخواهد و ....

 

کسی که تو را هم میخواهد.

 

تنها رفیقم خدا....

 

 

 

با نام ایزد یکتا

 

سلام دوستان

 

سال نوی ایران باستان مبارک . تو سال جدید براتون بهترین آرزوها رو دارم.

 

راستش خیلی وقته از دنیای اینترنت و وبلاگ و داستان سرایی خسته شدم.

 

راستش گله دارم از دست خدایی که به نوعی مارو عاشق چیزی میکنه که  نمیتونی در موردش  با هیچکی غیر خودش نمیتونی صحبت کنی

 

اگه به خدا بگی تخلیه نمیشی، اگه به مردم بگی برات حرف در میارن

 

هزاران فکر خوب و بد تو سرت میچرخه. میترسی ، از خیلی چیزا

 

باید مراقب باشی که به گناه کشیده نشی. باید خیلی مراقب باشی

 

من بیش از ده ساله که با پسری دوستم و الان دیگه احساسم اینه که ازم خسته شده

 

براش تکراری شدم. به زور داره تحملم میکنه

 

از هر صد تا اس ام اس یکی دو تا جواب داره برام

 

تا یادش نکنم، یادم نمیکنه.

 

ولی خداش میدونه، خودش هم میدونه

 

بعد از خدا و پدر و مادرم ، هیچکسو اندازه اون دوست ندارم.

 

امیدوارم هر جا هست خدا نگهدارش باشه.

 

دوستت دارم داداش ممدم.....

 

به زودی با داستانهایی زیبا در خدمت کسانی هستم که عشق را با گناه معاوضه نمیکنند.

 

دل من  دیگه خطا نکن

 

با غریبه ها وفا نکن

 

زندگی رو باختی دل من

 

مردمو شناختی دل من....

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 فروردين 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

سلام دوستان

 

ضمن عذرخواهی داستانها آماده شد

 

از 15 آبان در خدمتم.

 

به امید دیدار شما

 

در این آدرس:

 

در خدمت شماست

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 5656
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : شنبه 30 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

سلام دوستان

 

با عرض ادب و احترام از اول مهرماه آپای جدید رو میذارم

 

البته از عکس دیگه خبری نیست

 

ولی به خدا همتون رو  دوست دارم

 

یا علی

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 27 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 با سلام و عرض ادب

 

ضمن تبریک نیمه شعبان

 

آپ جدید انشا ا.. چهار شنبه با یک داستان بسیار زیبا

 

منتظر باشید دوستان

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

همیشه و همه وقت: سلام

 

آخ که چه دلگیره هوای من بی تو

 

چقدر نفس گیره قدم زدن بی تو

 

تو خلوت کوچه گرفتن دستات همش دروغه، دروغ

 

چقدر ادامه بدم به گم شدن تو این خیابونهای شلوغ

 

    دلم گرفته از تنهایی. رو به آسمان میکنم. به خودم و اطرافیانم فکر میکنم. دلگیرتر میشوم. بغضی در گلویم جمع میشود. به خودم در آینه نگاه میکنم. بغضم میترکد که بهترین سالهای جوانی ام را برای کسی گذراندم که حتی یه ذره هم اهمیتی برایم قایل نیست. بهترین دوستانم را به خاطر کسی از دست دادم که حتی دوستم هم ندارد.

      تمام فکرم بود و لحظه ای به من فکر نمیکرد و حالا میشونم که به راهی رفته که چهار سال دوست نداشتم بره. چهار سال حرف شنیدم تا خراب نشه. اما دیگه همه چی تمومه. چند روز بیشتر به پایان دوستش ما نمونده و میخوام برای همیشه فراموشش کنم

 

        چون فهمیدم آدمها ارزش خوبی کردن رو ندارند. هیچ کس. هیچ وقت

 

نخند و با خنده هات هی منو دلخور نکن

 

نگو دلت با منه، دیگه تظاهر نکن

 

ببین ازت بریدم، خسته ام از دو رویی

 

از تو برام چی مونده به جز بی آبرویی

 

گناه من چیست؟

 

          داشتم مثل بچه آدم زندگی میکردم. سر کار میرفتم و حقوقی میگرفتم. فقط به فکر این بودم که حقوق سر برجم رو زود بگیرم و بریزم بانک. صبح میرفتم و شب میومدم خونه. حتی جمعه ها و روزهای تعطیل هم میرفتم سر کار. زندگی میکردم واسه خودم تا اینکه مربی ای که چند سال پیش تو باشگاه منو یشناخت ازم خواست تا روزهای تعطیل برم و توی تمرینات بچه ها کمکش کنم.. قبول کردم و دیگه جمعه ها نرفتم اضافه کار. مدت کوتاهی نگذشته بود که برای اینکه به تمرینات طول هفته برسم ساعت سه از سر کار راه میافتادم تا به تمرینات روزانه هم برسم. مسابقات که شروع شد چون صبحها هم بازی داشتیم و مجبور بودم هفته ای یکبار مرخصی بگیرم تا سر بازیها باشم.

      تا اینکه بالاخره از اون کار خارج شدم و به خاطر اینکه به فوتبال و بچه ها برسم وارد شغل دیگری شدم تا بتوانم به تمام تمرینات و بازیها برسم.  دیگه عادت کرده بودم و با بچه های تیم که اکثرا بچه محل بودند بسیار رفیق شده بودم. تا اینکه بعد از سال اول که با تیم کار کردیم و نتیجه سوم به دست آوردم با همون کسی که منو وارد تیم کرده بود به مشکل برخوردم و به خاطر دخالت های نا به جاش تصمیم گرفتم دیگه کار نکنم.

      همون موقع بود که توسط یکی از بچه های تیم که از محله دیگری میومد با تیمی دیگه آشنا شدم و پس از صحبت با مدیر اون تیم تصمیم به جابه جایی گرفتم و با تیم جدید شروع به کار کردم. اونجا خیلی راحت تر بودم ، چون اکثر تمرینات در سالن بود و پس از مدت کوتاهی اختیارات زیادی به من واگذار شد.

    اما مشکل اصلی من هم همون موقع شروع شد. توی یکی از سانسها بازیکنی ده ساله ای وجود داشت که کمی شیطونی کرد و من توپش رو گرفتم و باعث شدم که اون گریه کنه و از سالن خارج بشه. دنبالش تا بیرون سالن دویدم و وقتی بهش توپش رو دادم ازش عذرخواهی کردم و اون روز گذشت.

    جلسات بعد که میومد برای اینکه از دلش دربیارم و از دستم نارحت نباشه بیشتر بهش بها دادم و کمی با هم دوست شدیم. اما چون سنش پایین بود نمیشد ببرمش توی تیم و یکروز بهش قول دادم که وقتی بزرگتر بشه بفرستمش یه باشگاه درجه یک تا بتونه پیشرفت کنه و این کمی به دوستی ما اضافه کرد.

   دو سه سالی توی اون مجموعه کار کردم و بعد از دوسال اعتباری که من داشتم از مدیر تیم هم بیشتر شده بود و واقعا جایگاهش در خطر بود. تا اینکه متوجه شدم که میخواد منو دور بزنه و تیم رو به کس دیگه ای واگذار کنه. بچه ها هم از این موضوع ناراضی بودند و مجبور شدم برای اینکه بچه ها رو از دست ندم خودم امتیازی تهیه کنم و از مجموعه جدا شم. خودم شدم مدیر و مربی و همه کاره و دیگه از دست خیلی چیزها راحت شدم.

    اما نکته ای که توی دلم موند قولی بود که به اون پسر توی سالن داده بودم. دو سال بهش قول دادم و زمانی که داشت به اجراش نزدیک میشد، ازش سالن جدا شدم. از خودم ناراحت شدم که چرا حداقل یه شماره تلفن ازش نداری. همیشه چشمام توی خیابونها به دنبالش میگشت بلکه ببینمش. اما هیچ نشونی ازش نداشتم.

     سمت سالن هم نمیشه برم، چون بعد از اینکه از سالن خارج شدم مدیر اونجا پشت سر من حرفهای بدی زده بود. البته بچه های دیگه سالن من رو توی خیابون میدیدند و خودشون میگفتند که حرفهای مدیر رو قبول ندارند. اما چون اون پسر فقط با یک نفر دوست بود از اون بچه ها نتونستم هیچ نشونی ازش پیدا کنم.

    یک سال از اون قضیه گذشت و راستش رو بگم دیگه فراموشش کرده بودم و اصلا از یادم رفته بود. تا اینکه یکی از بچه ها ازم اجازه گرفت تا یک نفر رو جلسه بعد برای تست بیاره و من هم اجازه دادم. وقتی از دور میومد چهره اش برام آشنا بود. وقتی نزدیک شد باورم نمیشد که چه کسی اومده برای فوتبال بازی کردن پیش من. خیلی خوشحال شدم. اما برای اینکه جلوی باقی بچه ها خراب نشم، خودمو کنترل کردم و خیلی عادی باهاش برخورد کردم.

    اما خدا از دلم خبر داشت که موجی بزرگ از شادی توی دلم شکل گرفته بود. شروع به تمرین کرد و بعد از یک ماه ناگهان غیب شد. بهش زنگ زدم و متوجه شدم که مریض شده. باهاش قرار گذاشتم تا ملاقاتش کنم و انگار برای دیدنش دلم ثانیه هارو میشمرد. این اولین دیدار ما خارج از تیم و بدون هیچ مزاحمی بود. منظورم از مزاحم بچه های تیم هستش. چون باید خیلی حواست جمع باشه تا جلوی اونها سوتی ندی و به یکیشون ابراز دوستی نکنی تا برای اون و خودت حرف و حدیث درست نشه.

     بالاخره لحظه دیدار رسید و اون با لباسی گرم و کلاهی روی سر و شالی که دور صورتش پیچیده بود اومد. خیلی خوشحال شدم و شروع به حال و احوال پرسی کردیم و داشتیم حرف میزدیم که آقایی با سیگاری در دست به سمتمون اومد و دقیقا جلوی ما ایستاد و مشغول تماشای ما شد. بهش گفتم بفرمایید، امری دارید؟

     اون مرد همون جور که مشغول کشیدن سیگار بود با نگاهی به پسرک خودش رو معرفی کرد. من پدر این مرد جوان هستم. و این اولین برخورد من با پدرش بود . از اون لحظه دوستی ما بیشتر شد و چون خانواده اش هم با هم آشنا شدیم کمی رابطه ما خودمونی تر شد.

     تا اینکه تابستان سال بعد زمانی که خانواده اش برای تفریح به شمال کشور رفتند، و ما در اون زمان مشغول بازیهای رسمی بودیم، اون رو به من سپردند و به شمال رفتند. اتفاقی که اون موقع افتاد باعث شد تا ما روزهای بعدی رو هر روز با هم باشیم. گوشی ای که پدرش اون موقع با قیمتی حدود 350 هزار تومان براش خریده بود گم شد و ما هم پیگیر شدیم تا گوشی رو پیدا کنیم. مخابرات، آگاهی و ....

     توی این مدت وقتی حرف میزد، گریه میکرد و میترسید احساسی توی دلم ازش جا شد که تا آخر عمرم اون لحظه ها از یادم نمیره. مظلومیتش، بچگیش، مهربونیش و نگاهش به من. یه گوشی براش خریدم و بهش گفتم که چیزی به خانواده اش نگه تا برگردن و وقتی برگشتن من با پدرش صحبت کردم و قضیه رو به نوعی درست کردم. به هر حال این قضیه باعث شد که دوست بین ما شکل دیگه ای بگیره و بعد به نوع دیگه من اون رو برادر کوچکتر خودم نامیدم.

     دیگه با هم خیلی خیلی جور شدیم و با هم به تفریح میرفتیم و از با هم بودن لذت میبردیم. با هم میرفتیم خرید، با هم میرفتیم زیارت، با هم بودیم و این با هم بودن زندگی من رو متحول کرد. انگیزه ای برای زندگی توی دلم شکل گرفته بود که برای خودم غیر قابل باور بود. دلبستگی بدون پایانی بر من چیره شده بود که دلم ، فکرم و قلبم رو محصور کرده بود.

    از زندگی و داشتن برادر و کاپیتانی چون او لذت میبردم. خیلی ها خواسته یا ناخواسته میخواستن که همچین حالت یا رفاقتی با من داشته باشن.اما نمیشد. چون دلم جایی گیر بود تا...

     تابستون امسال که ماه رمضون رسید تصمیم گرفتیم به خاطر تعطیلی تیم و مسابقات سه چهار روز بریم شمال. توی سفر سه تا از بازیکنهای دیگه تیم و یکی از کمکهام رو هم بردیم. منتها مشکل از اون جایی شروع شد که کمکی که با خودم برده بودم یه جوری باهاش رابطه بدی میخواست برقرار کنه. منظورم از رابطه بد این بود که میخواست توجهش رو جلب کنه . و خیلی خیلی هم توی کارش موفق بود. وقتی تو اتوبوس نشسته بودیم و توی راه بودیم به یه نفر اس ام اس داد تا بهش زنگ بزنه و طرف مقابل که یک دختر بود باهاش تماس گرفت و طوری باهاش صحبت کرد که توجه همه به خصوص کسی که میخواست رو جلب کنه و توی تمام زمانی که داشت با طرف صحبت میکرد صدای گوشی و صحبتهای خودش رو انقدر با دقت تنظیم کرده بود که حتی مسافران دیگه غرق در سکوت به حرفعاش گوش میدادن.

     چه برسه به پسری که 15 16 سال بیشتر نداره و الان دقیقا زمان شیطون بازیهاشه. اما قضیه به اینجا تموم نشد، بلکه وقتی اونجا رسیدیم اگر ده بار کسی رو صدا میزد 9 بارش با کسی بود که میدونید و حتی اگر شده چرت و پرت بگه، میگفت تا سر صحبتو باهاش  باز کنه. من که شاکی شده بودم چون نمیخواستم حرفی بزنم که باعث ناراحتی کس بشه. به یکی از بچه ها گفتم تا بهش بگه که حواسشو نسبت به اون بنده خدا جمع کنه. اما بازکن تیم گفتش که من بیخودی حساس شده ام و مسئله ای نیست. اما همون روز، همون بازیکن نسبت به کمک من که همراهمون به شمال اومده بود اعتراض کرد و بهش اعتراض کرد که بقیه ما هم آدمیم . تو چرا همش با ... حرف میزنی و مارو آدم حساب نمیکنی. اون موقع بود که خودش هم فهمید که فکری پشت این قضیه است.

     دقیقا نمیشه چیزی بگم ، اما این قضیه بیشتر برام قطعی شد که رفته بودیم دریا. من چون اعصابم خورد شده بود لباس عوض نکردم و بیرون آب مشغول تماشای بچه ها شدم. اما تنها نکته ای که توجه من رو جلب کرد این بود که کمک من فقط با ... آب بازی میکرد و آخر هم باعث شد تا یکی از انگشتهای ... بشکنه. و ما  دست از پا درازتر به ویلا برگشتیم. اونجا حرفی به .. زدم که باعث شد با همه قهر کنه. من بهش با حالتی بد و زشت گفتم که هنوز نمیتونه انگیزه آدمهارو از دوستی تشخیص بده و شعورش نمیکشه.

    البته خداییش حرف بیجایی نزدم ، ولی نوع بیانم درست نبود. تا اینکه به تهران برگشتیم و از فردای اون روز و شاید هم حتی توی ادامه سفر رفتارش با من خیلی تغییر کرد. ازم دوری مرکد و اگر حرفی میزدم با ناراحتی قبول میکرد. احساس کردم از دستم ناراحته و مطمئن شدم که به زودی اتفاقاتی میافته.

    دیگه جواب اس ام اس هام رو نمیداد و هر وقت که زنگ میزدم یا جواب نمیداد یا اینکه طوری صحبت میکرد که مجبور میشدم صحبتهام رو خلاصه کنم. با هم کمتر بیرون میرفتیم و چیزهایی رو از این بیرون رفتنها متوجه شده بودم.

    تو گوشیش اسم یکی از دوستانش رو می تی (مهدی) ذخیره کرده بود. بعضی وقتها که با هم بودیم متوجه میشدم مهدی روزی دو سه بار بهش زنگ میزنه یا پیام میده. توی دلم وقتی حرف زدنش با مهدی رو گوش میکردم میگفتم کاش جای مهدی بودم. از تمام دوستاش توی باشگاه جدا شده بود و بیشتر وقتش رو با مهدی بود. البته نه اینکه به همه قهر کنه. رابطه اش رو فوق العاده کم کرده بود و فقط موقع رفتن به خونه بعد از تمرین یا بازیها باهاشون میرفت به سمت خونه.

     من از رابطه اون با مهدی خبر  داشتم و نوع رابطه اون با بچه ها رو هم با چشم میدیدم و مطمئن بودم که به زودی اتفاقاتی میافته.

      وقتی تو تلفن به مهدی میگفت قربونت برم، فدای بشم، میبینمت و یا همچین چیزایی، دلم میلرزید. مهدی رو نمیشناسم و فقط یکی دو بار از راه دور دیدمش . دروغ نمیتونم بگم از کسی که هیچ شناختی ازش ندارم. اما میدونم که با ... جور بود. میدونستم که مهدی اهل فوتبال نیست. ولی با هم توی یک کلاس زبان میرن و اوقات آزادشون رو هم با هم هستن و توی بازار میچرخن. اما نمیتونستم چیزی بگم. چی بگم؟ این اواخر رابطه من  با .. به دیداری در تمرین یا بازی تبدیل شده بود و هر وقت قرار میذاشتم تا با هم صحبتی داشته باشیم یا جایی بریم قبول میکرد، اما تو لحظات آخر به هم میزدش و یا اصلا ابراز میکرد که قرارمون رو فراموش کرده بوده.

     تا اینکه شروع کرد به غیبت در تمرینات. شروع کرد به نیامدن. هر بار که نمیومد بهش زنگ میزدم و دلیلش رو میپرسیدم. هر بار بهونه ای میاورد و مشکلات خانوادگی رو بهونه میکرد. تا اینکه بعد از 5 جلسه غیبت سه شنبه صبح  به مادرش زنگ زدم واعلام کردم که از غیبتهای پسرتون خبر دارید؟ و اون در جواب بهم گفت که پسرم تصمیم گرفته تا فوتبال رو ادامه نده. البته قطعی نیست و گفته شاید بعد از عید نرم باشگاه. گریه ام در اومد و به مادرش اعلام کردم که به محض اینکه از مدرسه اومد بگید با من تماس بگیره. تا مدارس تعطیل بشه فکرم داغون شده بود. برای اینکه خونواده نفهمن که ناراحتم خودم رو به مریضی زدم و از خونه بیرون نرفتم. بلند شدم و رفتم زیر دوش شروع به گریه کردن کردم تا کسی نفهمه. بعدش با خودم نشستم فکر کردم که حتما ناراحت بوده یه چیزی گفته. الان که از مدرسه بیاد زنگ میزنه و برای آخر هفته یه قرار توپ میذاریم و میریم بیرون. ساعت دو و نیم شد. همیشه دو و نیم تعطیل میشه و با خودم گفتم تا ساعت سه بهم زنگ میزنه. ساعت 4 شد. ساعت از 5 گذشت. گفتم شاید مادرش باهاش صحبت نکرده و نگفته من زنگ زدم.

    بلند شدم و لباسهامو پوشیدم. رفتم جلو در خونشون. بهش زنگ زدم. اما نگفتم که پایین ایستادم. گوشی رو برداشت و با سلامی سرد گفت که مشغول درس خوندنم. فردا امتحان دارم.

    بهش گفتم که مادرت یه حرفهایی زد و ... که حرفهام رو قطع کرد و با تایید حرفهای مادرش اعلام رد که به دیگه نمیخواد بیاد باشگاه. دلیلش رو فشار درس اعلام کرد ، اما گفتش که حتی اگر نیاد باشگاه هم با من رابطشو ادامه میده و با هم میمونیم.

     من که پایین خونشون ایستاده بودم و به پنجره اتاقش نگاه میکردم گریه ام گرفت و ناخودآگاه لشک از چشمانم سرازیر شد و دیگه نتونستم به حرفاش گوش بدم و تلفن رو قطع کردم. سرم گیج میرفت و نمیدونستم چی کار کنم.

     از بی احساس بودنش، از بی معرفت بودنش، از نامرد بودنش، از بی خیالیش نسبت به من داغون شدم. انگار که یه بمب توی سرم ترکیده بود. یه اس ام اس براش نوشتم و بهش گفتم: خیلی بیعرفتی. دیگه نمیخوام ببینمت. و به سمت خونه رفتم

       تا شب منتظر نشستم تا شاید پیامی ، چیزی بهم بده. اما مطمئن شدم که دیگه هرگز همدیگه رو نخواهیم دید. به مادرش هم پیام دادم و بابت تمام زحماتی که توی این مدت باهشون داده بودم ازش تشکر کردم و گوشیم رو قلب از اینکه جوابی بیاد خاموش کردم.

      و الان که دارم این مطلبو برای علیرضا میفرستم گوشیمو روشن کردم و پیام ناقصی از مادرش دریافت کردم که ازش این متنو فهمیدم که:

      رابطه را قطع نکنید. از شما تشکر میکنم...(...)

   راستش اصلا دلم رضایت به این نداره که  ازش جدا بشم. دلم میگه که پاشو برو باهاش صحبت کن و یه جوری راضیش کن تا برگرده و پیشت باشه. اما وقتی خودم رو پیش چهره سرد و نگاه بی خیالش فرض میکنم، میگم که اون کس دیگه ای رو جایگزین من کرده و اگه الان هم از پیشم نره، فردایی نه چندان دور تنهام میذاره. به خدا موندم چی کار کنم. دیشب تا صبح نخوابیدم و بارها به یاد خنده هاش و حرف زدناش گریه کردم.

      اما حقیقت اینه که اون کس دیگه ای رو دوست داره و الان رابطه اش با من به بی اعتمادی و بی انگیزگی تبدیل شده. اون دوست داره که با کس دیگه ای باشه که باهاش راحت تره و سنشون هم به هم نزدیکتره. کسی که گیری بهش نده و به قول خوش با هم ندار باشن.

     و جمله آخرم اینکه بی ال یا دوست داشتن پسر، هیچ معنی ای نداره و هیچ وقت سرانجام خوشی نداره. باید اینو خیلی زودتر میفهمیدم که دارم وقت تلف میکنم...

 

منو یادت میاد یا نه؟

 

همون که عاشقش بودی؟

 

چقدر راحت یکی دیگه

 

جامو پر کرد به این زودی

 

 

 

.

                                                                                                                       لعنت به دنیای من

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 2410
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام

 

زندگیمی تو، همه چیمی تو

 

تنها نذاری عشق قدیمیتو

 

من با تو بودم تو شادی و غم

 

عاشقت شدم آروم و نم نم

 

    دیوانه وار دوستت دارم و با تو احساس میکنم زندگی را. اگر نباشی نیستم و اگر مرا تنها بذاری نابود میشوم. پس همیشه با من باش. در اوج تنهایی. در اوج خستگی. در اوج بی کسی.

     اگر لحظه ای تو را فراموش کردم، بدان که از ندیدنت خسته شدم، از نبودنت و از بی محلیهایت. من فقط عاشق توام و عاشقت خواهم ماند. به خودت  قسم دوستت دارم ، چون هر چه دارم از تو دارم خدای خوبم.

 

هی! تو عشق منی، هی! تو عمر منی

 

نری دلم رو بشکنی

 

تو عشق مهربون، اگه بری میمیرم

 

پیشم بمون، تو شدی واسم آروم جون

 

داستان بهروز

 

     من سعید هستم. بچه منطقه ای که در نزدیک ریلهای راه آهن زندگی میکنم. این منطقه مال قشر ضعیفه که اکثرا کارگر هستند. اتفاقی که باعث شد بهترین دوستمو از دست بدم براتون میگم. امیدوارم شما از خوندن این داستان چیزی که من نفهمیدم بفهمید و مراقبذ دوستانتون باشید.

         من با بهروز در یک سال به دنیا اومدیم. من الان 25 سال سن دارم و تقریبا 8 ساله که بهروز از دست دادم. البته همیشه به یادش هستم و سر قبرش میرم. وقتی با این وبلاگ آشنا شدم ، حیفم اومد که داستانمو نگم.

        بله، همونطور که گفتم ما در یکروز به دنیا اومدیمو از بچگی با هم بزرگ شدیم.خونه هامون چند تا در با هم بیشتر فاصله نداشت. خانواده هامون از نظر مالی متوسط بودن. زندگیامون خیلی شبیه هم بود.  بچه های محل فکر میکردن که ما با هم برادریم. چون هیشه با هم بودیم. موقع بازی، سنگ پرتاب کردن به قطار، خرید رفتن و هر کاری که شما فکر میکنید.

     تنها چیزی که مارو از هم متمایز میکرد قیافه هامون بود. من قیافه و چهره معولی داشتم. اما بهروز خیلی زیبا بود. واقعا زیبا بود. چشمهای براق و زیبا، موهای لخت و بور، صورت تپل و خیلی قشنگ ، با اندام زیباش باعث شد تو دوران مدرسه بهش لقب دختر بدن. ما دبستانو با هم شروع کردیم. با هم ثبت نام کردیم. تا پنجم دبستان هم با هم بودیم. دوران فوق العاده ای بود. اگر بهروز یا من یکیمون مدرسه نمیرفت ، اون یکی هم خودشو به مریضی میزد، اگر تو مدرسه یکیمون دعواش میشد اون یکی هم سریع به هواخواهیش بلند میشد. همیشه هم تو درس رقابت داشتیمو اکثر وقتها بهروز از من سرتر بود.

       تا اینکه وارد راهنمایی شدیم. باز هم تو یک کلاس بودیمو اوایلش مشکلی نبود. اما چون اون موقع دانش آموز دو سه ساله که از ما بزرگتر بود زیاد بود، یواش یواش با بهروز رابطه برقرار کردنو بهروز از پیش من که صندلی دوم مینشستیم ، به صندلی آخر کلاس نقل مکان کرد. بزرگترهای مدرسه چپ و راست اونو میگرفتنو میبوسیدنش. بعد از چند ماه بوسیدن به شوخی های ناجور مثل زنبورک کشیدن به پشت بهروز و بعد دست زدن به اندامش تبدیل شده بود. ثلث اول که تموم شد، به بهروز گفتم با اونها نگرد ، آدمهای خوبی نیستن. بهروز گفت که اونوقت بهش میگن بچه ننه.

     گفتم: کارهایی که باهات میکنن زشته. گفت: به تو ربطی نداره و ....

    بالاخره بعد از چند جلسه صحبت دعوامون دراومد و با هم قهر کردیم. تا اینکه از بچه ها شنیدم که اونا بهروزو تحریک کردن که سیگار بکشه و اونهم شروع به سیگار کشیدن کرده.

    اونسال تموم شد و بهروز با چند تا تجدیدی ، تو درساش ناموفق موند. خانواده اش ازش ناراضی بودن و چپ و راست بهش میگفتن که چرا با من رابطه اش رو قطع کرده. اونهم بدتر از سرکوفتهایی که بهش میزدن ناراحت میشد و رابطه اش با دیگران بیشتر میشد.

      بعد از یه مدت شنیدم که فیلمهای ویدئوی ناجور بهش میدن نگاه میکنه و خیلی خراب شده. من عقلم نمیکشید و همه چیزهایی رو که میشنیدم به خانواده ام میگفتم. مادرم هم به مادر بهروز میگفتو هی اوضاع بدتر میشد.

 

   سال آخر راهنمایی بودم. بهروز ترک تحصیل کرده بود. قلیون و سیگار خلاف کوچیکش بود. رفته بود سمت هشیش و دختر بازی. فوق العاده خوب مخ میزدو زبانزد خاص و عام شده بود. دیگه اون بهروز سابق نبود. ابرو برمیداشت. لباسهای تنگ میپوشیدو تیپش خیلی خفن شده بود.

 

   به هر جور پارتی که میتونست میرفت و هر نوع عرقی که گیرش یومد میخورد و هر موادر که گیرش میومد میکشید. مدام هم با خانواده اش دعوا میکردو باهاشون اختلاف داشت.

   زمان میگذشتو بهروز هر روز خراب تر تز دیروز میشد تا اینکه

  

 

   مادر بهروز اومد جلوی در ما. بعد از چند دقیقه صحبت با مادرم منو صدا کردو گفت: پسرم از بهروز ما خبر نداری؟

  گفتم: نه خاله، احتمالا تو قهوه خونه یا پارک محله. پاتوقش اونجاهاست.

گفت: آخه سه دیروز که رفته هنوز نیومده . دیشب هم خونه نیومد. از صبح تا الان هم دارم دنبالش میگردم. داره شب میشه ، اما خبری ازش نیست. اسم چند تا از رفقاشو گفتمو جاهاشونو گفتم. اونروز هم بهروز پیدا نشد و فرداش بابای بهروز رفت کلانتری.

    کسانی رو که من گفتم به اونا معرفی کرده بودو اونا هم همشونو گرفته بودنو داشتن تحقیقات میکردن. یکی از ذفیقاش گفته بود که بهروز زیر یکی از ذخمه های نزدیک زیل راه آهن مواد تزریق میکنه. شاید اونجا باشه. وقتی پلیس اونجا رسیده بود، بهروزو که با بدنی سرد اونجا افتاده بود پیدا کرد. هنوز سرنگ توی دستاش در حال تزریق بوده که جونشو از دست میده.

    بهروز از بین ما رفتو خانواده اش با مراسمی بی سر و صدا خاکش کردنو من به این ترتیب بهترین دوستمو از دست دادم.

 

             دوستان خوبم،

        توی هر سن و سالی که هستید مراقب دوستانتون باشید. نزارید دیگران جای شما رو بگیرنو اونهارو از بین ببرن.نذارید که بهترین دوستانتون ازتون دور بشن.

   

منو یادت میاد یا نه؟

 

همون که عاشقش بودی؟

 

چقدر راحت یکی دیگه

 

جامو پر کرد به این زودی

 

 

 

.

                                                                                                                       و منتظر آپ بعدی باشید

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 945
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 8 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

پس از مدتها: سلام

 

کاش از همون اول این دل ازت خسته میشد

 

که حالا نتونی تو روم بگیری دست پیشو

 

به هر دری که زدم رو بهم بسته میشد

 

چقدر دلم به دست تو شکسته میشد

 

    وای خدای من. چه دوره زمونه ای شده.واقعا آدمها بی لیاقت شده اند. اگر خوبی کنی برات حرف و حدیث در میارن. اگر بی توجه باشی میگن کلاس میذاره. چه کاری درسته؟ داستان زیر رو بخونید و اگر نظری داشتید بگید تا ببینیم خدا چی میخواد

 

دیگه نمیخوام الکی کنم سخت گیری

 

ولی تو هم یکی مثل باقی وقت گیری

 

دم از عشق میزنی و میگی دوستش داری و

 

وقتی با اونی به کس دیگه نخ میدی؟

 

اسم من حجته. بچه ای هستم از جنوب شهر.آدمی که ادعایی ندارم. نه گنده ام و نه آدم مشهوری. سرم تو کار خودمه و با هیچ کس کاری ندارم. اما یک سال پیش مغازه بازیهای کامپیوتری داشتم و یه داستانی برام اتفاق افتاد که گفتنش ضرری نداره. شاید برای شما هم جالب باشه.

   اینجا همه جور آدم رفت و آمد میکنه. کوچیک و بزرگ. حتی آدمهایی میان که سن و سالی دارنو ما بهشون میگیم پیر مرد. اما از هر قشری که میان، مشتری ما هستند و من فقط دنبال یه لقمه نون حلال. اکثر وقتها هم کسانی که میان ، شامل چند تا دوست میشن که برای مسابقه و کل کل میان.

   من هم میشه سرم تو کار خودمه و اصلا کاری به کار کسی ندارم. اما یه روزی یه پسر خیلی توجه من رو جلب کرد. قضیه از این قرار بود که چند روزی میشد که پاش به مغازه من وا شده بود. قبلا ندیده بودمش. بچه خیلی ساکت و با ادبی بود. بی سر و صدا و تنها میومد ، بازی میکرد و میرفت. بر عکس خیلی بچه های دیگه بازیهای انفرادی رو انجام میداد و با کسی دمخور نمیشد. تا اینکه چند تا از بچه هایی که تقریبا همیشه تو کلوپ جمع هستند و پاتوق میکنند رفتند سمتش و شروع کردند به رفاقت الکی. در واقع میخواستن یه جوری خرش کنند.

    اون هم بهشون محل نمیداد و اصرار اونها مبنی بر بازی شرطی هیچ فایده ای نداشت. تا اینکه اونها شروع کردند به پرخاشگری و بی ادبی . کار که به دعوا کشید جلو رفتم و اونهارو از مغازه بیرون کردم. بعدش متوجه شدم که اون پسره نشسته و داره گریه میکنه. خیلی دلم براش سوخت. به سمتش رفتم و کنارش نشستم و شروع کردم به نوازشش. ازش عذرخواهی کردمو سعی کردم با چند تا شوخی حال و هواشو عوض کنم. اون هم یواش یواش شروع کرد به خندیدن و از حالت ناراحتی در اومد.

    شروع به حرف زدن کرد. خودش رو معرفی رد. من ازش پرسیدم: چرا همیشه تنهایی؟

    چرا با کسی دمخور نمیشی و دوستی نمیکنی؟ چرا با کسی بازی نمیکنی؟

   بهم گفت: اسمم علیه. تازه به این محل اومدیم. مادرم دو ماه قبل فوت کرده و مادرم ده روز پیش با یکی دیگه ازدواج کرده ، به بهونه اینکه یه نفر باید خونه رو جمع و جور کنه. اما اون خیلی به من سختگیری میکنه و همیشه دعوام میکنه. تو خونه جرات نیکنم حتی به چیزی دست بزنم. بیشتر وقتها هم از پدرم پول میگیرم و خودم رو بعد از ظهر ها اینجا مشغول میکنم، تا خسته بشم و بر خونه .

    خیلی دلم براش سوخت و باهاش کمی درد و دل کردم. بعدش سعی کردم تا بهش کمی شادی تزریق کنم. چند تا خاطره گفتم و کمی خندید. شماره اش رو گرفتم و شماره ام رو بهش دادم. گفتم اگر تنها شدی و یا یه وقتی کاری چیزی داشتی ما در خدمتیم.

      خلاصه اون روز تموم شد و مغازه رو بستم و رسیدم خونه. خیلی خسته شده بودم و اصلا حال و حوصله چیزی رو نداشتم. گشنه و تشنه افتادم تو رخت خواب و داشت خوابم میگرفت که صدای گوشی توجه من رو جلب کرد. اولش گفتم ول کن بابا، حتما ایرانسل بی کار شده و بازم پیام داده. یه نیم نگاهی به گوشیم کردمو دیدم که علی پیام داده.

    خیلی سریع پیام رو باز کردمو دیدم که دیدم این متن رو نوشته:

 زندگی حکمت اوست،

چند برگی تو ورق خواهی زد،

مابقی را قسمت،

قسمتت شادی باد.

 

یه جوری شدم. انگار یه دفعه یه انرژی عجیبی تو قلبم فوران کرد و بلند شدم و شروع کردم به جواب دادن. بعدش رفتم سمت آشپزخونه و کمی غذا خوردمو برگشتم. دیدم که بازم پیامی برام فرستاده. اما من چون ده دقیقه تو آشپزخونه بودم متوجه نشده بودم . برای اینکه یه وقتی ناراحت نشه که چرا جوابشو ندادم، بهش زنگ زدم و ضمن عذرخواهی دلیل جواب ندادن پیامش رو بهش دادم. اون هم خیلی قشنگ باهام شروع به صحبت کرد. شروع به صحبت از هر دری کرد و زمان برام غیر قابل فهم بود. تا اینکه شارژ پولی سیم کارتم تموم شد و سراغ تلفن خونه رفتم . صحبتها ادامه داشت تا اینکه خداحافظی کرد و من هم برای فردا آرزوی دیدار.  و وقتی رفتم تو رخت خواب متوجه صدای اذان صبح شدم. اما خیلی زود و آروم خوابم برد و صبح هم بیدار شدم خیلی سر حال بودم. تا اینکهعلی باز هم به مغازه اومد. دیگه داداش شده بودیمو هر روز با هم بودیم.

      دیگه یواش یواش شروع کرد تو مغازه بهم کمک کردن . من هم مغازه رو گسترش دادم و الان که تقریبا یک سال از اون ماجرا میگذره دیگه واسه خودش یه کاسب درست حسابی شده و همیشه هم کارش عالیه. من هم نیمه شعبان امسال دارم زن میگیرم و اون توی این زمینه خیلی بهم کمک کرد و واقعا بهش مدیونم.

    با گفتن این داستان خواستم بگم که سن و سال زیاد مطرح نیست. با اینکه علی ده سال ازم کوچکتره، بدون هیچ گناهی، دوستش دارم و الان همانقدر با هم دوستیم که هیچ کس باورش نمیشه. مهم دل آدمهاست که اگر پاک باشه خدا همیشه هواشو داره.

   

اگر روزی رسد دستم به دامانت کنم جان را به قربانت

 

ولی بی لطف و احسانت چگونه؟ شوم ناخوانده مهمانت چگونه

 

 

 

.

                                                                                                                       و منتظر آپ بعدی باشید

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 با سلام

 

اولين باره كه دارم به عشق پرسپوليس و رنگ رمز آپ ميكنم.

 

بعد از باخت زيباي استقلال متاسفانه در فينال به ملوان خورديم.

 

خيلي دوست داشتم به استقلال بخوريم تا جبران باختهاي ليگ رو يه جا سرشون بياريم.

 

اما از ترسشون به ملوان باختن تا حرف و حديثي نباشه

 

عيب نداره

 

خيالي نيست

 

به اميد قهرماني پرسپوليس و پيروزي بر ملوان

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام به همه

 

روی سنگ قبر من بنویسید

اون که دیگه طاقت نیاورد

 

بهش بگید منتظرت بود

اما حیف دووم نیاورد

 

بهش بگید روزای آخر

خیلی چشم به در نشستش

 

تا که از در بیای و

بگیری دستای سردش...

 

    دیگه دل طاقت نداره. اگر یکی رو دوست داشته باشی و سالی به سالی یادی از تو نکنه چی کار میکنی؟ اگر یه نفر که خیلی دوستش داری و اگر تو نبودی ، الان که آب از سرش گذشته دیگه بهت محل نده چی کار میکنی؟

 

     اولش میگی که داره امتحانم میکنه. همه سختیها رو به جون میخری. هر چی بهت کم محلی میکنه بیشتر جذبش میشی. ولی تا کی؟

 

   دیروز بعد از نمازم نشستم با خدا درد و دل کردم. گفتم : خدایا روزهاست که قراره با هم بشینیم و حرف بزنیم. اما همش میگه یادم میره، سرم شلوغه. درس دارم و ...

    یه مدت قبل کاری کرد که از ناراحتی گریه کردم. حتی ازم عذرخواهی هم نکرد. حتی یک بار هم . دیگه خیلی خسته شدم از دستش. خدایا، میفهمه، بچه که نیست. دوستم نداره. اهمیتی براش ندارم.بهم دروغ میگه. میدونم.

    خدایا! باشه، هیچ خیالی نیست. من هم بی خیالش میشم. دیگه هیچ کاری باهاش ندارم. دیگه حتی بهش زنگ نمیزنمو یادی ازش نمیکنم. به خدا قسم. چون اون نمیخواد، من هم بی خیالش میشم.

     اما تو مراقبش باش و تنهاش نذار. دوستش داشته باش و هواشو داشته باش.

 

من تنها نمیمونم. تو رو دارم خدایا. از اول هم اشتباه کردم که به بنده ات دل بستم. فکر کردم رفاقت وجود داره، اما اشتباه کردم و تو دنیای خیالی بودم.

   اما ازت خواهش میکنم بهش بگو اگر من نبودم الان نبود. اگر بود کجا بود؟ پشیمون نیستم، اما دیگه بسه. از بی وفاییش، بی محلیهاش، کارهاش و خیلی چیزهای دیگه اش خسته شدم.

 

عروسکی بودم برات که تو بهم نفس دادی

 

دلم رو یک روز خریدی، فرداش آوردی پس دادی

 

بگو برات من چی بودم؟ عروسک مغازه ای

 

کهنه شدم حالا، دنبال عشق تازه ای؟

 

 

.

                                                                                                                       خداحافظ هممون باشه

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

سلام

 

واقعيت سرم شلوغه

 

اما به زودي مي آپم انشا ا...

 

كسي نميخواد كمك كنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدايا !!!!!!!!!!!

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 1555
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : جمعه 6 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

چه سلامی؟ چه علیکی؟

 

میدونم دوستم نداری، دیگه پیشم نمیمونی

 

بزار تا بهت بگم که یه چیزایی نمیدونی

 

تو واسم عزیز جون بودی، توی رگهام مثل خون بودی

 

کاشکی با من مهربون بودی...

 

    آره دوستان عزیزم، باز هم با یک داستان زیبا و عبرت آموز و جدید در خدمت شما هستم. چون خیلی وقته که آپ نکردم زیاد صحبت نمیکنم و میرم سراغ داستان. فقط ذکر این نکته رو لازم میدونم که این داستان کاملا واقعی است. فقط نامها تغییر کرده.

 

به یاد تو بودم حتی وقتی تو به یاد من نبودی

 

حتی وقتی دلمو شکوندی، حتی وقتی رفتی و نموندی

 

حتی وقتی گریمو در آوردی...

 

 

رفیق ناباب :

 

وقتی که تو تلوزیون یا برنامه های دیگه به یه نفر که معتاد شده یا زندانی یا هر بلای دیگه ای سرش اومده میگن  که چرا به این راه کشیده شدی و میگه رفیق ناباب، خیلی از آدمها با لبخندی تمسخرآمیز به خودمون یا دور و اطرافیمون میگیم که مگه خودش عقل نداشته که به این راه کشیده شده و فکر میکنیم که این حرف اونها فقط به خاطر اینه که چیزی گفته باشن و ...

 

    اما وقتی شما هم این داستان رو بخونید میفهمید که دوست ناجور یا رفیق نارفیق آدم رو به چه راههایی میکشن:

 

     پوریا متولد سال 1375 بچه نازی آباد تهران میباشد. منطقه ای پر از استعداد های فوتبال و منطقه ای سرشار از نامهای بزرگی که در فوتبال ما درخشیده اند. علیرضا منصوریان، جواد زرینچه، حمید استیلی و... تنها چند بازیکن بزرگ هستند که از این منطقه در فوتبال ما درخشیده اند.

     و تمام کسانی که پوریا که با قد و قامت خوبش و با تکنیک فراوانش همه را متعجب کرده، را یکی از بزرگهای آینده فوتبال این منطقه میشناسند و نام میبرند. تک تک مربیان منطقه از شایستگی های او در فوتبال صحبت میکنند و آرزوی داشتن چنین بازیکنی را دارند. در واقع بهترین بازیکن منطقه تو رده نوجوانان پوریاست.

      و اما پوریا، با پدری که در زندان از مادرش جدا شده با ناپدری و مادرش در خانه ای بسیار زیبا  زندگی میکنن. پوریا تنها فرزند خانواده است و پدر مادرش غیر از او فرزندی ندارند . از طرفی هم پوریا هیچ کم و کسری ندارد و کافیست تا با کوچکترین اشاره صاحب چیزی شود که میخواهد.

    پوریا حتی به تیم ملی نوجوانان هم دعوت شده و یکی از بهترین بازیکنهای تهرانه.بعد از یکسال که از بازیش گذشت ، مربی پوریا کمی تغییرات مثل پرخاشگری رو در پوریا احساس میکنه. پوریا دیگه با بچه ها ایاق نیست. دیر سر تمرینات میاد و به بهونه های مختلف تمرین نمیکنه.

   بعد از مدتی پوریا به رشته کشتی میره و باعث تعجب همه کسانی میشه که اونو تو فوتبال دیده بودن و میشناختن. حالا چه اتفاقی افتاده؟

    بنیامین که بهترین رفیق پوریا توی این چند ماه اخیر بوده هیچ علاقه ای به فوتبال و ورزش دیگه ای نداره. بر عکس پوریا، بنیامین اهل قلیون و ولگردی تو خیابونهاست. بنیامین که دکسال هم از پوریا بزرگتره بارها بهش گفته که چون همش میری باشگاه وقتی برای با هم بودن و چرخیدن تو بازار نداریم. اگر میشه کمتر برو و یا رشته ورزشیت رو عوض کن.

    پوریا اوایل قبول نمیکنه، اما به مرور زمان تحت تاثیر بنیامین به ترک فوتبال و رشته کشتی رو میآره.

  غیر از اون پوریا شدیدا قلیونی شده و دیگه نفس دویدن نداره . کشتی رو هم رها میکنه و پاتوقش میشه قهوه خونه یا خونه بنیامین و در آخر ول گشتن با بنیامین و کارهایی که اصلا تجربه اش رو نداره.

     از گوشه و کنار حرفهایی به گوش میرسه. میگن پوریا با بنیامین میرن خونه همدیگه و با فیلمهایی که با هم نگاه میکنن و تحت تاثیر اون فیلمها، با هم لواط میکنن . حرف زدن پوریا هم بسیار زشت شده و انگار نه انگار که روزی کاپیتان یکی از بهترین تیمهای فوتبال شهر بوده.

       دیگه وسط خیابون به ناموس مردم هم تیکه میندازه، با اینکه 15 سال بیشتر نداره، اما اگر این کارها رو نکنه بنیامین بهش میگه بچه.

     آره، بنیامین هر کاری که از نظرش درست باشه انجام میده و اگر پوریا انجام نده بهش یگه بچه ننه. و اگر حرفهای رکیک و زشت بزنه میگه مرد شدی، حرفای مردونه میزنی و ...

     پوریا از بهترین بازیکن نوجوانان تیمش ظرف مدت کوتاهی به یکی از خرابترین بچه های نازی آباد تبدیل میشه. البته بنیامین هم از تنهایی و سن پوریا استفاده میکنه و از پول و بدن پوریا سو استفاده میکنه. پوریا چند جای بدنش رو خالکوبی کرده و لباسهایی میپوشه که حتی آدم علاقه ای به نگاه کردنش هم نداره. چند تا گردنبند گردنشه و مچ بند و انگشتره و ....

     هر بار هم که کاری از پوریا بخواد و اون انجام نده، با تیکه های مختلف اونو تحریک میکنه، مثلا بهش میگه که برو فوتبالتو بازی کن بچه جون، برو هر وقت بزرگ شد بیا پیش من  و ....

    پوریا با این کارهاش باعث میشه پوریا با مربیش که پوریا رو مثل برادرش دوست داشت قطع رابطه کنه تا اینکه...

    یه روز بنیامین سر یه دختر با یکی از بچه های محل دعواش میشه و برای ظهر توی پارک قرار میذاره تا پوست پسره رو به قول خودش بکنه. با پوریا و یکی دو تا از بچه ها حرکت میکنن سمت پارک. قبل از رسیدن به پارک بنیامین قمه رو به عنوان امانت به پوریا میده تا اگر لازم شد بهش برسونه. این اولین باره که پوریا قمه دستش میگیره. با دلهره اونو زیر لباسش قبول میکنه و به سمت پارک میرن.

      بعد از کمی کل کل که بین دوطرف انجام میشه اونها برای ترسوندن پوریا و دوستانش چوب و میله برمیدارن. پوریا هم ناخودآگاه قمه رو درمیاره .اونها به مسخره بهش میگن که دستتو نبری کوچولو. و حمله میکنن به سمتش. بدون اینکه بفهمه چی میشه فقط میبینه دست و لباسش خونی شده و یکی از بچه ها خونین روی زمین افتادهو اطرافش هیچکس نمونده. همه فرار کردن. حتی بنیامین. کسی که ادعای رفاقتش باعث شده بود که پوریا هزاران کار بکنه که تا چند ماه پیش از این کارها بیزار بود. پوریا قمه از دستش میافته و شروع به گریه میکنه و کمک میخواد. اما انگار هیچکس نیست تا اینکه نگهبان پارک سر میرسه و با دیده وضعیت پوریا میگیره و به پلیس و اورژانس زنگ میزنه.

     پسرک میمیره و پوریا به علت کمی سن و سال به کانون منتقل میشه تا به سن قانونی برسه. خانواده ای عزادار از این که بچشون مرده و خانواده ای دیگه با شرمندگی منتظر پسرشون تا به سن قانونی برسه و ببینن که میتونن رضایت بگیرن یا نه و ..... بنیامین هم خبری ازش نیست. در واقع اصلا معلوم نیست کجاست .

   و خیلی ها میگن که رفیق ناباب وجود نداره. خود آدم آینده اش رو میسازه. اما اشتباه میکنن

 

ما در حال انجام وظیفه ایم

 

دلا شیرن ما با ترس غریبه ایم

 

 

 

امیدوارم از داستان لذت برده باشید و چیزی هم فهمیده باشید.

.

                                                                                                                       با تشکر از همه دوستان

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 10224
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

بازم ... من

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 1324
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 با سلام و ضمن عذر خواهي از همه دوستان

 

يه روز يه باغبوني، يه مرد آسموني

 

نهالي كاشت ميون باغچه مهربوني

 

ميگفت سفر كه رفتم يه روز و روزگاري

 

اين بوته ياس من ميمونه يادگاري

 

آدماي بي احساس پاگذاشتن روي ياس

 

ساقه هاشو شكستن آدماي ناسپاس

 

ياس جوون مرگ اون تكيه زدش به ديوار

 

خواست بزنه جوونه اما سر اومد بهار

 

يه باغبون ديگه شبونه ياسو برداشت

 

پنهون ز نامحرما تو باغ ديگه اي كاشت

 

هزار سال كوچه ها پر ميشه از عطر ياس

 

اما مكان اون گل مونده هنوز ناشناس

                            (شادمهر عقيلي)

آپ بعدي، بعد از ايام فاطميه ميباشد با يك داستان بسيار زيبا

 

انشا ا...

 

                                           دوستدار شما. سمير

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

بازم سلام

 

دلم گرفته از دلم که از تو دوره

خاطره هات همیشه در حال عبوره

چیزی ازم نمونده و هنوز میسوزم

یاد تو مثل آتیشه، مثل تنوره

 

آدمها هر چند هم که در ظاهر بد باشن، آدم هستند و خدا در وجودشون خوبی هم گذاشته. حالا با خودشونه که ازش استفاده کنند یانه.

 

 

ادامه داستان حمید و علی :

 

حمید: خوب یه لحظه درش بیار تا تمیزش کنم

علی: بدتر شد که، صبر کن تا بشورمش تا بیشترش نکردی و پیراهن رو تو آشپزخونه در میاره و  ............

 

حمید که خیلی وقت بود منتظر دیدن این لحظه بود، به خودش اومد و چیزی دید که باورش نمیشد. فکر میکرد الان یه بدن زیبا و سفید میبینه و بعد از علی کارای دیگه ای میخواد. حتی فکر کرد که الان اگر شده به زور بعد از پیراهن سایر لباسهای علی رو درمیاره و بعد با اسم شوخی همه چیز رو تموم میکنه.

حتی برای یه لحظه آماده  جواب دادن به پدر و مادر خودش و علی شده بود. ولی .....

حمید: ببینم.......... چرا.. چرا .. چرا بدنت انقدر چروک چروک و قرمزه؟

علی: (سکوت میکنه و سرشو پایین میندازه)

حمید: یه سئوال ساده پرسیدم علی.  چرا نصف بدنت انقدر .... انقدر ... یه جوریه. حالم داره بد میشه

(و ناگهان هوق میزنه و میدوه سمت دستشویی خونه علی اینا)

علی: (بدون اینکه حرفی بزنه دنبال حمید میره و تو راه پیراهن قبلیشو برمیداره و تن میکنه. پشت در دستشویی میره و میگه: ( حالت خوبه؟ چی شد یه دفعه؟

حمید: ( از دستشویی میاد بیرون و با نگاهی به علی میگه: ) چرا؟ پوستت؟

علی: ( سرشو پایین میندازه و به طرف اتاقش  میره) بیا یه چیزی بهت نشون بدم

حمید: چی؟ بگو ببینم؟

علی: این آلبوم رو ببین. زمانی که کوچیک بودیم و تنها دوسالو نیم داشتم ، سماور آب جوش روم چپ میشه و بیشتر بدنم رو میسوزونه. باید برای اینکه بدنم خشک نشه و پوسته نده باید تند تند برم تو آب. از بابت اینکه بهت نگفته بودم عدر میخوام. اما من ناراحتی پوستی دارم (گریه اش میگیره)

حمید: خوب چرا تا حالا نگفته بودی؟ مشکلی نیست. خوب میشی ایشاا...

علی: باید سن رشد تموم بشه تا جراحی کنم. اما تا اخر عمرم جای بخیه ها روی پوستم میمونه.

    (حمید توی این چند لحظه به فکری عمیق فرو رفته و ناگهان رو به علی میگهJ

حمید:  فدای سرت بابا. خیالی نیست. خودتو .. وجودتو .. مرامتو عشقه. تا مارو داری

علی نمیذاره حرفای حمید تموم شه و میپره تو بغل حمید

علی: مرسییییییییییییی. فکر نمیکردم که تو انقدر با معرفت باشی. منو ببخش که در مورد تو فکرای بدی میکردم.

حمید: چی؟ چه فکرایی؟

علی: بی خیال. حالا همه چی تموم شده

حمید: ( خودشو به اون راه میزنه و حرفو عوض میکنه: ) ببین راستی مادرم و مادرت منتظر ما هستن

علی: واسه چی؟

حمید: بجنب بریم خونه ما که کلی کار داریم

علی: فقط یه قول بهم بده که این رازو به کسی نگی. به خصوص به دوستامو بچه های محل و مدرسه

حمید: چیو نگم؟ من که چیزی ندیدم

علی: ازت ممنونم و .................................

            

          و هر دو دوان دوان به سمت منزل حمید راهی شدن و همه چیز رو به خاطرات سپردن و حمید تا صبح خدارو شکر میکرد که کاری نکرده و مرتکب گناه نشده.

 

چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت

طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره

تقصیر اون نیست، نگو تقدیر نگو قسمت

قصه بی وفایی از خدا به دوره

 

 

 

امیدوارم از داستان لذت برده باشید و چیزی هم فهمیده باشید.

 به زودی داستان جدید رو مینویسم.

                                                                                                                       با تشکر از همه دوستان

                                                                                                                                       samir 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 2461
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام دوستای خوبم

 

از خودم میپرسم از چی نفرت داره؟

چی ازم فهمیده که ازم بیزاره

 

اما باز فکر میکنم، شاید اصلا نمیخواد

کسی عاشقش بشه، کسی پابه پاش بیاد

 

دوستان خوبم، طبق قولی که داده بودم، هفته ای یکبار شنبه ها آپ میکنم و در صورتی که بتونم به همه دوستانم کمکی کرده باشم و جذب مخاطب مثل قدیم باشه، به هفته ای دوبار اضافه اش میکنم.

تا ببینم خدا چی میخواد. یا علی

 

واسه این تنهایی بهت اصلا نمیاد

که مقصر باشی

تو با این زیبایی نمیتونی از عشق

متنفر باشی

 

 

دوست  دروغین

 

    علی و حمید هر دو پانزده سال دارن و توی این عمری که تا الان داشتن همیشه از بچگی تا الان تو یکی از محلات نارمک با هم بزرگ شدن.

    علی تک فرزند خونه و پسری است با قیافه معمولی. اما اندامی بسیار زیبا و سفید داره. بنا به نوع اخلاقی که در خانواده اش هست هیچگونه ناملایمات و ناهنجاری در او دیده نمیشود.پدر او یک سرمایه دار موفق و خوشفکره که اکثر اوقات در سفر به جاهای مختلف داره و مادرش زنی نمازخون و اهل عبادته.

    علی به درس و کلاس گیتارش خیلی اهمیت میده و علاقه خاصی به استخر فیلم داره. اما از هرگونه شوخی نامربوط و ... بیزاره، حتی فیلمهای صحنه دار نگاه نمیکنه.

    اما حمید

   حمید که خونشون روبروی خونه علی و همسایه هستن و مادراشون با هم رفت و آمد دارن و به پدراشون هم با هم سلام علیک دارن، از علی تقریبا سه ماه بزرگتره و هیچ وجه تشابهی به غیر از خانواده تقریبا شبیه خانواده علی است نداره.غرغرو و نق زنه،  عاشق موزیک رپ و فیلمهای رقصه. از فیلمهای ترسناک بیزاره و فقط کمدی نگاه میکنه. پسر دوم خونه است و یه خواهر سه ساله داره. برادر بزرگترش ازدواج کرده و .....

   با علی و حمید آشنا شدید؟

  تو این پانزده سالی که با هم بودن سینما ، پارک ، سفر و ... رفتن ، اما هیچوقت با هم شوخی های ناجور نداشتن. اما حمید تازگیا اهل دیدن فیلمهای صحنه دار و ناجور شده و یواش یواش به علی نظر ÷یدا میکنه. اما روش نمیشه حتی حسشو به لب بیاره، وای به حال اینکه بخواد کاری کنه.

   تا اینکه .............

  چند روز بیشتر به عید نمونده بود. مادر حمید که منتظر به دنیا اومدن فرزند چهارمش بود، از مادر علی خواسته بود که برای جابه جایی وسایل سنگین به خونه اونا بیاد و کمکش کنه.

    صدای زنگ که اومد ساحره خواهر کوچیک حمید درو باز کرد و مادر علی با وسایلی که خریده بود پشت در بود  و قصه ما آغاز شد:

مادر علی: سلام. خسته نباشید. به به ف چه خونه تمیزی

مادر حمید: درمونده نباشی، من که با این حالم کاری نمیتونم بکنم، همه کارا گردن حمیده

مادر علی: باریک ا.... پسر خوب که به مادرت کمک میکنی، کاشکی علی هم به من تو کارا کمک میکرد

مادر حمید:  راستی علی کجاست؟

مادر علی: لباسهای عیدشو خریده و رفت خونه تا تن کنه ببینه براش بزرگ نباشه

مادر حمید: خوب حمید جان زحمت بکش وسایلو از مادر علی بگیر و ببر خونشون، بعد با علی با هم بیاید تا هم ناهار بخوریم ، هم به ما کمک کنید.

حمید: مامان، خسته شدم

مادر علی: خوب تنبل، بلند شو ناهارتونو بردار برو خونه ما با علی بخورید . منو مادرت با هم وسایلو جابه جا میکنیم.

مادر حمید: ای بابا ببین یه بار ازت تعریف کردیم، ببین میتونی آبروی مارو ببری، پاشو غداتونو بکشم برو خونه علی اینا، اما بعد از ناهار بیاید اینجا کمک کنید، وگرنه بابات که بیاد بهش میگم.

حمید: باشه بابا، بعد ناهار میام، خوب یه کارگر بگیر تا انقدر از من کار نکشی

 

حمید با ظرف غذا به خونه علی رفت

 

صدای زنگ که اومد چند دقیقه بعد علی درو باز کرد و حمید که پشت در بود گفت:

حمید:سلام، این خونه تکونی عید هم دردسر شده ها، ببین غذارو دادن به من و گفتن برو پیش علی

علی: سلام، باشه. برو آشپزخونه تا من بیام

حمید:کجا میری؟

علی: میرم لباسای عیدم رو زمینه،  بزارم تو جالباسی

حمید:(چشاش برق عجیبی زد)  مبارکه، نمیخوای ما لباساتو ببینیم؟

علی: چرا. عید میپوشم ببینی

حمید: ای بابا، کلاس نزار دیگه بریم یه دقیقه تن بزن و بعد بریم ناهارمونو بخوریم

علی: ول کن دیگه، الان تازه در آوردم

حمید: باشه بابا، تو هم واسه ما کلاس بزار،نخواستیم.

علی: خوب نمیخوام کسی قبل از عید لباسامو ببینه

حمید: ما شدیم کسی؟ دمت گرم بابا. جون من رفیق ما رو نگاه

علی: باشه بابا، بریم ببین

و هر دو نفر به اتاق علی میرن . حمید رو تخت خواب علی میشینه و میگه:

-حمید: خوب بپوش دیگه

علی:  اگه میخوای ببینی، لباسو رو زمینه

حمید: اذیت نکن دیگه، تو تن یه چیز دیگه ایه، بپوش اذیت نکن. نترس لباساتو نمیخوریم

علی: باشه، فقط بی زحمت چند دقیقه از اتاق برو بیرون

حمید: واسه چی؟

علی: خوب باید لباسامو در بیارم تا اینارو بپوشم دیگه

حمید: زن و نامحرم که نیتسی. دوتا مردیم دیگه

علی: تا تو بری غذا رو بکشی من هم لباسامو میپوشم

و حمید با ناراحتی به آشپزخانه میره و مشغول کشیدن غذا میشه و از تو یخچال ماست  و نوشابه میاره و روی میز میزاره.

  زیر لب میگه این بهترین موقعیته، اما نمیشه، چی بگم؟ خوب میفهمه و ...

علی با لباسهای نو که هنوز مارک روشون آویزونه وارد میشه و میگه:

علی: بفرما، پوشیدم. اما حسودی نکنی بدویی بری بخری

حمید:(بدون اینکه نگاه کنه) مبارکه.بیا ناهار بخوریم

علی: تو که حتی نگاه هم نکردی

حمید: یه وقت کم میشه ، ولش کن. میای یانه؟

علی: باشه، برم اینارم عوض کنم و بیام

حمید: هر کاری دوست داری بکن، من غذامو میخورم میرم خونمون، تو هم با لباسات خوش باش

علی: نارحت نشو ، ببین لباسامو( با همون لباسا میاد سمت میز و میخواد دستشو یزاره رو شونه حمید که حمید دستشو میخواد بالا بیاره که ظرف ماست از دستش میریزه رو لباسهای علی)

حمید:آی، ببخشید

علی: (مبهوت مونده، نمیدونه چی بگه)

حمید: ببخشید ، به خدا

علی: یعنی چی ببخشید، ببین چی کار کردی . حالا جواب مادرمو چی بدم

حمید: یه دستمال بیار تا پاکش کنم. به خدا نفهمیدم (واقعا ترسیده، ترس تو چشاش داد میزنه)

علی: نمیخواد ، غذاتو بخور ( و با ناراحتی از آشپزخانه خارج میشه)

-حمید: وایسا ببین یه کاری میکنم مثل اولش میشه

علی: چی کار میخوای بکنی، بیا وایسادم

-حمید: ببین فقط یه دقیقه. ( و شروع به پاک کردن ماست میکنه)

علی:  چس کار میکنی؟ این تیشرت مشکی بود. الان سفیده...

حمید: خوب یه لحظه درش بیار تا تمیزش کنم

علی: بدتر شد که، صبر کن تا بشورمش تا بیشترش نکردی و پیراهن رو تو آشپزخونه در میاره و  ............

 

 

 

عمرا ادامه این داستان رو نمیفهمید. باید چند روز صبر کنید تا بگم.

چون ادامه دارد دوستان من ........................

 

 

 

 

بگو چه مرگته که دوباره میخونی؟

دوباره بی فایده است. خودت که میدونی

 

بگو چه مرگته که بازم پر از حرفی

سراپا آتیشی تو این شب برفی

 

هنوز منتظری بیاد و یار تو شه

بهار تو مرده دلت چقدر خوشه

 

دیگه منتظر نباش...

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

با عرض سلام و ادب خدمت همه بر و بچه ها

 

از اول اردي بهشت ماه هر هفته يكبار با آپهاي زيبا و متنوع در خدمت شما هستم. به دوستان هم خبر بديد تا بيان و با اومدنشون مارو دلگرم كنن.

 

قربون همتون عليرضا

 

راستي ادامه مطلب يادت نره

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 671
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : شنبه 6 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

سلام  بچه ها

 

خيلي ممنون انقدر آسون منو داغون كردي

 

واسه احساسي كه داشتم دلمو خون كردي

 

تو كه هيچ حسي به اين قصه نداشتي واسه چي؟

 

منو به محبت دو روزه مهمون كردي؟

 

خيلي ممنون واسه هر چي كه آوردي به سرم

 

خيلي ممنون ولي من هيچوقت ازت نميگذرم..

 

     با عرض معذرت از اينكه چند روز نبودم و تا عيد هم نخواهم بود و تشكر از علي و محمد ، احسان و سپهر و بقيه دوستان. به دليل فعلا تا بعد از عيد قادر به آپ كردن نيستم. چون بهترين دوستم رسما علام كرده ديگه نميخواد با هم باشيم و دليلش هم اينه كه با كس ديگه اي دوست شده و حالا بعد از چهار سال رفاقت به من ميگه كه ديگه دوست نداره با هم باشيم.

 

 بعد از چهار سال كه هر روز ميديديم همديگه رو يا اينكه هر روز با هم تلفني صحبت مبكرديم. داغونم. حال حوصله ندارم. اما به خدا دوستش دارم و اون الان منو مثل دستمال كاغذي داره دور ميندازه. دلم ازش ناراحته و به خدا حلالش نميكنم. شما نميتونيد بفهميد من چي ميگم. پس ديگه ادامه نميدم و فقط اينو بدونيد كه با ارزشترين دوستي كه داشتم ديگه منو دوست نداره و داره با كسان ديگه اي نشست و برخاست ميكنه.

 

در اين زمانه كه شرط حيات نيرنگ است

دلم براي رفيقان بي ريا تنگ است

 

   جمله آخرم فعلا اين باشه كه هميشه دوستش دارم. اما خدا از دلم خبر داره....

چيه؟ چيزي شده؟ چرا ساكتي؟

دوست داري من نباشم تا كنارت باشه كي؟

شنيدم از من دلسرد شدي به تازگي

شادياتو تقسيم ميكني با يكي

 

ديگه دوستم نداري.......

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بدون تو نمیتونم، یه لحظه آروم بگیرم

آسمونم ابری میشه، اگه من تورو نبینم

 

اگه تو بخوای بری، یا بخوای منو جا بذاری

نگو نگو که نمیشه، دست توی دستام بذاری

 

 

سلام جیگرا

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

میدونم عذابت دادم

 ولی حالا میگم که من پشیمونم

 

بیا عشقم که من به جز تو

 شقایقی ندارم

 

      

من ضعیف نیستم

 

          خدا به هر کس توانایی هایی داده که اونها رو از بقیه متمایز میکنه، و بر عکس. آدمهایی وجود دارن که دست و پا ندارن اما توی نقاشی و چیزای دیگه استاد میشن و کسانی هستند که از هر جهت سالم هستند و هیچ عنصر مفیدی نیستن.

 

      حالا من میخوام بگم خودم کی هستم. اسمم عباسعلی است و بچه تبریزم. اما از چهار سالگی به تهران اومدیم و اینجا زندگی میکنیم. من 4 برادر و دو خواهر دارم و جمعا هفت تا بچه هستیم. اما من با همشون فرق میکنم. از خیلی جهت ها، مثلا از همه لاغرتر هستم و قدم هم تو خونه از همه کوچیپکتره. با این که فرزند سوم خونه هستم اما از همه برادرها و خواهرهام کوچکترم. الان 18 سالمه ، و یک دوست صمیمی هم ندارم.

       دیگه خودتون فهمیدید که در واقع هیچی نیستم و تو خونه با هیچکس جور نیستم و به این دلیل همیشه اعصابم خورده. هیچکی تو خونه رو من حساب نمیکنه و کاری رو به من نمیسپره. در واقع تو مدرسه و بیرون از خونه هم اینجوریه. دو سه تا دوست بیشتر ندارم که هیچکدوم واقعا از با من بودن لذت نمیبرن و هر وقت با هم هستیم انگار یه جوری میخوان منو بپیچونن و مستقیم و غیر مستقیم بهم تیکه میندازن.

      مثلا بهترین کسی که به عنوان دوست روش حساب میکنم و اسمش سیدجواد هستش، بعضی وقتها که به کمک احتیاج داره یا مشکلی داره یا ناراحته، وقتی بهش میگم به من بگو تا شاید بتونم کمکت کنم، یه جوری بهم نگاه میکنه که انگار داره با یه بچه 6 ساله صحبت میکنه.

           تو مدرسه که توی هیچ گروه یا تیمی نیستم. دیگه خسته شده بودم . واقعا کسی به من توجه نمیکرد و واقعا انگار دیده نمیشم. میدونید چیه؟ خوب 18 سالمه و دوست دارم بتونم با 4 تا آدم حسابی برم بیرون و چرخی بزنم. بازی کنیم و بگیم و بخندیم. اما واقعا خوب هم قیافه ندارم و هم استیل درست حسابی. به همه حق میدم، ولی خوب منم دل دارم دیگه. همیشه دوست دارم خودمو نشون بدم و به همه بفهمونم که منم وجود دارم.

     همیشه منتظر یک موقعیت بودم. همیشه میخواستم به همه ثابت کنم که من توانایی های زیادی دارم که کسی متوجه اون نشده. اما نمیدونستم چی کار. کاری باید میکردم. اما چی کار؟ این سئوالی بود که خیلی وقتها توی ذهن خودم داشتم. توی رویاهام فکرهای بزرگی داشتم و فکر میکردم بالاخره یه روزی یکی از این اتفاقات میافته. اما باید زودتر اتفاق بیافته تا اینکه من بتونم خودم رو ثابت کنم.

   اما اون روز هیچوقت نمیومد. اصلا انگار قرار نبود که همچین روری بیاد. خسته شده بودم. چه کار باید میکردم تا خودم رو به دیگران اثبات کنم. تا اینکه مشکلمو با یکی از بچه هایی که تو مدرسه کمی تحویلم میرفت مطرح کردم و اون راه حلی بهم داد.

          واقعیت اینه که پیشنهادش برام خیلی جالب بود. اما میترسیدم تا انجامش بدم. چند روز بهش فکر میکردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم انجامش بدم. رفیقم بهم گفت که باید دو سه شب نری خونه تا نگرانت بشن و بیافتن دنبالت و وقتی برگشتی خونه دیگه همیشه مراقبت باشن و حواسشون رو بهت جمع کنن. فکر بدی به نظر نمیرسید. اما اون دو شب رو باید کجا میرفتم؟ یا پول خورد و خوراکم رو از کجا میاوردم؟

         تا اینکه تصمیم گرفتم برم تبریز خونه بابابزرگم. از کیف مادرم سی هزار تومان برداشتم و رفتم ترمینال. بلیط گرفتم، اما وقتی اومدم سوار اتوبوس بشم، دیدم وقتی پام به اونجا برسه چی بگم؟ اگر بگم واسه دیدنتون اومدم که اونها شک میکنن که وسط مدارس پا شدم و رفتم اونجا. بعدشم خیلی زود به خانواده ام زنگ میزنن و اونها هم پیدام میکنن و حسابی از خجالتم در میان.

     دو دل شدم. چی کار کنم. تو همین فکرا بودم که اتوبوس راه افتاد و من هم دیگه صدام در نیومد. با خودم گفتم 14 ساعت تو. راه تبریزم و یه روز اونجا میچرخم و بعد هم 14 ساعت تو راه برگشتم. این خودش بیشتر از دو روز میکشه. اونوقت تو خونه همه میافتن دنبالم. اینجوری بهتره.

      توی راه همش فکر میکردم که الان بابام با مادرم خونه تمام اقوام رو گشتن و دارن میرن پاسگاه تا اعلام کنن من گم شدم و بعدشم میرن بیمارستانها رو میگردن. خلاصه یکی دو روز حسابی به دلشوره میافتن که من کجام و وقتی به خونه برگردم چقدر تحویلم میگیرن و اعتبارم زیاد میشه...

      بالاخره بعد از 18 ساعت رسیدم تبریز و توی میدون اصلی پیاده شدم و بعد از پیاده شدن یه نفس عمیق کشیدم و خیلی خوشحال بودم که به زادگاهم برگشتم. تصمیم گرفتم تا یه چرخی تو شهر بزن و بعدش ناهار بخورم و بعد از نهار برم شهر بازی و تا شب هم اوجا باشم.. شب هم برم ترمینال و بلیط برگشت بگیرم واسه تهران. خلاصه تا شب ول میچرخیدم و شب که شد با پرس و جو ترمینال رو پیدا کردم.

     به باجه بلیط فروشی رفتم و تقاضای بلیط کردم. آقایی که اونجا نشسته بود نگاهی بهم کرد و ازم پرسید اولین باره میخوای بری تهران؟ گفتم نه. همیشه با ماشین خودمون میرفتیم. اولین باره که با اتوبوس دارم میرم تهران. نگاهی بهم کردو گفت که اتوبوسهای تهران ساعت 6 تا 7 از تبریز به سمت تهران حرکت میکنن و الان ساعت 9 شبه. تا فردا ساعت ده صبح بلیط نداریم. میخوای بلیط بگیر فردا برو.

  واقعیت ترسیده بودم . بیشتر پول رو خرج کرده بودم و با حساب اینکه به اندازه پول بلطی برگشت لازم دارم ، پول زیادی برام نمونده بود. اما چاره ای هم نبود. بلیط رو گرفتم و روی یکی از صندلیهای ترمینال نشستم. هوا داشت سرد میشد و من که لباس کمی پوشیده بودم یواش یواش داشت سردم میشد. آب و هوای تهران کجا، آب و هوای تبریز کجا. یک ساعت نگذشته بود که داشتم یخ میکردم. یه چایی گرفتم و کمی گرم شدم. اما متوجه شدم دو نفر که چند تا صندلی از من اونورتر نشسته بودن دارن آمار منو میگیرن و حواسشون به منه. هی منو نگاه میکنن و با هم در گوشی پچ پچ میکنن. ترسیدم که دزد باشن. بلیط و پولم رو توی پیراهنم گذاشتم و جامو عوض کردم.

       اما اونها باز هم به من نزدیک شدن و من که خوابم گرفته بود ، مونده بودم چی کار کنم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یکیشون که ظاهر بهتری نسبت به اون یکی داشت سمت من اومد و ازم به ترکی پرسید: بچه اینجایی؟ گفتم: میخوای چی کار؟

     نگاهی بهم کرد و ازم پرسید: میخوای بری تهران؟ گفتم اگر همشهری هستی یه زحمتی بهت بدم.

     گفتم که بچه اینجام و دارم میرم تهران. کارت چیه؟

    گفت من یه برادر دارم تو تهران که باید بدهیم رو بهش بدم و واقعیتش اینه که وقت ندارم تا تهران بیام. اگر بشه زحمتشو شما بکشی.

    گفتم: امانتی؟ چیه؟ چرا پستش نمیکنی؟

    گفت: پست خیلی زود ببره دو سه روز طول میکشه. بعدشم بسته من کوچیکه. ممکنه تو اداره پست .. میدونی که .. گم و گور بشه یا اینکه ...

    گفتم: نکنه به خاطر پولشه؟

     با لبخندی گفت: اتفاقا دو برابر پولش رو به شما میدم تا زحمتشو بکشی. قبوله؟

   کمی فکر کردم و دیدم که واقعا به پولش نیاز دارم. چون چیز زیادی برام نمونده بود. قبول کردم و بسته ای که اندازه یه جعبه شیرینی بود رو به دادن و پنجاه هزار تومان هم بهم پول داد و بعد شکل و شمایل برادرش رو بهم داد. گفت که همونجا از اتوبوس که پیاده شی منتظرته. اگر نبود به این شماره زنگ بزن و ...

      بهش گفتم که چرا به من اطمینان میکنی؟ اگر من دزد باشم و یا ..

   حرفمو برید و گفت که من آدم شناسم و مشخصه که آدم خوب و با خدایی هستی. تو این بسته چند تا دارو هستش که تو تهران گیر نمیاد و واسه مادر پیرمه. به چه درد تو میخوره. در جعبه رو باز کرد و رسات میگفت. همش دارو بود. آمپول و قرص و ...

    با خیال راحت جعبه رو گرفتم و اونها رفتند. تا صبح همونجا خواب بودم که با صدای همون مرد دیشبی از خواب پریدم. بیدارم کرد و گفت اتوبوس چند دقیقه دیگه راه میافته. خواب نمونی.

    خیلی سریع ازش تشکر کردم و پریدم تو ماشین. متوجه شدم که تمام شب رو اونجا بوده و مراقب من بوده. بهش حق دادم . داروهای مادر پیرش رو به اضافه کلی پول به من داده. مراقب بوده تا من کلک نزنم یا اینکه کسی اونهارو ندزده.

    اتوبوس راه افتاد و اون مرد با نگاهش اتوبوس رو بدرقه کرد تا از ترمینال خارج شد. توی راه چند بار پیاده شدیم تا چیزی بخوریم. توی ایست بازرسی ها هم مشکلی نبود. همش خونه رو تجسم میکردم که وقتی برگردم چقدر تحویلم میگیرن. بعدشم پول مادرم رو پس میدم و یه کار خیر برای یک همشهریمون هم دانجام دادم.

    تا اینکه به ترمینال تهران رسیدیم. همون طور که اون مرد گفته بود ، دنبال برادرش گشتم. اما نبود. چند دقیقه ای صبر کردم و وقتی پیداش نشد به شماره ای که داده بود زنگ زدم. خیلی زود جواب داد و گفتش که چند دقیقه دیگه میرسه و مشخصات من رو ازم گرفت تا زود پیدام کنه.

    دو سه دقیقه نگذشت که یه نفر اومد پیشم. نگاهی بهم کرد و ازم پرسید که شما بودی زنگ زدی؟ گفتم بله. برادرتون یه جعبه من داد و ازم خواست به شما بدمش. بعد جعبه رو به سمتش گرفتم و گفتم که ببخشید، من باید زود برم. دیرم شده. خونواده ام نگرانن. باید برم خونه

   باز هم نگاهی به من کرد و دستش رو دراز کرد. اما به جای جعبه دستم رو گرفت و گفت کجا؟ بیاد بریم با هم یه چیزی بخوریم.

   گفتم نه. دیرم شده، باید زود برم، من باید..

    همین موقع بود که دو تا سرباز نیروی انتظامی هم به ما نزدیک شدن. مردی که دستم رو گرفته بود رو به اونها کرد و گفت ببریدش. سربازها هم منو گرفتن و به کلانتری ترمینال بردن. تازه فهمیدم که اون مردی که اومده پیشم یه سرهنگه که با لباس شخصی اومده بود تا منو پیدا کنه.

    گر یه ام گرفته بود. زمانی که اون مرد اومد پیشم کل داستان رو بهش گفتم. نگاهی به من کرد و رو به سربازها گفت بفرستیدش بازداشتگاه. گفتم واسه چی؟ گفت یعنی تو نمیدونی توی جعبه ای که دستت بود چیه؟ گفتم چرا میدونم. دارو

   نگاهی عصبانی بهم کرد و گفت: یه ذره بچه رو نگاه کُنا. کرخر خودت میدونی چه غلطی کردی، بعدش گریه میکنی و داستان میبافی.

    من رو به بازداشتگاه بردن و اونجا شماره تلفن خونه رو گرفتن تا زنگ بزنن اولیام بیان. وقتی پدرم توی اتاق ملاقات اومد یه دونه محکم خوابوند توی گوشم و هر چی از دهنش میومد بهم گفت .

   تازه فهمیده بودم که به خاطر حمل مواد و داروی غیر مجاز منو گرفتن. اصلا باورم نمیشد توی چه هچلی افتاده بودم. همه چیز رو براش تعریف کردم. پدرم با عصبانیت گفت: از کیف ادرت پول برداشتی و رفتی تبریز داروی قاچاق خریدی ، اونوقت این داستانها چیه که میگی؟ تو آبروی خانواده رو بردی. مادرت داره سکته میکنه. دیگه تو پسر من نیستی

 و اگر سربازی که اونجا بود جلوشو نگرفته بود، همونجا چالم میکرد. بعد از 17 یا 18 روز دوربین های ترمینال تبریز ثابت کرد که من راست میگفتم. مردی هم که قبل از من دستگیر شده بود اعتراف کرد که همدستش همیشه داروها رو میده تا مسافرهای از همه جا بی خبر براش بیارن و بالاخره من آزاد شدم.

   وقتی به خونه رسیدم، نه تنها کسی تحویلم نگرفت ، بلکه همه به چشم دزد و فراری و ... بهم نگاه میکردن. آبروم رفته بود. تازه نزدیک 20 روز هم مدرسه نرفته بودم. اوضاع خیلی خراب بود.

    زودی رفتم توی حموم و دوش گرفتم. تصمیم گرفتم که برم جلوی همشون و بگم چرا این کارو کردم. رفتم و تا خواستم حرف بزنم، برادر بزرگم زد توی گوشم . بهم گفت که آبروی خانواده رو بردی و مامان از دستت داشت دق میکرد و ....

    کلی فحش و دشنام شنیدم و بعد هم توی انباری حبس شدم و الان که چند ماه از اون قضیه میگذره، خونواده محل سگ که بهم نمیدن هیچی، بهم به چشم دزد هم نگاه میکنن. خیلی اوضاع بد شده. قابل وصف نیست. وقتی به دوران قبل از اون اتفاق نگاه میکنم، به اشتباهم پی میبرم. عجب غلطی کردم که به حرف رفیقم گوش کردما. شما هر وقت خواستید کاری کنید، اول فکر کنید ، بعد تصمیم بگیرید. مثل من خر نشیدا....

 

 

حالا بیا ببین اشکای چشممو

زیر پاهات بذار این قلب خستمو

 

یه نشونی بده شاید پیدات کنم

شاید بتونم کنار تو بمونم

 

حالا منو تنهاییام، حالا منو خیابونا

دنبال تو میگردمو، من میمیرم تو غصه ها...

 

 

به دوستانی  که تقاضای عکس دارن، اعلام میکنم که تا عید شرمنده. تا آپی که به مناسبت عید 1390 خواهم داشت، عکس نمیذارم تا مشکلی بابت مسدود شدن نداشته باشم.   فعلا بای

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 649
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

از این سخت تر نمیشه دوری من

شکسته تر نمیشه قلب خستم

نذار باور کنم توی نگاهت

مثل بازیچه ای ساده شکستم

کجایی؟ نذار تنها بمونم

نمیخوام، از این دوری بخونم

 

سلام دوستان

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

به این حرفهای تکراری

که تو هر جمله میاری

 

به این حرفهای سر در گم

که هی میگی  دوستم داری

 

یه احساس بدی دارم!

 

به اینکه عاشقم هستی

ولی عشقی نمیبینم

 

به اینکه تازه میفهمم

توی قلبت نمیشینم

 

به اینکه خاطره هامون دیگه از خاطرت رفته

 

باید باور کنم اما، نمیشه باورش سخته

 

یه احساس بدی دارم...

 

      

فکر میکردم زرنگم  J (:

 

          تا حالا شده توی جمعی قرار بگیرید که همه هم سن و سال خودتون باشن و بخواید خودتون رو خیلی گنده نشون بدید و بگید که از همه چی سر در میارید و از هیچ چیز نمیترسید. تا حالا شده برای اینکه نشون بدید چه آدم پخته و زرنگی هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدید و بعد کارهایی رو انجام بدید یا حرفهایی رو بزنید که تا دو دقیقه پیش فکرش رو هم نمیکردین؟

       من فرشاد 16 ساله از تهران هستم. سمت صادقیه میشینیم. نزدیک پل ستارخان. اگر بخوام در مورد خودم توضیح بدم اینه که قدم 171 سانتی متره و وزنم تقریبا 90 کیلو. بله، من کمی اضافه وزن دارم و بهم میگن توپولو.البته بابام میگه که عرض و طولم یکیه. علاقه عجیبی به خوردن دارم و اگر از هر کاری سیر بشم از دو تا کار سیر نمیشم. خوردن که شغل اصلی من هستش و بعدش حرف زدن. خیلی این دو تا کارو دوست دارم و بعد این دو تا کار هم دیگه خوراکم بازیهای کامپیوتریه. وای میمیرم واسه جی تی آی و بازیهای بکش بکش. اصلا غیر از اینها به چیزی علاقه ندارم و اگر گیر پدر مادرم نبود مدرسه هم نمیرفتم و همش به بازی میپرداختم.

   یه بار با بچه ها رفتم سالن فوتبال بازی کنم، منو گذاشتن دروازه. 4 نفری حمله میکردن و عقب نمیومدن. من هم کل دروازه رو گرفته بودم. اصلا تیم حریف نمیدونست چی کار کنه. چون بدون اینکه حرکتی کنم توپهارو میگرفتم و مینداختم جلو و همش برنده بودیم. تا اینکه یکی از بازیکنها با لقد (از عمد نبود) گذاشت تو شکمم. تا نیم ساعت چشمم سیاهی میرفت و بعد هم که خوب شدم فهمیدم که خودم رو خیس کردم و از اون روز به بعد دیگه سمت ورزش نرفتم. البته تو خونه روزی چند تا وزنه میزنم. به هر حال خودش کلی کاره.

     حالا هم خاطره ای براتون تعریف میکنم که بعد این اتفاق فهمیدم چه قدر تو اشتباهم. تازه فهمیدم که چقدر احمقم، چقدر بچه ام ، چقدر..... بخونید ، خودتون میفهمید:

     اوایل مدرسه بود (امسال). با بچه ها قرار گذاشته بودیم تا مثل هر روز بعد از مدرسه بریم گیم نت و  شرط حساب رنجر (renger)  بازی کنیم. زنگ که خورد با افشین و مسعود دم در مدرسه قرار داشتیم. وقتی رفتم اونها اونجا منتظر من بودن ، مسعود دوست جدیدش رو بهم معرفی کرد : رضا.

     تازه به مدرسه و محل ما اومده بود و از بچه های غرب تهران بود. از شهریار اومده بود و بچه ای بسیار مودب و ساکت به نظر میرسید. رفتیم و دو ساعتی بازی کردیم و بعدش هم ساندویچی زدیم و هر کی رفت خونه خودش. فرداش تو مدرسه رضا توجه من رو جلب کرد که روی یکی از صندلیهای حیاط مدرسه نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد. احساس کردم تنهاست. پیشش رفتم و سر صحبت رو باز کردم تا بیشتر با هم آشنا بشیم. برای اینکه خجالت نکشه از خودم و خانواده ام صحبت کردم. انقدر حرف زدم که زنگ خورد و رفتیم کلاس و اون فقط گوش میکرد. زنگ تفریح بعدی باز هم همونجا نشسته بود و باز هم رفتم پیشش و شروع کردم به صحبت کردن. باز هم فقط گوش میکرد و بیشترین حرفی که میزد یک یا دو کلمه بود. تا اینکه ازش در مورد خودش سئوال کردم و خواستم که بیشتر با هم آشنا بشیم. اون هم گفتش که تازه به این محل اومده و غیر از مسعود که  تو آپارتمانشون میشینه کسی  رو نمیشناسه. زیاد هم دوست نداره که با هر کسی دمخور بشه و تنهایی رو ترجیح میده.

      بعدش ازم سئوال کرد که :

رضا: به بازیهای کامپیوتری علاقه داری؟

فرشاد:  آره، اما نه هر بازی. یه بازیهایی که هیجان داشته باشه

رضا: و بیشتر با چه کسایی بازی میکنی؟

فرشاد:  بعد از مدرسه با مسعود و افشین میریم و بازی میکنیم. اما اونها در حدی نیستن که رقیبم باشن. ولی خوب از اونها بهتر کسی رو سراغ ندارم

رضا: بهتر؟

فرشاد:  اونها هر بار که میان واسه دوم سومی تلاش میکنن. از قبل بازنده هستن. عددی نیستن

رضا: پس تو بهترنی؟

فرشاد:  بهترین که نه. ولی فعلا که هیچکس پیدا نشده رو دستم بلند بشه. میدونی چیه؟ راستش ادعا نمیکنم، اما هیچکس و تو این اندازه نمیبینم که برام کری بخونه

رضا: واقعا؟

فرشاد:  آره دیگه. چون تو خونه هم که میرم همش هارد (hard) بازی میکنم. خود کامپیوتر هم پیش من کم میاره. هر بازی که باشه تو کمتر از یکروز به آخرش میرسم.

رضا: تو خونه با کی بازی میکنی؟

فرشاد:  با خودم. یعنی با کامپیوتر. چون برادر و خواهری ندارم. پدرم که صبح میره و شب میاد، مادرم هم که همش دنبال کارهای خودشه. خوشم هم نمیاد که از بچه ها دعوت کنم بیان خونمون. چون پر رو میشن  و از چتر بازی خوشم نمیاد. تازه بعدشم حرف و حدیث درست میشه

رضا: خسته نمیشی از تنهایی؟

فرشاد:  واقعیتش چرا. اما دیگه عادت کردم . خیلی حال میده که کلی چیپس و پفک و میوه دور و برت باشه و بخوری و بازی کنی

رضا: میتونم یه چیزی بگم؟

فرشاد:  بگو

رضا: قول بده ناراحت نمیشی

فرشاد:  من آدم خیلی متواضعی هستم و حرف زدن ناراحتم نمیکنه. فقط یادت باشه حرفی که میزنی اگر بده یواش بگو. اگر خیلی بده اصلا نگو. اصلا چی میخوای بگی؟

رضا: به نظرم تو دروغ میگی؟

فرشاد:  من؟ دروغ؟ واسه چی؟ کجای حرفام دروغ بود؟ چرا این حرفو میزنی؟

رضا: چون وقتی میریم گیم نت برای بازی اونقدرها هم خوب نیستی

فرشاد:  آره خوب، آخه میدونی چیه، تو گیم نت شلوغه و حواس آدم همش پرت میشه اینور و اونور. بعدشم انقدر بردم که خسته شدم. هیچ کس نمیتونه منو ببره. به خاطر همین خسته شدم

رضا: عروس نمیتونه برقصه، میگه زمین کجه

فرشاد:  نه به خدا، بهونه نمیارم. راستش من اهل ادعا نیستم. اما هر بازی که بگی کردم . همه رو تا آخرش رفتم و بعضیها رو تا چند بار بازی کردم. تازه از رمز تقلب هم استفاده نمیکنم. اکثر وقتها هم هارد بازی میکنم.

رضا: حاضری مسابقه بدی؟

فرشاد:  آره هر چی باشه. ولی باید انگیزه داشته باشم. یعنی یه شرطی برای برنده بذاریم. منتها شرطی که قابل اجرا باشه.

رضا:باشه مشکلی نیست.چه شرطی؟

فرشاد:  پول نباشه. چون اونجوری مزه نمیده. بعدشم باید شاهد داشته باشیم که فردا کسی زیرش نزنه. من میرم مسعود اینا رو صدا کنم و بعد جلوی اونها شرط بذاریم. شرط رو هم تو بذار. اما چیز بدی هم نباشه. وایسا تا برم و بیارمشون

            مسعود و افشین که رفقای ثابت من تو گیم نت بودن رو پیدا کردم و قضیه رو براشون تعریف کردم و با هم به سراغ رضا رفتیم. انگار رضا هم تو این مدت خوب فکراشو کرده بود و وقتی مارو دید با لبخندی به استقبال ما اومد و چهار نفری قرار گذاشتیم که بعد از مدرسه بشینیم و در این مورد صحبت کنیم. بعد از مدرسه رفتیم پارک و قرار شد که مسعود و افشین شنونده حرفهای ما باشن.

           رضا برای بازی فوتبال رو انتخاب کرد و من قبول نکردم. چون هم به خاطر اتفاقی که برام افتاده بود از فوتبال خاطره خوشی نداشتم و هم زیاد از ترکیب چیدن زیاد سر در نمیارم و بازیکنهارو نمیشناسم.تا اینکه ما بازی رو بالاخره انتخاب کردیم و قرار بر این شد که دلتا بازی کنیم.

       اما رضا گفت که هر کدوم شرطی رو که داریم روی کاغذ بیاره و مسعود و افشین یکی رو انتخاب کنه که هزینه کمتری باید بپردازه و اونها تصمیم بگیرن که کدوم شرط اجرا بشه. من هم روی کاغذ نوشتم که نفر بازنده باید برای نفر برنده به مدت ده روز پیتزا مخصوص با مخلفات کامل بگیره و برگه ام رو به اونها دادم. رضا هم زود یه چیزی روی کاغذ نوشت و به اونها داد.

       مسعود و افشین گفتن که هر کی باخت اگر شرط اون یکی رو اجرا نکرد تو مدرسه خرابش میکنیم و یه بلایی سرش میاریم که به غلط کردن بیافته. من گفتم که شرطها رو بخونید ، شاید قابل اجرا نباشه. اما اون دو تا گفتن که شرطها صد در صد قابل اجرا است و نفر بازنده هر کی بود باید شرط اون یکی رو اجرا کنه. من مطمئن بودم که برنده میشم، اما از خنده های یواشکی و موزیانه مسعود و افشین و پچ پچ کردنهاشون خوشم نمیومد. 

       مسعود : نکنه میترسی ببازی و نتونی شرط رضا رو انجام بدی؟

فرشاد: من به سازنده این بازی هم نمیبازم. منو دست کم گرفتی. من خدای بازیهای کامپیوتری ام.

مسعود: اگر میخوای شرط رضا رو برات میخونم. اما اون وقت اگر تو برنده بشی شرط تو مال ما میشه و رضا باید برای ما اون کارو انجام بده.

فرشاد: نخیر. نیازی نیست. بریم تا شلوغ نشده

      و چهار نفری به سمت گیم نت رفتیم. در دو دستگاه جدا گانه نشستیم و قرار شد مسعود کنار من و افشین کنار رضا بایسته و طی زمان یک ساعت هر کدوم ما که مرحله بیشتری رفته بود برنده اعلام بشه. سیستم هارو هم طوری انتخاب کردیم که هیچکدوم نمیدیدیم که اون یکی چقدر پیش رفته و کجاست. فقط من از چهره اونها سعی میکردم که بفهمم چقدر جلو رفتن و توی چه مرحله ای هستن. خیلی خونسرد پای سیستم نشستم و قبل از اینکه بازی شروع بشه به رضا گفتم: هنوز هم میتونی انصراف بدی. پولهات لازمت میشه. اگر الان بری کنار شرطم رو نصف میکنم!

       و رضا لبخندی زد و به افشین گفت وقت رو شروع کنین و بازی شروع شد.من برای اینکه خودم رو نشون بدم گفتم: هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده. سریع مبارز رو انتخاب کردم و بهترین سلاحها رو انتخاب کردم و شروع کردم به بازی. مرحله به مرحله جلو میرفتم. برای اینکه اعصای رضا رو خورد کنم هر مرحله که تموم میشد به سمت مسعود نگاه میکردمو بلند میخندیدم یا اینکه سر صدا میکردم . اما رضا ساکت بازی میکرد و احساس میکردم که خراب کرده و داره زیر بار استرس له میشه. ده دقیقه، 20 دقیقه، 30 دقیقه، 40 ، 50 و بالاخره یک ساعت تموم شد. نصف بازی رو رفته بودم که اگر تو خونه بازی میکردم عمرا تا اینجا نمیرسیدم. چون تو خونه همش مشغول خوردن هستم و حتی بعضی از مراحل دو سه بار طول میکشه تا رد کنم.

        با نگاهی به افشین بلند گفتم: استوب (stop) . نگه دار. دسته رو ازش بگیر. رضا هم بازی رو متوقف کرد و با نگاهی به من گفت: ده دقیقه دیگه ادامه بدیم. پولش پای من. زمان هم که مساویه. ده دققیقه دیگه ادامه بدیم جایی نمیره و چیزی ازمون کم نمیشه که.

 گفتم: شرمنده، قرار یک ساعت بود . دسته رو بذار روی میز.

       رضا با ناراحتی و خیلی یواش دسته رو گذاشت روی میز و گفت: پس بعد از اینکه نتایج مشخص شد بازی رو ادامه بدیم. یا لا اقل من ادامه میدم. چون تازه داشت حال میداد.

         گفتم: تو تا فردا صبح بشین بازی کن ، من میرم خونه و آماده خوردن پیتزا میشم. بله، شرط من خرید پیتزا به مدت ده روز با مخلفات کامل هستش. تازه مخصوص.

    افشین و رضا به سمت سیستم من اومدن و همین که امتیاز و مرحله من رو دیدن رضا شروع کرد به دست زدن و بهم خسته نباشید گفت. خیلی جدی بهم تبریک گفت و شروع کرد به ازم تعریف کردن.

      بعد با نگاهی به مسعود و افشین گفت که دیگه نیازی نیست که برن و سیستم اون رو چک کنن. چون برنده مشخصه

 من هم که خوشحال از بردم بودم گفتم: حالا دوست داریم ببینیم تو چی کار کردی و به هر حال زحمت کشیدی. خوب نیست که نریم و نگاه نکنیم.

    در همین لحطه متوجه لبخند افشین شدم که به مسعود نگاه کرد و چشمک زد. من ترسیدم که بخوان سیستم رو قطع کنن و برنده مشخص نشه و بخوان تقلب کنن. پس سریع به سمت سیستم رضا رفتم و وقتی جلوی سیستم رسیدم خشک شدم.

       باورم نمیشد. امکان نداره. مگه میشه. حتما حقه ای تو کاره. امتیازات رضا بیش از دو برابر من بود و تقریبا چیزی نمونده بود که بازی رو تموم کنه. عصبانی شدم و با نگاهی تند به رضا گفتم: عمرا، نمیشه. تقلب کردی . امکان نداره. من قبول ندارم.

 رضا هم گفت : من یه اخلاق سگی دارم ، اون هم اینه که شرطی بازی کنم. ببرم و بهم تهمت بزنن. بدتر اینکه سرم داد بزنن و بگن متقلب

     گفتم: آخه مگه میشه بدون تقلب تا اینجا بازی کرد. اصلا من قبول ندارم. شماها با هم دست به یکی کردین. من میرم خونه

    رضا جلوم در اومد و چاقویی نشونم داد و گفت شرط رو باختی. من هم تقلب نکردم و فقط از رمز و میانبر استفاده کردم. تو هم میتونستی استفاده کنی. مگه خودت نگفتی هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده.

   مسعود جلو اومد و گفت این کارها چیه؟ یه بازی بوده و حالا بردی. میریم شرط اجرا میشه و تموم. دیگه چاقو در نیار. چون دردسر درست میکنه.

     رضا با نگاهی به من گفت: اگر من از شرطم بگذرم رضا کوچولو نمیگذره. گفتم رضا کوگولو؟ چاقو رو نشونم داد و دوزاریم افتاد که..

   راستش کمی ترسیده بودم . چون تا حالا کسی با چاقو تهدیدم نکرده بود. با صدایی لرزان گفتم :حالا شرط چیه؟

    مسعود و افشین نگاهی به هم کردن. خندشون گرفت. مسعود به افشین میگفت تو بگو. افشین به مسعود گفت خودت بگو. کمی خندشون گرفت و هی به همدیگه تعارف میکردن که تو بگو. تا اینکه رضا با عصبانیت گفت: بسه دیگه. لوس بازی در نیارین. شرط من فردا باید اجرا بشه. نه الان. دلیلش هم اینه که شرطم جا داره. الان هم بهت نمیگم . فردا تو مدرسه بهت میگم.

      هر چی اصرار کردم به نگفت که شرطش چیه و رفتیم خونه. همش دلم شور میزد که شرطش چیه؟ نکنه کار بدی باشه. نکنه.. .. ..؟ دلم هزار راه رفت، تا اینکه دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم  به مسعود و پس از کلی خواهش و تمنا بهم گفت شرط چیه. وقتی مسعود گفت شرط رضا چی بوده، داد زدم این چه شرطیه؟ مسعود گفت: کاریه که خودت شروع کردی و حالا انجام نده. به من چه؟ خودت بازی کردی. من که با توام. اما تو از روی حماقت با کسی که یکی دو بار بیشتر ندیدیش قرار میزاری و بدون اینکه فکر کنی شرط میزاری. حالا هم خودت میدونی. به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کرد.

          خدایا! عجب گهی خوردم. حالا چی کار کنم. من ، برم تو مدرسه و ...

    تا صبح خوابم نبرد و همش به شرط رضا فکر میکردم. آخه مگه میشه، ...

    اول گفتم صبح میرم مدرسه و بهش میگم که شرطش رو عوض کنه، اما اگر قبول نکرد چی؟

   بعدش تصمیم گرفتم اصلا نرم مدرسه و اون روز به بهونه دل درد رفتم دکتر و مدرسه رو پیچوندم. فرداش هم جمعه بود و خدا خدا میکردم تا شنبه یادشون بره.

    شنبه رفتم مدرسه و بدون هیچ مشکلی رفتم سر کلاس. یه نفس عمیق کشیدم و با خوشحالی  اون زنگ رو طی کردم. زنگ تفریح که شد توی حیاط مشغول خوردن ساندویچ بودم که یه نفر از پشت چشمام رو گرفت. فکر کردم یکی از بچه ها داره شوخی میکنه. افشین! مسعود ! برگشتم و دیدم که رضاست . بهم گفت که الان. گفتم چی؟ گفت نمیخوای که رضا کوچولو ناراحت بشه؟

    خودم رو به اون راه زدم و  گفتم بی خیال. اون یه بازی مسخره بود و شرطی مسخره تر. من که یادم رفته بود. بیا بریم یه چیزی بخوریم. رضا یقه ام رو گرفت و گفت : الان. مگرنه زنگ آخر با رضا کوچولو طرفی.

    خودم رو آزاد کردمو و بهش گفتم نمیشه یه جوری مالی قضیه رو تموم کنیم؟ آخه مگه میشه؟ و رضا گفت خودت میدونی . الان..

    کمی فکر کردم و گفتم خوب باشه، قبوله، اما واسه فردا. باشه؟ یه روز مهلت بده. و رضا در گوشم گفت اگر فردا مثل پنج شنبه نیای میام دنبالت و رفت.

    مدرسه تموم شد و با مسعود و افشین صحبت کردم بلکه اونها یه جوری این مشکل رو درست کنن. اما اونها گفتن که بعد از اون قضیه رابطشون رو با رضا قطع کردنو تو کار من دخالت نمیکنن.

      رفتم خونه. استرس و اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود. بالاخره مجبور شده تصمیمم رو بگیرم. تا شب صبر کردم و وقتی پدرم از سر کار اومد کل قضیه رو براش تعریف کردم. اون هم عصبانی شد و گفت که فردا میاد مدرسه . صبح من رفتم مدرسه و هر لحظه منتظر بودم که پدرم هم برسه. چون رفته بود سر کار مرخصی بگیره و بعد بیاد. اما خبری نشد که نشد. زنگ تفریح خورد. همه رفتن حیاط و من اط تو کلاس خارج نشدم. تا اینکه ناظم اومد و جلو در کلاس، وقتی منو دید گفت پاشو بیا. گفتم آقا حالمون خوب نیست. میخوایم تو کلاس بمونیم. گفت پاشو بیا دفتر. پدرت اومده

     و وقتی تو دفتر رفتم دیدم که رضا رو به روی میز مدیر ایستاده و پدرم هم اونجا نشسته. مدیر وقتی منو دید به سمتم اومد و گفت :حرفی که پدرت میزد راسته. نگاهیدبه رضا کردم. با نگاهی مظلومانه بهم نگاه کرد. ولی میدونستم که اگر الان وا بدم دیگه راه برگشتی ندارم. گفتم بله آقا.

     رضا گفت دروغ میگه آقا. من چیزی نگفتم. خودش شروع کرد و من هم فقط باهاش شوخی کردم.

    بغضم گرفت و مثل بچه ها شروع کردم به گریه و گفتم: چاقو هم شوخی بود؟ مگه چاقو نذاشتی زیر گلوم و نگفتی که باید وسط مدرسه پیراهنم رو دربیارم و شروع کنم به رقصیدن تا تو برای موبایلت فیلمبرداری کنی؟ تازه شاهد هم دارم.

     تمام کسانی که تو اتاق مدیر بودن اول به من و بعد هم به مدیر نگاه کردن. مدیر ناظم رو فرستاد تا کیف رضارو بیاره به علاوه شاهد هایی که من داشتم صدا کنه و من رو هم مرخص کردتا برم خونه و از پدرم هم عذرخواهی کرد.

    رضا از مدرسه اخراج شد و دیگه ندیدمش، اما داشتم از روی حماقت با آبروی خودم بازی میکردم و معلوم نبود بعدش چی میشه. فهمیدم که دیگه نباید با کسانی که نمیشناسم و یا حتی میشناسم بیخودی اعتماد کنم. اگر کاری میکردم و آبروم میرفت دیگه هیچوقت درست نمیشد. هیچوقت

 

 

 

یه آدم احمق، اعتماد میکنه به همه کس

 

آخرشم خراب میشه، تنها میمونه و بس

 

خوش به حال روبهی که احمق را بیابد

 

شاد است کسی که اعتماد درست دارد، نه هوس

 

 

به امید دیدار

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 627
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بیا یار مهربونم، کی میگه بی تو میمونم؟

 

بیا یار مهربونم، نمیخوام بی تو بمونم؟

 

توی این فضای خونه، دل من میشه دیوونه

 

واست آهنگی میخونم، با یه شعر عاشقونه

 

سلام و خوش اومدید

            

                            خیلی ممنونم که به وبلاگ خودتون سر میزنید و خوش اومدید. امیدوارم اینجا که میاید لذتی ببرید و با داستانها یا خاطراتی که میخونید از من راضی بشید. من که خودم خیلی خوشحالم از اینکه دوستانی در این دنیای مجازی پیدا کردم که بهشون افتخار میکنم و به خودم میبالم که تونستم حداقل کار کوچیکی کرده باشم تا شاید مانع اتفاقاتی ناخوش آیند برای بعضی از دوستان نوجوان خودم بشم.

     و اما امروز، داستانی براتون میذارم تا هم کمی لبخند بر لبانتان بشینه و هم اینکه بفهمید چه آدمهایی تو این دنیا پیدا میشن. خودم شخصا داستان اصلی رو که خوندم خیلی خندیدم به این آدمهایی که ادعاشون تو خوبی و پاک بودن سر آدم رو میخوره، اما به عمل که میرسه هیچ در چنته ندارن. بد نیست که بخونید و بفهمید چی میگم.

 

 

بی تو من نفس ندارم

بی تو کار و کَس ندارم

 

بی تو من میشم دیوونه

ای تو بهترین بهونه

 

بیا یار مهربونم...

 

      

ببخشید که مزاحم شدم...

 

          تا چه حد به اینترنت واردید؟ چقدر توی این سایتها بالا و پایین میرید و بیشتر به کجاها سر میزنید و چی دانلود میکنید؟ خودتون هم وبلاگ دارید؟ اصلا چقدر از وقت روزانه تان رو پای کامپیوتر میذارین؟ حالا یه نفر (که خودم باشم) رو فرض کنید که تازه با اینترنت آشنا شدم و اوایل کار چه بلاهایی سرم که نیومد:

 

من عباس بچه منطقه جیحون تهرانم. متولد 13 اسفند 70. تنها فرزند پسر خانواده هستم و یه خواهر دارم که رو سال از خودم کوچیکتره. پدر و مادرم که بچه دار نمیشدن، بعد از کلی نذر و نیاز بعد از هفت سال خدا منو بهشون داده و بعد از من هم که خواهرم به دنیا اومد دیگه از بچه دار پشیمون شدن.

       چند روز قبل از عید 73 به عنوان بلای آسمانی به خانواده ام تحمیل شدم و بابام همیشه بهم میگه که تو سر جاهازی مامانتی و  و اونسال عید رو برامون زهر مار کردی. دلیلش هم اینه که من شش ماهه به دنیا اومدم و هیچکس آمادگی حضور بنده رو نداشت و بابام به علت سزارین شدن مادرم و به دنیا اومدن من تمام حقوق شب عیدش رو با عیدی خرج کرده بود و موقعی که برای پول قرض کردن به منزل اقوام رفته بوده، تو راه بیمارستان با ماشین به یه پیرمردی میزنه و اون رو به همون بیمارستانی میاره که من و مادرم توش بودیم. پیرمرده میمیره و بابام با فروش خونه دیه اون رو میده.

    در واقع بابام میگه یه پام تو اتاق زایمان بود و پای دیگرم تو پاسگاه و خونه اقوام طرف. از یه طرف مامانت زنگ میزد و سفارش وسایل لازم رو میداد و از طرف دیگه خانواده یارو زنگ میزد و میگفت دیه رو باید یه جا بدی. من هم با خرید وسایلی که مادرت لازم داشت میرفتم اونجا و بهشون میگفتم چشم . از طرف دیگه بدو بدو با کهنه بچه و ... میومدم بیمارستان

        یه چشمم اشک خوشحالی بود که پسرم به دنیا اومده و یه چشمم خون که حالا باید کلی پول دیه به طرف بدم. نصف صورتم خنده بود و نصفش گریه.

      بابام میگه: روز تولد یک سالگیم که کل اقوام درجه یک جمع شده بودن خونه ما ، هدیه هایی که خاله هات و عمه هات آورده بودن بینشون جر و بحث پیش آورد که کادوهای کی بهتره و کی بیشتر به فکر منه. دعوایی میشه که تا الان هم حرفش بین خاندان هست و ازش به عنوان بزرگترین گیس و گیس کشی دوران یاد میکنن.

   سال بعدش که برای آشتی اونها و به بهونه تولد من همشون رو دعوت میکنن تا به خونه ما بیان، بعد از آشتی کنون و اتمام مراسم تولد (توی دو سالگی من) ، وقتی همه میخوان برن خونه متوجه موضوع مهمی میشن. ماشین دایی بنده رو دزد برده بود و ....

         خلاصه روز تولد من معروفه و الان تمام فامیل اون رو از حفظ هستن و منتظرن تا توی اون روز یه اتفاقی بیافته. حالا اگر هواپیما هم سقوط کنه، میندازن گردن من. به هر حال قضیه روز تولد من براشون از تمام اتفاقات جاری اعم از قیمت بنزین، گرانی، جنگ و .. مهمتره . یعنی وقتی تولد من که نزدیک عید هم هست نزدیک میشه، اقوام که به هم میرسن به هم میگن: مراقب باشید، تولد عباس نزدیکه. 

         الان هم که 19 سالمه و کمتر از یک ماه دیگر تولدمه همه پیشاپیش بهم تبریک میگن و برای اونروز ازم عذرخواهی میکنن و بهونه ای میارن که نیستن و اون روز کاری مهم دارن که نمیتونن بیان. به هر حال خاطره ای هر سال داریم که من رو چند روزی به خصوص توی ایام عید نقل محافل خونوادگی میکنه.

      وقتی اقوام برای عید دیدنی خونه هم میرن بعد از سلام و احوال پرسی در اولین فرصت اسم منو میارنو از هم دیگه میپرسن که توی اون روز چه اتفاقی براتون افتاده.خلاصه دیگه،ما هم اینجوری شدیم. شدم سوژه خنده فامیل. اصلا دوست ندارم

       حالا اتفاق آخری که پارسال روز تولدم برام اتفاق افتاد و تازه چند روز پیش فهمیدم که نزدیک به یک سال سر کار بودم هم جالبه.

      دو سال پیش، روز تولدم داشتم از طریق اینترنت با پسر داییم چت میکردم و اون داشت اینترنتی تولدم رو بهم تبریک میگفت. خوب چند نفر دیگه هم داشتن توی اون صفحه باهم چت میکردن. پسر داییم تولدمو بهم تبریک گفت و داشتیم خداحافظی میکردیم که یه نفر هم به جمع ما اضافه شد و تولدم رو بهم تبریک گفت. خوب این موضوع اولش ساده بود. من هم جوابش رو دادم و بعد کم کم با هم آشنا شدیم و برای فردا با هم قرار گذاشتیم.

        فردا سر وقت اومد و باز هم شروع کردیم چت کردن. نزدیک به دو ساعت مینوشت و جواب میدادم. اون روز با اسم هم آشنا شدیم و فقط از همدیگه در مورد هم سئوال میکردیم. جالب اینکه به هم همش دروغ میگفتیم و بعد از هر سئوال میگفتیم راستشو بگو. یا اینکه راست میگی؟

       و باز هم برای فردا و باز هم فردا و فردا قرار میذاشتیم تا اینکه از این رابطه اینترنتی خسته شدیم و با تهیه دوربین با هم به صورت تصویری رابطه برقرار کردیم. اولین بار که دیدمش اصلا یادم نمیره. با لباسی ساده و با حجاب نشسته بود روبروی سیستم و با هم حرف زدیم و تا عید تموم بشه دیگه همه چیز رو در مورد هم میدونستیم. حتی میدونستیم عید رو کجاها رفتیم و فامیلهای هدیگه رو میشناختیم. بعد از عید قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. پارک میدون آزادی محل قرارمون بود. و دیگه هر روز همدیگه رو میدیدیم. بد جوری بهش عادت کرده بودم و بدون اینکه کسی از خانواده بفهمه مدرسه رو میپیچوندم و زودتر از مدرسه خارج میشدم تا وقتی که تعطیل میشد اونجا باشم. برام جای تعجب داشت که هر چه قدر هم دیر میرفت خونه کسی چیزی بهش نمیگفت.

      وقتی ازش پرسیدم: خانواده ات چیزی نمیگن دیر میری خونه؟ آخه تو دختری و خوب نیست زیاد بیرون باشی.

      اوایل حرف رو عوض میکرد و بد از اینکه چند روز بهش گیر دادم، بغض کرد و با گریه از پدر مادر معتادش برام میگفت که بهش اهمیت نمیدن.

    کلی حرفهای جدید زد که دلم به حالش سوخت و بهش احساسی پیدا کردم که گفتنش راحت نیست. دو سه ماهی هر روز میدیدمش تا اینکه یه شب بهم پیغام داد که دیگه با من تماس نگیر. دقیقا اواسط تابستون بود. هر چی زنگ زدم و چیغام دادم جواب نداد. فرداش رفتم جلوی درشون. جرات نداشتم در بزنم. یه جایی وایسادم تا اینکه از خونه بیاد بیرون. اما خبری نشد که نشد.

 

برگشتم خونه و بعد از کلی سر و کله زدن با خودم، قضیه رو به خواهر کوچیکم مطرح کردم و با هم به سمت خونه سپیده رفتیم. خواهرم جلو در رفت و بعد از اینکه در زد مادرش در رو باز کرد و خواهرم گفت که من از دوستاش هستم و بعد از اینکه سپیده اومد جلو در خودم رو نشون دادم. سپیده رفت لباس پوشید و سه تایی با هم رفتیم پارک محل. اونجا نزدیک نیم ساعت هر چی ازش خواستم که دلیل این کارهاشو میپرسیدم جواب نداد تا اینکه گفت براش خواستگار اومده و به زودی ازدواج یکنه. با اینکه شش ماه هم نبود که میشناختمش ، از شنیدن این جمله داغون شدم. گفت که پدر مادرش مجبورش کردن که ازدواج کنه تا یه نون خور کمتر بشه و ....

       خواهرم هم که کنار من نشسته بود از شنیدن این جمله ها  دلش سوخت و بعد از اینکه اونو به خونشون رسیدیم ، ازم پرسید حالا میخوای چی کار کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     نمیدونستم چی جواب بدم. نگاهی بهش کردمو جوابی ندادم. رفتیم خونه. در اتاقم رو بستم و شروع کردم به گوش دادن آهنگهای غمگین و تو خودم بودم. غافل از اینکه خواهرم تموم حرفها و اتفاقات رو به پدر مادرم میگه و اونها ازش میخوان که برای فردا دختره رو بیاره خونه. بدون اینکه من بدونم فرداش من رو فرستادن پی نخود سیاه و بعد خواهرم دختره رو میاره خونه و اونهم با لباسی مرتب و جملاتی زیبا دل اونها رو هم به دست میارهو میگه که چقدر منو دوست داره و ....

      خلاصه پدر مادرم بعد از چند روز قبول میکنن که با خرج اونها بریم خواستگاری و اونها تا پایان درسمون و دست تو جیب شدن خودم خرج مارو بدن و بعدش با هم رسما ازدواج کنیم.

     بگذریم از اینکه برای خواستگاری چقدر دردسر کشیدیم تا اینکه قبول کردنو منو به غلامی خودشون قبول کردن . چون میگفتن که قبل از من خانواده دیگه ای اومدن برای خواستگاری و اونها هم قبول کردنو ... . هم پدر و هم مادر سپیده معتاد بودن و مشخص بود که این وسط یه خبرایی هست.

     پدر ساده من به خاطر اصرار من قبول کرد که بعد از قبول کردن اونها تمام خرجهای مراسمهای مختلف رو بده و دوازده میلیون ظرف کمتر از یک ماه برامون تا مراسم عقد رسمی توی محضر خرج کرد. توی این مدت دو تا نکته برای خانواده سئوال بود. اول اینکه چرا اونها کمتر از ده نفر فامیل دارن ؟ که جواب رو ربط میدادیم به اعتیاد اونها. دوم اینکه پدرش که بی کار بود و پسری هم نداشتن . پس خرجشون رو از کجا میاوردن؟ که این رو هیچوقت نفهمیدیم.

            خلاصه کمتر از یک ماه نشد که به عقد رسمی هم در اومدیم و با مراسمی موقت تا پایان درس سپیده و سربازی من که عروسی بگیریم، قرار شد صبر کنیم. شیر بها دو میلیون شد که بابام نقدا داد و مهریه هم 1372  تا سکه شد. چون سپیده متولد سال 1372 بود. هر روز منزل یکی از اقوام پاگشا میشدیم . تا مدتی هر تعطیلی یه جایی میرفتیم. سپیده هم یه حساب باز کرده بود (به اسم خودش) و تک تک ریالهایی رو که دستمون میومد تو حساب میریخت تا انشا ا.. زود خونه بخریم و ....

      خیلی خوش میگذشت و از داشتن همچین همسری به خودم میبالیدم. با اینکه سن و سالی نداشتم ، اما فکر میکردم که خوشبخت ترین مرد دنیام و به هم سن و سالهام با چشمی نگاه میکردم که انگار آدم نیستن.

      تا اینکه تولدم نزدیک شدو من به دور از همه چیز منتظر بودم که ببینم همسرم روز تولدم چی برام میگیره. پدرم بهم گفت که همسرت برای تولدت از من پانصد هزار تومان گرفت. اما نگفت چی میخواد بخره. من هم هر چی فکر کردم نفهمیدم. روز تولدم جمعه بود و خانواده برای اینکه ما راحت باشیم رفتن بیرون. هر لحظه که میگذشت بیشتر دوست داشتم تا بفهمم که به خاطر روز تولدم چی برام خریده. تا اینکه کیکی روی میز اومد و اون بهم روز تولدم رو تبریک گفت. اولین بار که  توی خونه با هم تنها بودیم. ازش تشکر کردمو کمی شیرینی و میوه و تنقلات خوردیم و چند تا خاطره از تولدهای قبلیم براش گفتمو اون هم بلند بلند میخندید. بعد از ساعتی که گذشت گفت که میخواد بره خونه. من هم با طعنه و کنایه گفتم چیزی یادت نرفته؟

     چند باری خودش رو به اون راه زد و دست آخر هم گفت پولی که از پدرت گرفتم رو توی حاسب ریختم و هدیه ای بهتر از این برات پیدا نکردم. بعدش سریع رفت و من هم خوشحال از اینکه چه همسر خوبی دارم که به فکر آینده خودمونه.

   اماااااااااااااااااااا

      باز هم روز تولدم برام عزا شد. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه. دودقیقه از رفتن سپیده نمیگذشت و من هنوز توی حال و هوای خودم بودم که صدایی جلب توجه کرد. صدای زنگ گوشی بود. تلفن سپیده بود. آهنگش رو خوب میشناختم. فکر کردم که گوشیش رو جا گذاشته و زنگ زده که براش ببرم یا اینکه از قصد گوشیشو جا گذاشته و هدیه روز تولدم رو میخواد اینجوری بده. به زنگ ضعیف گوشی که توجه کردم ، کیفش رو پشت یکی از مبلها پیدا کردم. سریع جواب دادم :جانم سپیده. بگو عزیزم. اما از اونور تلفن صدای مرد دیگه ای اومد که گفت شما؟ شما کی هستین؟ تلفن همسر من دست شما چی کار میکنه و  شروع کرد به ناسزا گفتن. من هم جوابشو دادم و قطع کردم.

    سرم گیج میرفت. توی کیف رو نگاه کردم. دفترچه بانکیمون جلب توجه میکرد. برش داشتمکو بازش کردم. دیدم همون ده هزار تومانی که برای افتتاح حساب گذاشتشم توی حسابه. گوشی رو بر داشتم و با شماره آخری که زنگ زد تماس گرفتمو ازش سئوال کردم که شما کی هستی؟

        اون هم خودش رو دوست سپیده معرفی میکرد که قراره بعد از عید با هم ازدواج کنن . تصمیم گرفتم قبل از اینکه خانواده برگردن بفهمم که قضیه چیه؟ با یارو تماس گرفتم و رفتم محل قرار. وقتی شناسنامه ام رو نشونش دادم، بهم گفت که چند ماهه که با سپیده از طریق اینترنت آشنا شده و بعد از تعریف کل ماجراها ازم عذرخواهی کرد و رفت.

      مستقیم رفتم خونه سپیده اینا. نبود. مثل اینکه برگشته بود دنبال کیفش. وقتی اومد خونه خیلی معمولی باهاش صحبت کردمو خودم رو کنترل کردم. کیفش رو دادم و اون دهم خیلی معمولی ازم تشکر کرد و گفت که: ببخشید که تو رو توی زحمت انداختم. 

      بهش گفتم که یه آقایی زنگ زده بود به اسم سعید. میشناسیش؟

    سپیده : کی؟ نه. حتما اشتباه زنگ زده

عباس: آره. اشتباه زنگ زده بود. دیوونه میگفت قراره با تو ازدواج کنه. من هم باهاش قرار گذاشتم و گفتم که تو همسرمی...

    سپیده : چی؟ چی گفتی؟ تو باهاش قرار گذاشتی؟ واسه چی؟

عباس: خوب خواستم ببینم کیه و چی میگه. مثل اینکه یه چیزی بدهکار شده؟

           و دعوایی بینمون شکل گرفت و من هم که خیلی این رابطه عصبانی بودم شروع کردم به زدنش . بدجوری کتکش زدم و مطمئن شدم که کاری اساسی کردم که حقش بود. رفتم خونه. خانواده بدبختم هنوز نیومده بودن. یک ساعت نشد که زنگ خونه به صدا دراومد. گفتم که خونواده منو ببین. چقدر خوبن. زنگ میزنن تا اگر ما تو خونه ایم سر زده وارد نشن. رفتم در رو باز کردم. تصمیم گرفتم تا همه چیزو به خانواده ام بگم. اما وقتی در رو باز کردم همه چی یادم رفت. چون سپیده با پدرش رفته بودن پاسگاه و مامور آورده بودن دم در خونه. باورم نمیشد. در همین لحظه خانواده ام  رسیدن و سپیده و باباش چنان بلوایی بر پا کردن که همه در و همسایه ریختن بیرون. بابام واسه اینکه آبروریزی نشه گفت بریم پاسگاه و من رو با گذاشت وسیقه تا روز دادگاه آزاد کردن. بالاخره هم روز دادگاه فرا رسید و من به جرم فریب دختر مردم از طریق اینترنت،کلاهبرداری، ورود زوری به خونه اونها، کتک زدن سپیده و پدر مادرش، داشتن رابطه نامشروع با دختران دیگر و چند جرم دیگه محکوم به طلاق دادن سپیده شدم. داشتم دیوونه میشدم. متنی که سپیده و خانواده اش از من نوشته بودن و به دادگاه ارائه داده بودن به علاوه نامه ای که پزشکی قانونی داده بود من رو محکوم به طلاق دادن همسرم و طبق قانون  دادن نصف مهریه یعنی 686 سکه کرد. من و خانواده ام هر کاری کردیم و حتی وکیل گرفتیم ، اما نتونستیم که چیزی رو ثابت کنیم. و الان دارم ماهی دو تا سکه به عنوان مهریه میدم (البته بابام مبده) و من هم با خانواده ام فریب خوردیم و بعدا فهمیدیم که سپیده سومین باره که ازدواج کرده و بعد از هر ازدواج شناسنامه اش رو المثنی میگرفته و دوباره روز از نو روزی از نو. حتی با رائه این مدرک هم دادگاه اعلام کرد که چون ازدواج و طلاق به خواست دو طرف بوده، موضوع قانونی بوده و من باید مهریه رو بپردازم. یعنی 343 ماه، به مدت تا 28 سال باید ماهی دو تا سکه بپردازیم و الان بایه وکیل بهتر ثابت کردیم که سپیده و خانواده اش کلاهبردار هستن و از طریق شیادی پول درمیارن. دادگاه هم شوهارهای قبلیش رو که مثل من بچه های زیر 20 سال هستن پیدا کرده و الان اونها رو محکوم کرده بالاخره از شر این بلای آسمانی راحت شدیم. امسال هم 18 اسفند میرم سربازی تا بعدش برگردمو خرجهایی که رودست خانواده ام گذاشت رو جبران کنم.

    و اما این نکته مهمه که من کاری کردم که الان به اشتباهم پی میبرم و فهمیدم که هنوز خیلی بچه هستم و چه قدر زود فریب میخورم. بچگی من کار دستم داد و .... شما مراقب خودتون باشید.

 

 

عجب روز تولدی دارم من

 

نمک رو زخم من نپاش ، تویی تنها دلخوشیم

 

غیر مستقیم تیکه ننداز، نگو مال هم نمیشیم

 

از رو دلسوزی میخندی، میگی همش تو فکرمی!

 

چرا زورکی به من، دم از عاشقی میزنی؟

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 581
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

امشب ببر ای، من از تو آن مایه ناز

یا رب تو که ای؟ به صبح و در چاه انداز

 

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

 

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

 

سلام و عرض ادب

            

                            خیلی خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده. چطورید دوستان خوبم: اشکان، جیمی،پسر قرمز،  پسر آبی، مهران، علی ، محمد، سوفی و ... . به خدا دلم براتون یه ذره شده. به هر حال جدایی یه خوبی داره. اون هم اینه که آدم دوستان واقعیش رو میشناسه و همینطور که وقتی دوباره اونهارو پیدا میکنه دلش باز میشه. اول محرم تصمیم گرفتم تا آخر محرم و صفر آپ نکنم و کلا هم سه تا آپ بیشتر نداشتم و بعد از بسته شدن بی دلیل وبلاگم آمار بازدیدها فوق العاده پایین اومد و به یک دهم قبل رسید. اما ما که هستیم و همچنان دوستدار شما و در خدمتتون. به هر حال امیدوارم که همچنان بتونم با یاری شما به کارهای خودم برای هدفی که دارم ، ادامه بدم و شما هم منو تنها نذارید. با خاطره ای از یکی از بهترین دوستانم آپ امروز رو درخدمت شما هستم و امیدوارم این داستانها و خاطره ها رو بخونید و دیگران رو هم به خوندنشون اگر صلاح دونستید دعوت کنید تا انشاء ا.. چنین مشکلاتی برای هیچ کس به وجود نیاد .

     این هم یادتون باشه که شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها به وبلاگ سر میزنم. بعد از این داستان منتظر یه داستان فوق العاده باشید که حرف نداره. دارم ویرایشش میکنم. اگر دوست داشتید نظر هم بدید. با خودتونه.

 

 

یه روز خوب میاد که ما همو نکُشیم

 

به هم نگاه بد نکنیم

 

با هم دوست باشیمو دست بندازیم رو شونه های هم

 

مثل بچگیا تو دبستان، در حال ساخت و ساز ایران

 

یه روز خوب میاد....

 

      

فکر میکردم بزرگ شدم!

 

          وقتی بچه ایم و تازه مدرسه رو شروع میکنیم دوست داریم زودتر بزرگ بشیم. به بزرگترها خیلی دقت میکنیم و سعی میکنیم که حرف زدنشون رو تقلید کنیم. سعی میکنیم که مثل اونها راه بریم و حتی بعضی وقتها پامون رو توی کفش اونها میکنیم و زمین میخوریم و اونوقت شروع میکنیم به

گریه کردن.

       یا اینکه لباسهاشون رو میپوشیم و هزار تا چیز دیگه. آرزو میکنیم تا دکتر یا خلبان بشیم و یه ماشین مدل بالا و ....

      چقدر اون دوره قشنگه. اما وقتی بزرگ میشیم و واقعیتهای جامعه رو میفهمیم و میبینیم آرزو میکنیم تا به دوران بچگی برگردیم و از نو شروع کنیم. از اول. عکسهای بچگیمون رو نگاه میکنیم و به یاد اون موقع ها شاد میشیم. پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ که دیگه الان زیر خاکن و...

      اما برگشتی در کار نیست و دیگه توی راهی افتادیم که برگشت معنی نداره و اگر فردا از امروز جلو نزنیم یه نفر دیگه میاد جامون که باید براش سر خم کنیم و چاکرتم و نوکرتم رو به هر کس و ناکسی بگیم تا کارمون راه بیافته و به جای آقایی کردن باید برای یه لقمه نون چه کارهایی بکنیم. من الان توی وضعی هستم که خودم حالم از خودم هم به هم میخوره. جلوی آینه که میرم و خودم رو میبینم گریه ام میگیره. چی میخواستیم و چی شدیم. بخونید و عبرت بگیرید تا مثل من حسرت گذشته رو نخورید:

      من حجت 21 ساله هستم متولد 1368 تهران . فرزند کوچک خانواده. دو سال از سربازیم گذشته و حتی اقدام به پست کردن دفترچه هم نکردم. یه پراید هاچ بک سیاه مدل 75 دارم ، که پشتش نوشتم: کل کل ممنوع! NO KAL KAL

    چون گواهینامه ندارم، حتی اگر کسی هم بهم بزنه یه جوری زود سر و تهش رو هم میارم تا گیر افسرها نیافتم . اکثر کسانی که با من مدرسه رو شروع کردن الان کار و زندگی دارن و حتی بعضیهاشون هم متاهل شدن، اما من انسانی شده ام که خیلی ها ازم میترسن و یا بهتر بگویم بدشون میاد.

     تو دوره راهنمایی ترک تحصیل کردم و بیشتر وقتم رو توی پارکها و یا بازیهای کامپیوتری میگذروندم. اما خونواده تا هفته ها خبر نداشتن که مدرسه نمیرم تا اینکه از مدرسه به خونه زنگ زده بودن و گفته بودن که اونها هم فهمیده بودن. از اون به بعد دیگه بابام بعد از کتک مفصلی که بهم زد و چند روزی که نذاشت از خونه برم بیرون، نذاشت برم مدرسه و مرا به یکی از دوستانش که مغازه تعویض روغن ماشین داشت سپرد و شروع به کار کردمو اونجا خیلی چیزها دیدم و شنیدم که اصلا بچه هایی به سن من نباید همچین چیزهایی رو ببینن و بشنون. صاحب کارم عاشق آهنگهای قدیمی بود و زیاد فیلم قدیمی نگاه میکرد . اونها یه طرف حرف زدنش هم زیادی مثل لوطی ها بود و هر چیزی دوست داشت میگفت. بدتر این بود که حقوق منو هفته به هفته به آقام میداد و آقام هم به جای اینکه به من پول هامو بده یا برام پس اندازشون کنه، بهم میگفت که به جای پول، خوراک و جای خوابم رو بهم داده و همون هم از سرم زیاده. من هم یواش یواش مجبور شدم وقتی که اوستا حواسش پرت بود ، برم پای دخل و یواشکی پول بردارم. تا اینکه بالاخره اوستا فهمید و بعد از یه کتک حسابی منو از مغازه انداخت بیرون.

        پدرم که قضیه رو فهمید خیلی از خجالتم در اومد و شروع کرد به کتک کاری. اصلا حواسش هم نبود که اگر پولم رو بهم میداد اصلا همچین اتفاقی نمیافتاد. همون شب از خونه بیرون رفتم و شب رو توی امامزاده محل خوابیدم و چند روزی همونجا شده بود محل خواب و خوراکم. تا اینکه نگهبان فهمید و منو به نیروی انتظامی تحویل داد و اونها هم منو به سازمان نگهداری از نوجوانان و جوانان بی خانواده تحویل دادن و تقریبا سه ماه اونجا بودم. اونجا گفتم که بچه شهرستانم و هیچکسی رو تو تهرون ندارم . تا اینکه خانواده ام که برای پیدا کردن من پیگیر بودن منو پیدا کردن و به دخونه برگردوندن.

     و بعد از برگشتن به خونه چیزهایی که اونجا یاد گرفته بودم خیلی روی من تاثیر گذاشته بود و همین امر منو تبدیل به آدمی سیگاری، بد دهن، بد اخلاق و بی حیا تبدیل شده بودم. دیگه شما که غریبه نیستید ، بابام هم ازم میترسید. چون نه تنها ازش حساب نمیبردم، بلکه حسابی از خجالتش هم در میومدم. دیگه بعد از مدتی اونهم کاری به کارم نداشت. مادرم هم که فقط نفرینم میکرد و اینو اونو به رخ من میکشید و میگفت شیرم رو حلالت نمیکنم.

       من هم که دیگه 24 ساعته شده بودم ولگرد کوچه و خیابون. دار و دسته ای راه انداختم که توی محل هر کسی بهمون محل نمیداد همچین حالشو میگرفتیم که دیگه نتونه سرشو بالا کنه. چند بار از ما به نیروی انتظامی شکایت کردنو دیگه تو محل شده بودم سرکرده اوباش. تا اینکه مادرم از دستم دق کرد و آخرین حرفی که بهم زد ای بود که گفت خدا بهت خیر نده. چون من برات آرزوهایی داشت که همشو به باد دادی و با گریه خوابش برو دیگه هیچوقت بیدار نشد.

       تمام حرفاش به یادم هست و وقتی که داشتیم خاکش میکردیم اصلا باورم نمیشد که مادر عزیزم رو از دست دادم و تا روزها جای خالی اش را در خانه میفهمیدم و برای از دست دادنش گریه میکردم. وقتی نشستم فکر کردم دیدم اگر من سر به راه بودم الان سایه مادر عزیزم بالای سرم بود و حالا که از دست دادمش تازه میفهمم که با ارزشترین چیز زندگیم رو از دست دادم.

          چند روز بعد رفتم دنبال ثبت نام مدرسه بزرگسالان برای اینکه درسم رو ادامه بدم و مدرکی دست و پا کنم. سیگار و خلاف رو هم گذاشتم کنار . هر روز هم که وقت میکنم میرم سر قبر مادرم و براش تصمیم هایی رو که گرفتم میگم. دوست دارم خوشحالش کنم و الان که از دست دادمش قدرشو میدونم.

    الان از گذشته ای که داشتم پشیمونم و دلم برای مادرم تنگ شده تا سرم رو روی پاهاش بزارم و بخوابم. دلم میخواد به به کودکی برگردم و از دوستانی که باعث شدن من مدرسه رو ترک کنم و به این روز بیافتم دوری کنم. بزرگترین آرزوم اینه که:

 

کاش بزرگ نمیشدم و کودک میموندم

 

مادر،

بی تو تنها و غریبم

اتاق خالی ام بی تو چه سرده

 

مادر،

مادر خوب و قشنگم

بدون تو دل من پر درده

 

فضای خونه بی بوی تو هیچه

صدای تو هنوز اینجا میپیچه....

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

 

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

 

میخواهم عشقت در دل بمیرد

میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

 

 

سلام علیک

            

                            بچه ها سلام . خیلی جالبه ها. شب میخوابی ، صبح بلند میشی میبینی وبلاگت رو بستن. یه چرخ میزنی، میبینی همه بچه هارو وضعشون همینه. آخه واسه چی؟ مگه چه جرمی مرتکب شدیم آخه؟ خدا از کسانی که بی دلیل اذیت میکنن نگذره. ما که نه عکس ناجور میذاریم، نه مطلب ناجور تود وبلاگمون داریم. اخرین داستانی که گذاشتم رو دوباره برای دوستان میذارم. چون 24 ساعت هم نکشید که رفت پایین. به هر حال مراقب خودتون باشید. هفته ای یک بار هم شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها هم به وبلاگم سر میزنم. بخونید و لذت ببرید. انشاءا.. . یا علی

 

 

 

نرو تنهام نذار با درد و غمهام

اگر چه دلخوری از خیلی حرفام

به قرآنی که از سایه اش گذشتم

به مرگ هر دوتامون خیلی تنهام

نگو میبینمت یه روز دیگه

آخه احساس من اینو نمیگه

نمیتونم قبول کنم نباشم

تو بی من باشی و من جای دیگه

 

      

با من تماس بگیر...    خواهش میکنم داداشی

 

          سلام بچه ها. خوبه که آدم اگر اشتباهی میکنه انقدر مرد باشه که بتونه بهش اعتراف کنه. من هم میخوام از طریق این وبلاگ اشتباهم رو اعتراف کنم. با تشکر از نویسنده این وبلاگ ازش خواستم تا اسمهارو تغییر بده. مگر نه داستان مال خودمه و اتفاق افتاده. حتما خیلی دوست دارید بدونید چی شده. خوب براتون میگم.

     من مهردادم و توی یکی از پایگاهها مسئول قسمت تربیت بدنی هستم. متولد 1371 هستم و الان دارم پیش دانشگاهی میخونم. توی مدرسه هم فعالیت زیادی دارم و یکی از کسانی هستم که در هر موردی از خودم راه کاری نشون میدم و خیلی سعی میکنم توی چشم باشم. مثلا تا الان که 17 سالمه شلوار لی نپوشیدم و همیشه موهامو بغلی میزنم تا ساده باشه. پیراهن رو به تی شرت ترجیح میدم و اصلا اهل برنامه های مبتذل نیستم. حتی سعی میکنم که زیاد موزیک گوش نکنم و بیشتر روی چیزهای دیگه تمرکز دارم.

     اما چون مدرسه هر چند سال یکبار عوض میشه ، زیاد اونجا تمرکز نمیکنم و بیشتر افکارم رو توی پایگاه و روی برنامه های اونجا انجام میدم. اما بعضا کارها با هم مخلوط میشه و به هم مرتبط میشه.

       توی مدرسه بارها معلمها یا حتی مدیر و ناظم که به من خیلی اعتماد دارن کارهایی رو به میسپردن که خودم هم باورم نمیشه انقدر معتمد اونها هستم.

     مثلا برای برگزاری مسابقات و خرید هدایا با من مشورت میکنن یا اینکه بعضی وقتها از من آمار دانش آموزای دیگرو میگیرن. حالا نه اینکه فکر کنید من آدم فروشما. بلکه سعی میکنم هوای بچه ها رو داشته باشم و همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکنم. تا اینکه معلم دینی یه روز صدام کردو از من خواست که زنگ آخر برم پیشش. وقتی ازش پرسیدم که برای چی؟ گفتش که همون موقع بهم میگه.

       زنگ آخر که خورد همه رفتن خونه و من پشت درب معلمان منتظر آقای رضایی موندم. وقتی همه معلمها رفتن اومد پیشم و بهم گفت: برو داخل چند لحظه بشین تا من برم اتاق مدیر و یکی از بچه ها رو بیارم. من هم رفتم تو اتاق و نشستم تا ایشون برگرده.

    چند لحظه بعد آقای رضایی با یکی از دانش آموزان جدید وارد اتاق شد و در رو بست. خودش اومد کنارم نشست و اون هم رو به روی ما ایستاد. و صحبتها این جور شروع شد:

آقای رضایی: خوب آقا مهرداد، ایشون علی دانش آموز جدید این مدرسه است و از فردا قراره اینجا مشغول به تحصیل بشه ، اما شرایط ایشون با بقیه بچه ها یه جورایی فرق میکنه. میخوام به حرفام خوب گوش بدی و با دقت به حرفام عمل کنی.

مهرداد: بفرمایید آقا. سراپا گوشم

آقای رضایی: (رو به من کرد و با اشاره به علی گفت: ) ببین آقا مهرداد علی آقای ما تو مدرسه قبلیش یه مشکلی داشت که من با توجه با صحبتی که با اولیاش داشتم به اینجا انتقالش دادم و در قبالش مسئولم. از شما توقع دارم که حرفهایی که میزنم بین خودمون باشه و به هیچ عنوان جایی درز نکنه. وگرنه با شما که امین ترین دانش آموز این مدرسه هستی برخورد خواهم داشت.

مهرداد: (تا حالا کسی اینجوری با من صحبت نکرده بود. کمی ترسیدم ، اما نمیتونستم چیزی بگم) بله آقا، خیالتون راحت باشه. در خدمت شماییم

آقای رضایی: این علی آقای ما کمی ساده است و هر حرفی رو زود باور میکنه و به علت این سادگیش تو مدرسه قبلی بعضیها ازش سواستفاده های ناجور میکردن و حالا از امروز اینجا باید چهارچشمی مراقبش باشی تا این اتفاقات اینجا براش تکرار نشه. شما هم حواست هست علی آقا؟

علی: (تمام این مدت سرش رو پایین گرفته بود و گوش میداد. لباسی ساده بر تن داشت با اندامی لاغر و چهره ای که انگار خیلی ناراحته. با بغضی که توی صداش بود خیلی یواش جواب داد) بله

مهرداد: خوب آقا ما باید چی کار کنیم؟

آقای رضایی: دوست دارم هر موقع که شمارو دیدم با هم باشید و حواست بهش باشه و مثل خودت جزو بچه های خوب و مثبت مدرسه باشه. حتی بیرون از مدرسه هم باهاش باشی و کمکش کنی و هر وقت به مشکلی برخوردی سریعا با من مطرحش کنی. میتونم روت حساب کنم دیگه. آره؟

مهرداد: حتما !!  حتما آقا !! حواسمونو جمع میکنیم

آقای رضایی:   علی گوش کن، دیگه تو رو سپردم دست مهرداد که بهترین دانش آموز این مدرسه از هر نظره. دیگه حواستو جمع کن. من هم دورادور حواسم بهت هست و اگر کسی بهت حرفی زد یا خواست اذیتت کنه به مهرداد بگو.

علی:چشم آقا

مهرداد: سلام من مهردادم...

    دستمو به سمت علی دراز کردم و اون هم خیلی یواش دست داد و پشت سر آقای رضایی از در خارج شد. از فردای اون روز زنگهای تفریح به کتابخانه میرفتم و علی هم میومد پیشم مینشست و زود کتابی باز میکرد و شروع به خوندنش میکرد. زیاد حرف نمیزد و اگر حرف هم میزد در حد یکی دو کلمه. با هیچکس معاشرت نمیکرد و تنها میومد پیش من و در حد سلام و علیک و خداحافظی صداشو میشنیدم. اگر سئوالی هم ازش میپرسیدم در حد چند کلمه جواب میداد.

    راستش رو بخواید فضولیم خیلی گل کرده بود. اما نمیتونستم ازش سئوال بپرسم و ببینم مشکلش چی بوده.منتظر بودم خودش سر حرف رو باز کنه. تا اینکه قرار شد از طرف پایگاه بریم اردو. قرار شد بریم بی بی شهربانو. از علی که دعوت کردم اولش قبول نمیکرد، اما به دروغ گفتم که آقای رضایی گفته، قبول کرد و برای اولین بار رفتیم بیرون. روز خوبی بود و من مسئول پخش میوه توی ماشین بودم. از علی هم خواستم بهم کمک کنه و اون هم قبول کرد و یواش یواش با هم خودمونی تر شدیم. وقتی رفته بودیم بالای کوه یه جایی نشستیم تا نفسی تازه کنیم و چیزی بخوریم که علی میوه بهم تعارف کرد و من با پر رویی همشو برداشتم. چشماش دو تا شد و به من زل زد. یه دفعه خنده ام گرفت و اون هم خندید. توی این مدت اولین بار بود که خندشو دیدم. میوه هارو برداشتمو فرار کردم. علی سرجاش خشکش زده بود که یکی از همراهان رو به علی کردو گفت، اگه یه دقیقه سر جات باشی، آشغال میوه هاتم میخوره و علی بلند شد. کمی منو که چند متر اونورتر مشغول خوردن میوه بودم نگاه کرد. یه دفعه چشماشو بست و دوید به طرفم. من هم فرار کردم. بهم رسید و جلوم ایستاد. من هم ایستادم و همونطور که مشغول خوردن سیب بودم گفتم چی میگی؟ یه دونه اش رو هم بهت نمیدم. خودت برو بخر و بخور!!!!

    خندمون گرفت و همونجا نشستیمو با هم به خوردن میوه ها مشغول شدیم. همه راه افتادنو منو علی بهشون گفتیم که چند دقیقه بعد به اونها ملحق میشیم. علی برای اولین بار شروع کرد به درد و دل کردن و اینکه چرا تغییر مدرسه داده و آدمهایی که اونجا بودن. من هم برعکس همیشه که فقط حرف میزدم، فقط گوش میکردم و چشمامو قلمبه کرده بودمو سر جام میخکوب شده بودم.

     علی از اذیت و آزارهایی که باهاش کرده بودن میگفت و اینکه چقدر از اونها متنفره. وقتی حرفاش تموم شد به من نگاه کرد و انگار منتظر بود من هم حرفی بزنم. راستش رو بخواید خشک شده بودم. نگاهی به علی کردمو یه دفعه گفتم: خدا ازشون نگذره. کاشکی الان اینجا بودن و همشون رو از کوه پرت میکردیم پایین و بعد سنگی برداشتمو به سمت دره ای که جلومون بود پرت کردم.

 

علی هم شروع به اینکار کرد و چند لحظه بعد بهش گفتم: ساعت داره به ظهر نزدیک میشه. فکر کنم همه الان رسیدن به مقصد و ما نصف راه رو ازشون عقبیم و خیلی سریع راه افتادیم. تا به بقیه دبرسیم حرفی نزدیم و فقط تند تند راه میرفتیم. اما همش ذهنم و فکرم مشغول حرفهای علی بود. تصمیم گرفتم که ازش مراقبت کنم و هرگز اجازه ندم که دیگه کسی اذیتش کنه. مثل یه برادر. وقتی به گروه داشتیم نزدیک میشدیم، نگهش داشتم و دست رو روی شونش گذاشتم و تو صورتش نگاه کردمو بهش گفتم:

ببین علی ، از امروز تو برادر کوچک منی. حرفهایی که به من زدی به هیچکس دیگه ای نگو. خوب نیست. من هم قول میدم که بیشتر از قبل باهات باشمو مراقبت باشم.

       نگاهی به من کرد و با لبخندی تلخ بهم گفت: ناراحت نشو. اما این حرفها رو قبلا هم شنیدم.

   به حرفش توجهی نکردمو گفتم که من با بقیه فرق میکنم. بهت ثابت میکنم. حالا ببین...

 

   خلاصه اون روز هم تموم شد و به خونه رفتیم و تمام شب فکرم مشغول علی بود. تصمیم گرفتم که روز بهش یه اس ام اس بدم تا بفهمه به یادشم. گوشی رو برداشتم و این متن رو بهش نوشتم:

      اگر فلک نخواهد/ منو تو با هم باشیم/ فلکش خواهم کرد/ تا دیگر چنین نخواهد

 

 

اما جواب نیومد و من همینجور که به علی فکر میکردم خوابم برد. فردا توی مدرسه که همدیگه رو دیدیم بعد از سلام علیک گفت: مرض داری؟ گفتم مگه چی شده؟ گفت: ساعت یک و نیم شب اس ام اس دادی و صدای زنگ گوشیم هممونو از خواب بیدار کرد!!!!!!!

    تازه فهمیدم که چرا جوابی نیومد و اصلا حواسم به ساعت نبود. خلاصه از اون روز دیگه از مدرسه که تعطیل میشدیم با هم میرفتیم فوتبال با بچه محل ها یا اینکه میرفتیم پایگاه پینگ پنگ بازی میکردیم و ......

      چند ماهی گذشت. خیلی بهش عادت کرده بودم و دیگه هر روز با هم بودیم و حتی بعد از خداحافظی از همدیگه باز هم کلی اس ام اس میدادیمو لذت میبردیم. چند ماه گذشته بود و دیگه جور شده بودیم. تا اینکه مدرسه تموم شد و علی و من صبح تا شب پایگاه بودیم. اون هم توی کارها کمکم میکرد و با هم مسئولیت رو بر عهده گرفته بودیم. تا اینکه برنامه استخر جور شد و با سی چهل نفر از بچه ها و حتی بزرگها قرار شد بریم  استخر. اما علی خیلی سریع گفت که نمیاد. وقتی دلیلش رو پرسیدم اولش گفت که از آب بدش میاد. بعد گفت شنا بلد نیست و بعد که دیگه بهونه ای برای حرفهای من نداشت بهم گفت که از استخر خاطره خوبی نداره.

      من هم بهش قول دادم که اینجا فرق داره و کسی اهل این حرفها نیست و بالاخره قبول کرد. رفتیم و پریدم تو آب. اما علی یه گوشه رفته بود تو آب و طوری قایم شده بود که انگار نمیخواست کسی اونو ببینه. رفت سمتش و کمی آب روش ریختمو بهش گفتم : اینها که اینجا هستن همه بچه مثبتن. خیالت راحت. گفت: مشکلی نیست. راحتم. گفتم بیا وسط. با بچه ها باشی بهتره. حواسم هست بیا...

     دستش رو گرفتم و اومد سمت قسمت عمیق و خداییش شناگر خوبی بود. عالی شنا میکرد. یه دفعه یکی از زیر پامو کشید و به قول خودمون شروع کرد به آب دادن من. برگشتم، دیدم که علی از زیر اومده و پامو گرفته و من هم شروع کردم به انتقام و اون روز هم با بازی و شوخی گذشت.

    دیگه خیلی خودمونی شده بودیم تا اینکه تابستون تموم شد و من مدرسه ام رو باید عوض میکردم و از علی جدا میشدم. خیلی سخت بود. اما چاره ای نبود. همش دوست داشتم زوتر زنگ بخوره و برم دنبال علی. همش نگران بودم که اتفاقی براش بیافته و یکبار این قضیه رو بهش گفتم. بهم گفت: حواسم هست. خیالت راحت. دیگه بزرگ شدمو میفهمم که باید چی کار کنم.

     اما من به چند تا از بچه های مدرسه که فکر میکردم بچه های خوبی هستن سپردم که هواشو داشته باشن و کمی مراقبش باشن. روزها میرفت و من از دوری از علی رنج میبردم تا اینکه یک روز که دم مدرسه اش رفته بودم، دیدم که یکی از بچه هایی که علی رو سپرده بودم بهش، به سمتم اومد و گفت که این پسره اوضاعش خیلی خرابه . گفتم چطور؟ گفت هر جور شوخی که بگی داره تو کلاس با بچه ها میکنه.

 

قاطی کرده بودم. نمیدونستم چی کار کنم. واقعیت اعصابم خیلی خورد شده بود و حالا میخواستم که یه کاری کنم. اما چی کار؟ تصمیم گرفتم و به سمت خانه علی اینا راه افتادم. توی راه هش فکر میکردم که وقتی درو باز کرد چی بهش بگم و چه جور باهاش برخورد کنم. رسیدم جلوی درشون. چند بار زنگ زدم. مادرش در رو باز کرد و وقتی سراغ علی رو گرفتم گفتش هنوز نیومده. خبر هم ندارم کجاست. فکر کنم با دوستاش جایی رفتن. تشکر کردم و نمیدونستم کجا برم دنبالش. به گوشیش زنگ زدم . جواب نمیداد. دیگه داشتم میترکیدم. فردا صبحش رفتم جلوی در مدرسشون. وقتی دیدم از دور داره میاد به سمتش رفتم. وقتی منو دید لبخندی زد و به سمتم اود. دستشو دراز کرد تا دست بدیم. اما من جلوی اون هم دانش آموزی که داشتن میومدن چنان توی گوشش زدم که همه خیره شده بودن و مارو نگاه میکردن. جای انگشتان دستم روی صورت علی مونده بود. علی با بغض ازم پرسید چرا میزنی؟ چی شده؟ من هم هر چی از دهنم اومد گفتم و بهش با صدای بلند حرفهایی زدم که نباید میزدم:   

    --- اصلا هر کاری که باهات میکردن حقت بوده، تو خودت مشکل داری، امثال تو لیاقت ندارن که با کسایی مثل من دوستی کنن و..... ---

  و علی با حالتی مثل گریه سرشو پایین انداخت و به سمت خونه برگشت. یه دفعه احساس کردم دستی روی شونم اومد. برگشتم و دیدم همون رفیقمه که میگفت علی خراب شده. ازم پرسید : چی شده مهرداد؟ این پسره کی بود؟

   از سئوالش خشک شدم. گفتم که شاید صورتش رو ندیده و نشناخته. گفتم همونی بود که بهت گفتم مراقبش باشی و تو هم بهم گفتی که .....  حرفمو قطع کرد و گفت که من این پسره رو تا حالا ندیده بودم. فکر کردم که یکی دیگه رو میگی. حالا چی شده؟

    پرسیدم که مگه تو نگفتی که داره کارهای ناجور میکنه و ..؟

 

گفت: چرا من گفتم. اما اونی که من گفتم این نبود. اولین بار بود این پسره رو دیدم. اینو میگفتی؟

مهرداد: (یقه اش رو گرفتم و گفتم: )تو منو مسخره کردی .. مگه تو نگفتی ..

  و بی اختیار برگشتم و چشمام دنبال علی بود. گریه ام دراومد. نمیدونستم چی کار کنم . الان هم از کارم شرمنده ام. دارم از دوریش میمیرم. روم نمیشه بهش زنگ بزنم. جواب اس ام اس هام رو هم نمیده. خیلی از کارم پشیمونم و امیدوارم منو ببخشه.

                 و آخرین پیامی که بهش دادم این بود که:

             با من تماس بگیر داداشی..

 

وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه، آدم دلش میسوزه 

ای خدا، ای خدا ، دل

 

آدم که به گذشته یه لحظه چشم میدوزه، بیشتر دلش میسوزه

ای خدا، ای خدا، دل

 

دنیا بقا نداره، چشمش حیا نداره، هیچ کس وفا نداره

ای خدا، ای خدا، دل

 

دلی میخواد از آهن، هر کی میخواد مثل من، انقدر دووم بیاره

ای خدا، ای خدا، دل

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 657
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد