نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

از این سخت تر نمیشه دوری من

شکسته تر نمیشه قلب خستم

نذار باور کنم توی نگاهت

مثل بازیچه ای ساده شکستم

کجایی؟ نذار تنها بمونم

نمیخوام، از این دوری بخونم

 

سلام دوستان

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

به این حرفهای تکراری

که تو هر جمله میاری

 

به این حرفهای سر در گم

که هی میگی  دوستم داری

 

یه احساس بدی دارم!

 

به اینکه عاشقم هستی

ولی عشقی نمیبینم

 

به اینکه تازه میفهمم

توی قلبت نمیشینم

 

به اینکه خاطره هامون دیگه از خاطرت رفته

 

باید باور کنم اما، نمیشه باورش سخته

 

یه احساس بدی دارم...

 

      

فکر میکردم زرنگم  J (:

 

          تا حالا شده توی جمعی قرار بگیرید که همه هم سن و سال خودتون باشن و بخواید خودتون رو خیلی گنده نشون بدید و بگید که از همه چی سر در میارید و از هیچ چیز نمیترسید. تا حالا شده برای اینکه نشون بدید چه آدم پخته و زرنگی هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدید و بعد کارهایی رو انجام بدید یا حرفهایی رو بزنید که تا دو دقیقه پیش فکرش رو هم نمیکردین؟

       من فرشاد 16 ساله از تهران هستم. سمت صادقیه میشینیم. نزدیک پل ستارخان. اگر بخوام در مورد خودم توضیح بدم اینه که قدم 171 سانتی متره و وزنم تقریبا 90 کیلو. بله، من کمی اضافه وزن دارم و بهم میگن توپولو.البته بابام میگه که عرض و طولم یکیه. علاقه عجیبی به خوردن دارم و اگر از هر کاری سیر بشم از دو تا کار سیر نمیشم. خوردن که شغل اصلی من هستش و بعدش حرف زدن. خیلی این دو تا کارو دوست دارم و بعد این دو تا کار هم دیگه خوراکم بازیهای کامپیوتریه. وای میمیرم واسه جی تی آی و بازیهای بکش بکش. اصلا غیر از اینها به چیزی علاقه ندارم و اگر گیر پدر مادرم نبود مدرسه هم نمیرفتم و همش به بازی میپرداختم.

   یه بار با بچه ها رفتم سالن فوتبال بازی کنم، منو گذاشتن دروازه. 4 نفری حمله میکردن و عقب نمیومدن. من هم کل دروازه رو گرفته بودم. اصلا تیم حریف نمیدونست چی کار کنه. چون بدون اینکه حرکتی کنم توپهارو میگرفتم و مینداختم جلو و همش برنده بودیم. تا اینکه یکی از بازیکنها با لقد (از عمد نبود) گذاشت تو شکمم. تا نیم ساعت چشمم سیاهی میرفت و بعد هم که خوب شدم فهمیدم که خودم رو خیس کردم و از اون روز به بعد دیگه سمت ورزش نرفتم. البته تو خونه روزی چند تا وزنه میزنم. به هر حال خودش کلی کاره.

     حالا هم خاطره ای براتون تعریف میکنم که بعد این اتفاق فهمیدم چه قدر تو اشتباهم. تازه فهمیدم که چقدر احمقم، چقدر بچه ام ، چقدر..... بخونید ، خودتون میفهمید:

     اوایل مدرسه بود (امسال). با بچه ها قرار گذاشته بودیم تا مثل هر روز بعد از مدرسه بریم گیم نت و  شرط حساب رنجر (renger)  بازی کنیم. زنگ که خورد با افشین و مسعود دم در مدرسه قرار داشتیم. وقتی رفتم اونها اونجا منتظر من بودن ، مسعود دوست جدیدش رو بهم معرفی کرد : رضا.

     تازه به مدرسه و محل ما اومده بود و از بچه های غرب تهران بود. از شهریار اومده بود و بچه ای بسیار مودب و ساکت به نظر میرسید. رفتیم و دو ساعتی بازی کردیم و بعدش هم ساندویچی زدیم و هر کی رفت خونه خودش. فرداش تو مدرسه رضا توجه من رو جلب کرد که روی یکی از صندلیهای حیاط مدرسه نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد. احساس کردم تنهاست. پیشش رفتم و سر صحبت رو باز کردم تا بیشتر با هم آشنا بشیم. برای اینکه خجالت نکشه از خودم و خانواده ام صحبت کردم. انقدر حرف زدم که زنگ خورد و رفتیم کلاس و اون فقط گوش میکرد. زنگ تفریح بعدی باز هم همونجا نشسته بود و باز هم رفتم پیشش و شروع کردم به صحبت کردن. باز هم فقط گوش میکرد و بیشترین حرفی که میزد یک یا دو کلمه بود. تا اینکه ازش در مورد خودش سئوال کردم و خواستم که بیشتر با هم آشنا بشیم. اون هم گفتش که تازه به این محل اومده و غیر از مسعود که  تو آپارتمانشون میشینه کسی  رو نمیشناسه. زیاد هم دوست نداره که با هر کسی دمخور بشه و تنهایی رو ترجیح میده.

      بعدش ازم سئوال کرد که :

رضا: به بازیهای کامپیوتری علاقه داری؟

فرشاد:  آره، اما نه هر بازی. یه بازیهایی که هیجان داشته باشه

رضا: و بیشتر با چه کسایی بازی میکنی؟

فرشاد:  بعد از مدرسه با مسعود و افشین میریم و بازی میکنیم. اما اونها در حدی نیستن که رقیبم باشن. ولی خوب از اونها بهتر کسی رو سراغ ندارم

رضا: بهتر؟

فرشاد:  اونها هر بار که میان واسه دوم سومی تلاش میکنن. از قبل بازنده هستن. عددی نیستن

رضا: پس تو بهترنی؟

فرشاد:  بهترین که نه. ولی فعلا که هیچکس پیدا نشده رو دستم بلند بشه. میدونی چیه؟ راستش ادعا نمیکنم، اما هیچکس و تو این اندازه نمیبینم که برام کری بخونه

رضا: واقعا؟

فرشاد:  آره دیگه. چون تو خونه هم که میرم همش هارد (hard) بازی میکنم. خود کامپیوتر هم پیش من کم میاره. هر بازی که باشه تو کمتر از یکروز به آخرش میرسم.

رضا: تو خونه با کی بازی میکنی؟

فرشاد:  با خودم. یعنی با کامپیوتر. چون برادر و خواهری ندارم. پدرم که صبح میره و شب میاد، مادرم هم که همش دنبال کارهای خودشه. خوشم هم نمیاد که از بچه ها دعوت کنم بیان خونمون. چون پر رو میشن  و از چتر بازی خوشم نمیاد. تازه بعدشم حرف و حدیث درست میشه

رضا: خسته نمیشی از تنهایی؟

فرشاد:  واقعیتش چرا. اما دیگه عادت کردم . خیلی حال میده که کلی چیپس و پفک و میوه دور و برت باشه و بخوری و بازی کنی

رضا: میتونم یه چیزی بگم؟

فرشاد:  بگو

رضا: قول بده ناراحت نمیشی

فرشاد:  من آدم خیلی متواضعی هستم و حرف زدن ناراحتم نمیکنه. فقط یادت باشه حرفی که میزنی اگر بده یواش بگو. اگر خیلی بده اصلا نگو. اصلا چی میخوای بگی؟

رضا: به نظرم تو دروغ میگی؟

فرشاد:  من؟ دروغ؟ واسه چی؟ کجای حرفام دروغ بود؟ چرا این حرفو میزنی؟

رضا: چون وقتی میریم گیم نت برای بازی اونقدرها هم خوب نیستی

فرشاد:  آره خوب، آخه میدونی چیه، تو گیم نت شلوغه و حواس آدم همش پرت میشه اینور و اونور. بعدشم انقدر بردم که خسته شدم. هیچ کس نمیتونه منو ببره. به خاطر همین خسته شدم

رضا: عروس نمیتونه برقصه، میگه زمین کجه

فرشاد:  نه به خدا، بهونه نمیارم. راستش من اهل ادعا نیستم. اما هر بازی که بگی کردم . همه رو تا آخرش رفتم و بعضیها رو تا چند بار بازی کردم. تازه از رمز تقلب هم استفاده نمیکنم. اکثر وقتها هم هارد بازی میکنم.

رضا: حاضری مسابقه بدی؟

فرشاد:  آره هر چی باشه. ولی باید انگیزه داشته باشم. یعنی یه شرطی برای برنده بذاریم. منتها شرطی که قابل اجرا باشه.

رضا:باشه مشکلی نیست.چه شرطی؟

فرشاد:  پول نباشه. چون اونجوری مزه نمیده. بعدشم باید شاهد داشته باشیم که فردا کسی زیرش نزنه. من میرم مسعود اینا رو صدا کنم و بعد جلوی اونها شرط بذاریم. شرط رو هم تو بذار. اما چیز بدی هم نباشه. وایسا تا برم و بیارمشون

            مسعود و افشین که رفقای ثابت من تو گیم نت بودن رو پیدا کردم و قضیه رو براشون تعریف کردم و با هم به سراغ رضا رفتیم. انگار رضا هم تو این مدت خوب فکراشو کرده بود و وقتی مارو دید با لبخندی به استقبال ما اومد و چهار نفری قرار گذاشتیم که بعد از مدرسه بشینیم و در این مورد صحبت کنیم. بعد از مدرسه رفتیم پارک و قرار شد که مسعود و افشین شنونده حرفهای ما باشن.

           رضا برای بازی فوتبال رو انتخاب کرد و من قبول نکردم. چون هم به خاطر اتفاقی که برام افتاده بود از فوتبال خاطره خوشی نداشتم و هم زیاد از ترکیب چیدن زیاد سر در نمیارم و بازیکنهارو نمیشناسم.تا اینکه ما بازی رو بالاخره انتخاب کردیم و قرار بر این شد که دلتا بازی کنیم.

       اما رضا گفت که هر کدوم شرطی رو که داریم روی کاغذ بیاره و مسعود و افشین یکی رو انتخاب کنه که هزینه کمتری باید بپردازه و اونها تصمیم بگیرن که کدوم شرط اجرا بشه. من هم روی کاغذ نوشتم که نفر بازنده باید برای نفر برنده به مدت ده روز پیتزا مخصوص با مخلفات کامل بگیره و برگه ام رو به اونها دادم. رضا هم زود یه چیزی روی کاغذ نوشت و به اونها داد.

       مسعود و افشین گفتن که هر کی باخت اگر شرط اون یکی رو اجرا نکرد تو مدرسه خرابش میکنیم و یه بلایی سرش میاریم که به غلط کردن بیافته. من گفتم که شرطها رو بخونید ، شاید قابل اجرا نباشه. اما اون دو تا گفتن که شرطها صد در صد قابل اجرا است و نفر بازنده هر کی بود باید شرط اون یکی رو اجرا کنه. من مطمئن بودم که برنده میشم، اما از خنده های یواشکی و موزیانه مسعود و افشین و پچ پچ کردنهاشون خوشم نمیومد. 

       مسعود : نکنه میترسی ببازی و نتونی شرط رضا رو انجام بدی؟

فرشاد: من به سازنده این بازی هم نمیبازم. منو دست کم گرفتی. من خدای بازیهای کامپیوتری ام.

مسعود: اگر میخوای شرط رضا رو برات میخونم. اما اون وقت اگر تو برنده بشی شرط تو مال ما میشه و رضا باید برای ما اون کارو انجام بده.

فرشاد: نخیر. نیازی نیست. بریم تا شلوغ نشده

      و چهار نفری به سمت گیم نت رفتیم. در دو دستگاه جدا گانه نشستیم و قرار شد مسعود کنار من و افشین کنار رضا بایسته و طی زمان یک ساعت هر کدوم ما که مرحله بیشتری رفته بود برنده اعلام بشه. سیستم هارو هم طوری انتخاب کردیم که هیچکدوم نمیدیدیم که اون یکی چقدر پیش رفته و کجاست. فقط من از چهره اونها سعی میکردم که بفهمم چقدر جلو رفتن و توی چه مرحله ای هستن. خیلی خونسرد پای سیستم نشستم و قبل از اینکه بازی شروع بشه به رضا گفتم: هنوز هم میتونی انصراف بدی. پولهات لازمت میشه. اگر الان بری کنار شرطم رو نصف میکنم!

       و رضا لبخندی زد و به افشین گفت وقت رو شروع کنین و بازی شروع شد.من برای اینکه خودم رو نشون بدم گفتم: هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده. سریع مبارز رو انتخاب کردم و بهترین سلاحها رو انتخاب کردم و شروع کردم به بازی. مرحله به مرحله جلو میرفتم. برای اینکه اعصای رضا رو خورد کنم هر مرحله که تموم میشد به سمت مسعود نگاه میکردمو بلند میخندیدم یا اینکه سر صدا میکردم . اما رضا ساکت بازی میکرد و احساس میکردم که خراب کرده و داره زیر بار استرس له میشه. ده دقیقه، 20 دقیقه، 30 دقیقه، 40 ، 50 و بالاخره یک ساعت تموم شد. نصف بازی رو رفته بودم که اگر تو خونه بازی میکردم عمرا تا اینجا نمیرسیدم. چون تو خونه همش مشغول خوردن هستم و حتی بعضی از مراحل دو سه بار طول میکشه تا رد کنم.

        با نگاهی به افشین بلند گفتم: استوب (stop) . نگه دار. دسته رو ازش بگیر. رضا هم بازی رو متوقف کرد و با نگاهی به من گفت: ده دقیقه دیگه ادامه بدیم. پولش پای من. زمان هم که مساویه. ده دققیقه دیگه ادامه بدیم جایی نمیره و چیزی ازمون کم نمیشه که.

 گفتم: شرمنده، قرار یک ساعت بود . دسته رو بذار روی میز.

       رضا با ناراحتی و خیلی یواش دسته رو گذاشت روی میز و گفت: پس بعد از اینکه نتایج مشخص شد بازی رو ادامه بدیم. یا لا اقل من ادامه میدم. چون تازه داشت حال میداد.

         گفتم: تو تا فردا صبح بشین بازی کن ، من میرم خونه و آماده خوردن پیتزا میشم. بله، شرط من خرید پیتزا به مدت ده روز با مخلفات کامل هستش. تازه مخصوص.

    افشین و رضا به سمت سیستم من اومدن و همین که امتیاز و مرحله من رو دیدن رضا شروع کرد به دست زدن و بهم خسته نباشید گفت. خیلی جدی بهم تبریک گفت و شروع کرد به ازم تعریف کردن.

      بعد با نگاهی به مسعود و افشین گفت که دیگه نیازی نیست که برن و سیستم اون رو چک کنن. چون برنده مشخصه

 من هم که خوشحال از بردم بودم گفتم: حالا دوست داریم ببینیم تو چی کار کردی و به هر حال زحمت کشیدی. خوب نیست که نریم و نگاه نکنیم.

    در همین لحطه متوجه لبخند افشین شدم که به مسعود نگاه کرد و چشمک زد. من ترسیدم که بخوان سیستم رو قطع کنن و برنده مشخص نشه و بخوان تقلب کنن. پس سریع به سمت سیستم رضا رفتم و وقتی جلوی سیستم رسیدم خشک شدم.

       باورم نمیشد. امکان نداره. مگه میشه. حتما حقه ای تو کاره. امتیازات رضا بیش از دو برابر من بود و تقریبا چیزی نمونده بود که بازی رو تموم کنه. عصبانی شدم و با نگاهی تند به رضا گفتم: عمرا، نمیشه. تقلب کردی . امکان نداره. من قبول ندارم.

 رضا هم گفت : من یه اخلاق سگی دارم ، اون هم اینه که شرطی بازی کنم. ببرم و بهم تهمت بزنن. بدتر اینکه سرم داد بزنن و بگن متقلب

     گفتم: آخه مگه میشه بدون تقلب تا اینجا بازی کرد. اصلا من قبول ندارم. شماها با هم دست به یکی کردین. من میرم خونه

    رضا جلوم در اومد و چاقویی نشونم داد و گفت شرط رو باختی. من هم تقلب نکردم و فقط از رمز و میانبر استفاده کردم. تو هم میتونستی استفاده کنی. مگه خودت نگفتی هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده.

   مسعود جلو اومد و گفت این کارها چیه؟ یه بازی بوده و حالا بردی. میریم شرط اجرا میشه و تموم. دیگه چاقو در نیار. چون دردسر درست میکنه.

     رضا با نگاهی به من گفت: اگر من از شرطم بگذرم رضا کوچولو نمیگذره. گفتم رضا کوگولو؟ چاقو رو نشونم داد و دوزاریم افتاد که..

   راستش کمی ترسیده بودم . چون تا حالا کسی با چاقو تهدیدم نکرده بود. با صدایی لرزان گفتم :حالا شرط چیه؟

    مسعود و افشین نگاهی به هم کردن. خندشون گرفت. مسعود به افشین میگفت تو بگو. افشین به مسعود گفت خودت بگو. کمی خندشون گرفت و هی به همدیگه تعارف میکردن که تو بگو. تا اینکه رضا با عصبانیت گفت: بسه دیگه. لوس بازی در نیارین. شرط من فردا باید اجرا بشه. نه الان. دلیلش هم اینه که شرطم جا داره. الان هم بهت نمیگم . فردا تو مدرسه بهت میگم.

      هر چی اصرار کردم به نگفت که شرطش چیه و رفتیم خونه. همش دلم شور میزد که شرطش چیه؟ نکنه کار بدی باشه. نکنه.. .. ..؟ دلم هزار راه رفت، تا اینکه دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم  به مسعود و پس از کلی خواهش و تمنا بهم گفت شرط چیه. وقتی مسعود گفت شرط رضا چی بوده، داد زدم این چه شرطیه؟ مسعود گفت: کاریه که خودت شروع کردی و حالا انجام نده. به من چه؟ خودت بازی کردی. من که با توام. اما تو از روی حماقت با کسی که یکی دو بار بیشتر ندیدیش قرار میزاری و بدون اینکه فکر کنی شرط میزاری. حالا هم خودت میدونی. به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کرد.

          خدایا! عجب گهی خوردم. حالا چی کار کنم. من ، برم تو مدرسه و ...

    تا صبح خوابم نبرد و همش به شرط رضا فکر میکردم. آخه مگه میشه، ...

    اول گفتم صبح میرم مدرسه و بهش میگم که شرطش رو عوض کنه، اما اگر قبول نکرد چی؟

   بعدش تصمیم گرفتم اصلا نرم مدرسه و اون روز به بهونه دل درد رفتم دکتر و مدرسه رو پیچوندم. فرداش هم جمعه بود و خدا خدا میکردم تا شنبه یادشون بره.

    شنبه رفتم مدرسه و بدون هیچ مشکلی رفتم سر کلاس. یه نفس عمیق کشیدم و با خوشحالی  اون زنگ رو طی کردم. زنگ تفریح که شد توی حیاط مشغول خوردن ساندویچ بودم که یه نفر از پشت چشمام رو گرفت. فکر کردم یکی از بچه ها داره شوخی میکنه. افشین! مسعود ! برگشتم و دیدم که رضاست . بهم گفت که الان. گفتم چی؟ گفت نمیخوای که رضا کوچولو ناراحت بشه؟

    خودم رو به اون راه زدم و  گفتم بی خیال. اون یه بازی مسخره بود و شرطی مسخره تر. من که یادم رفته بود. بیا بریم یه چیزی بخوریم. رضا یقه ام رو گرفت و گفت : الان. مگرنه زنگ آخر با رضا کوچولو طرفی.

    خودم رو آزاد کردمو و بهش گفتم نمیشه یه جوری مالی قضیه رو تموم کنیم؟ آخه مگه میشه؟ و رضا گفت خودت میدونی . الان..

    کمی فکر کردم و گفتم خوب باشه، قبوله، اما واسه فردا. باشه؟ یه روز مهلت بده. و رضا در گوشم گفت اگر فردا مثل پنج شنبه نیای میام دنبالت و رفت.

    مدرسه تموم شد و با مسعود و افشین صحبت کردم بلکه اونها یه جوری این مشکل رو درست کنن. اما اونها گفتن که بعد از اون قضیه رابطشون رو با رضا قطع کردنو تو کار من دخالت نمیکنن.

      رفتم خونه. استرس و اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود. بالاخره مجبور شده تصمیمم رو بگیرم. تا شب صبر کردم و وقتی پدرم از سر کار اومد کل قضیه رو براش تعریف کردم. اون هم عصبانی شد و گفت که فردا میاد مدرسه . صبح من رفتم مدرسه و هر لحظه منتظر بودم که پدرم هم برسه. چون رفته بود سر کار مرخصی بگیره و بعد بیاد. اما خبری نشد که نشد. زنگ تفریح خورد. همه رفتن حیاط و من اط تو کلاس خارج نشدم. تا اینکه ناظم اومد و جلو در کلاس، وقتی منو دید گفت پاشو بیا. گفتم آقا حالمون خوب نیست. میخوایم تو کلاس بمونیم. گفت پاشو بیا دفتر. پدرت اومده

     و وقتی تو دفتر رفتم دیدم که رضا رو به روی میز مدیر ایستاده و پدرم هم اونجا نشسته. مدیر وقتی منو دید به سمتم اومد و گفت :حرفی که پدرت میزد راسته. نگاهیدبه رضا کردم. با نگاهی مظلومانه بهم نگاه کرد. ولی میدونستم که اگر الان وا بدم دیگه راه برگشتی ندارم. گفتم بله آقا.

     رضا گفت دروغ میگه آقا. من چیزی نگفتم. خودش شروع کرد و من هم فقط باهاش شوخی کردم.

    بغضم گرفت و مثل بچه ها شروع کردم به گریه و گفتم: چاقو هم شوخی بود؟ مگه چاقو نذاشتی زیر گلوم و نگفتی که باید وسط مدرسه پیراهنم رو دربیارم و شروع کنم به رقصیدن تا تو برای موبایلت فیلمبرداری کنی؟ تازه شاهد هم دارم.

     تمام کسانی که تو اتاق مدیر بودن اول به من و بعد هم به مدیر نگاه کردن. مدیر ناظم رو فرستاد تا کیف رضارو بیاره به علاوه شاهد هایی که من داشتم صدا کنه و من رو هم مرخص کردتا برم خونه و از پدرم هم عذرخواهی کرد.

    رضا از مدرسه اخراج شد و دیگه ندیدمش، اما داشتم از روی حماقت با آبروی خودم بازی میکردم و معلوم نبود بعدش چی میشه. فهمیدم که دیگه نباید با کسانی که نمیشناسم و یا حتی میشناسم بیخودی اعتماد کنم. اگر کاری میکردم و آبروم میرفت دیگه هیچوقت درست نمیشد. هیچوقت

 

 

 

یه آدم احمق، اعتماد میکنه به همه کس

 

آخرشم خراب میشه، تنها میمونه و بس

 

خوش به حال روبهی که احمق را بیابد

 

شاد است کسی که اعتماد درست دارد، نه هوس

 

 

به امید دیدار

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 627
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بیا یار مهربونم، کی میگه بی تو میمونم؟

 

بیا یار مهربونم، نمیخوام بی تو بمونم؟

 

توی این فضای خونه، دل من میشه دیوونه

 

واست آهنگی میخونم، با یه شعر عاشقونه

 

سلام و خوش اومدید

            

                            خیلی ممنونم که به وبلاگ خودتون سر میزنید و خوش اومدید. امیدوارم اینجا که میاید لذتی ببرید و با داستانها یا خاطراتی که میخونید از من راضی بشید. من که خودم خیلی خوشحالم از اینکه دوستانی در این دنیای مجازی پیدا کردم که بهشون افتخار میکنم و به خودم میبالم که تونستم حداقل کار کوچیکی کرده باشم تا شاید مانع اتفاقاتی ناخوش آیند برای بعضی از دوستان نوجوان خودم بشم.

     و اما امروز، داستانی براتون میذارم تا هم کمی لبخند بر لبانتان بشینه و هم اینکه بفهمید چه آدمهایی تو این دنیا پیدا میشن. خودم شخصا داستان اصلی رو که خوندم خیلی خندیدم به این آدمهایی که ادعاشون تو خوبی و پاک بودن سر آدم رو میخوره، اما به عمل که میرسه هیچ در چنته ندارن. بد نیست که بخونید و بفهمید چی میگم.

 

 

بی تو من نفس ندارم

بی تو کار و کَس ندارم

 

بی تو من میشم دیوونه

ای تو بهترین بهونه

 

بیا یار مهربونم...

 

      

ببخشید که مزاحم شدم...

 

          تا چه حد به اینترنت واردید؟ چقدر توی این سایتها بالا و پایین میرید و بیشتر به کجاها سر میزنید و چی دانلود میکنید؟ خودتون هم وبلاگ دارید؟ اصلا چقدر از وقت روزانه تان رو پای کامپیوتر میذارین؟ حالا یه نفر (که خودم باشم) رو فرض کنید که تازه با اینترنت آشنا شدم و اوایل کار چه بلاهایی سرم که نیومد:

 

من عباس بچه منطقه جیحون تهرانم. متولد 13 اسفند 70. تنها فرزند پسر خانواده هستم و یه خواهر دارم که رو سال از خودم کوچیکتره. پدر و مادرم که بچه دار نمیشدن، بعد از کلی نذر و نیاز بعد از هفت سال خدا منو بهشون داده و بعد از من هم که خواهرم به دنیا اومد دیگه از بچه دار پشیمون شدن.

       چند روز قبل از عید 73 به عنوان بلای آسمانی به خانواده ام تحمیل شدم و بابام همیشه بهم میگه که تو سر جاهازی مامانتی و  و اونسال عید رو برامون زهر مار کردی. دلیلش هم اینه که من شش ماهه به دنیا اومدم و هیچکس آمادگی حضور بنده رو نداشت و بابام به علت سزارین شدن مادرم و به دنیا اومدن من تمام حقوق شب عیدش رو با عیدی خرج کرده بود و موقعی که برای پول قرض کردن به منزل اقوام رفته بوده، تو راه بیمارستان با ماشین به یه پیرمردی میزنه و اون رو به همون بیمارستانی میاره که من و مادرم توش بودیم. پیرمرده میمیره و بابام با فروش خونه دیه اون رو میده.

    در واقع بابام میگه یه پام تو اتاق زایمان بود و پای دیگرم تو پاسگاه و خونه اقوام طرف. از یه طرف مامانت زنگ میزد و سفارش وسایل لازم رو میداد و از طرف دیگه خانواده یارو زنگ میزد و میگفت دیه رو باید یه جا بدی. من هم با خرید وسایلی که مادرت لازم داشت میرفتم اونجا و بهشون میگفتم چشم . از طرف دیگه بدو بدو با کهنه بچه و ... میومدم بیمارستان

        یه چشمم اشک خوشحالی بود که پسرم به دنیا اومده و یه چشمم خون که حالا باید کلی پول دیه به طرف بدم. نصف صورتم خنده بود و نصفش گریه.

      بابام میگه: روز تولد یک سالگیم که کل اقوام درجه یک جمع شده بودن خونه ما ، هدیه هایی که خاله هات و عمه هات آورده بودن بینشون جر و بحث پیش آورد که کادوهای کی بهتره و کی بیشتر به فکر منه. دعوایی میشه که تا الان هم حرفش بین خاندان هست و ازش به عنوان بزرگترین گیس و گیس کشی دوران یاد میکنن.

   سال بعدش که برای آشتی اونها و به بهونه تولد من همشون رو دعوت میکنن تا به خونه ما بیان، بعد از آشتی کنون و اتمام مراسم تولد (توی دو سالگی من) ، وقتی همه میخوان برن خونه متوجه موضوع مهمی میشن. ماشین دایی بنده رو دزد برده بود و ....

         خلاصه روز تولد من معروفه و الان تمام فامیل اون رو از حفظ هستن و منتظرن تا توی اون روز یه اتفاقی بیافته. حالا اگر هواپیما هم سقوط کنه، میندازن گردن من. به هر حال قضیه روز تولد من براشون از تمام اتفاقات جاری اعم از قیمت بنزین، گرانی، جنگ و .. مهمتره . یعنی وقتی تولد من که نزدیک عید هم هست نزدیک میشه، اقوام که به هم میرسن به هم میگن: مراقب باشید، تولد عباس نزدیکه. 

         الان هم که 19 سالمه و کمتر از یک ماه دیگر تولدمه همه پیشاپیش بهم تبریک میگن و برای اونروز ازم عذرخواهی میکنن و بهونه ای میارن که نیستن و اون روز کاری مهم دارن که نمیتونن بیان. به هر حال خاطره ای هر سال داریم که من رو چند روزی به خصوص توی ایام عید نقل محافل خونوادگی میکنه.

      وقتی اقوام برای عید دیدنی خونه هم میرن بعد از سلام و احوال پرسی در اولین فرصت اسم منو میارنو از هم دیگه میپرسن که توی اون روز چه اتفاقی براتون افتاده.خلاصه دیگه،ما هم اینجوری شدیم. شدم سوژه خنده فامیل. اصلا دوست ندارم

       حالا اتفاق آخری که پارسال روز تولدم برام اتفاق افتاد و تازه چند روز پیش فهمیدم که نزدیک به یک سال سر کار بودم هم جالبه.

      دو سال پیش، روز تولدم داشتم از طریق اینترنت با پسر داییم چت میکردم و اون داشت اینترنتی تولدم رو بهم تبریک میگفت. خوب چند نفر دیگه هم داشتن توی اون صفحه باهم چت میکردن. پسر داییم تولدمو بهم تبریک گفت و داشتیم خداحافظی میکردیم که یه نفر هم به جمع ما اضافه شد و تولدم رو بهم تبریک گفت. خوب این موضوع اولش ساده بود. من هم جوابش رو دادم و بعد کم کم با هم آشنا شدیم و برای فردا با هم قرار گذاشتیم.

        فردا سر وقت اومد و باز هم شروع کردیم چت کردن. نزدیک به دو ساعت مینوشت و جواب میدادم. اون روز با اسم هم آشنا شدیم و فقط از همدیگه در مورد هم سئوال میکردیم. جالب اینکه به هم همش دروغ میگفتیم و بعد از هر سئوال میگفتیم راستشو بگو. یا اینکه راست میگی؟

       و باز هم برای فردا و باز هم فردا و فردا قرار میذاشتیم تا اینکه از این رابطه اینترنتی خسته شدیم و با تهیه دوربین با هم به صورت تصویری رابطه برقرار کردیم. اولین بار که دیدمش اصلا یادم نمیره. با لباسی ساده و با حجاب نشسته بود روبروی سیستم و با هم حرف زدیم و تا عید تموم بشه دیگه همه چیز رو در مورد هم میدونستیم. حتی میدونستیم عید رو کجاها رفتیم و فامیلهای هدیگه رو میشناختیم. بعد از عید قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. پارک میدون آزادی محل قرارمون بود. و دیگه هر روز همدیگه رو میدیدیم. بد جوری بهش عادت کرده بودم و بدون اینکه کسی از خانواده بفهمه مدرسه رو میپیچوندم و زودتر از مدرسه خارج میشدم تا وقتی که تعطیل میشد اونجا باشم. برام جای تعجب داشت که هر چه قدر هم دیر میرفت خونه کسی چیزی بهش نمیگفت.

      وقتی ازش پرسیدم: خانواده ات چیزی نمیگن دیر میری خونه؟ آخه تو دختری و خوب نیست زیاد بیرون باشی.

      اوایل حرف رو عوض میکرد و بد از اینکه چند روز بهش گیر دادم، بغض کرد و با گریه از پدر مادر معتادش برام میگفت که بهش اهمیت نمیدن.

    کلی حرفهای جدید زد که دلم به حالش سوخت و بهش احساسی پیدا کردم که گفتنش راحت نیست. دو سه ماهی هر روز میدیدمش تا اینکه یه شب بهم پیغام داد که دیگه با من تماس نگیر. دقیقا اواسط تابستون بود. هر چی زنگ زدم و چیغام دادم جواب نداد. فرداش رفتم جلوی درشون. جرات نداشتم در بزنم. یه جایی وایسادم تا اینکه از خونه بیاد بیرون. اما خبری نشد که نشد.

 

برگشتم خونه و بعد از کلی سر و کله زدن با خودم، قضیه رو به خواهر کوچیکم مطرح کردم و با هم به سمت خونه سپیده رفتیم. خواهرم جلو در رفت و بعد از اینکه در زد مادرش در رو باز کرد و خواهرم گفت که من از دوستاش هستم و بعد از اینکه سپیده اومد جلو در خودم رو نشون دادم. سپیده رفت لباس پوشید و سه تایی با هم رفتیم پارک محل. اونجا نزدیک نیم ساعت هر چی ازش خواستم که دلیل این کارهاشو میپرسیدم جواب نداد تا اینکه گفت براش خواستگار اومده و به زودی ازدواج یکنه. با اینکه شش ماه هم نبود که میشناختمش ، از شنیدن این جمله داغون شدم. گفت که پدر مادرش مجبورش کردن که ازدواج کنه تا یه نون خور کمتر بشه و ....

       خواهرم هم که کنار من نشسته بود از شنیدن این جمله ها  دلش سوخت و بعد از اینکه اونو به خونشون رسیدیم ، ازم پرسید حالا میخوای چی کار کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     نمیدونستم چی جواب بدم. نگاهی بهش کردمو جوابی ندادم. رفتیم خونه. در اتاقم رو بستم و شروع کردم به گوش دادن آهنگهای غمگین و تو خودم بودم. غافل از اینکه خواهرم تموم حرفها و اتفاقات رو به پدر مادرم میگه و اونها ازش میخوان که برای فردا دختره رو بیاره خونه. بدون اینکه من بدونم فرداش من رو فرستادن پی نخود سیاه و بعد خواهرم دختره رو میاره خونه و اونهم با لباسی مرتب و جملاتی زیبا دل اونها رو هم به دست میارهو میگه که چقدر منو دوست داره و ....

      خلاصه پدر مادرم بعد از چند روز قبول میکنن که با خرج اونها بریم خواستگاری و اونها تا پایان درسمون و دست تو جیب شدن خودم خرج مارو بدن و بعدش با هم رسما ازدواج کنیم.

     بگذریم از اینکه برای خواستگاری چقدر دردسر کشیدیم تا اینکه قبول کردنو منو به غلامی خودشون قبول کردن . چون میگفتن که قبل از من خانواده دیگه ای اومدن برای خواستگاری و اونها هم قبول کردنو ... . هم پدر و هم مادر سپیده معتاد بودن و مشخص بود که این وسط یه خبرایی هست.

     پدر ساده من به خاطر اصرار من قبول کرد که بعد از قبول کردن اونها تمام خرجهای مراسمهای مختلف رو بده و دوازده میلیون ظرف کمتر از یک ماه برامون تا مراسم عقد رسمی توی محضر خرج کرد. توی این مدت دو تا نکته برای خانواده سئوال بود. اول اینکه چرا اونها کمتر از ده نفر فامیل دارن ؟ که جواب رو ربط میدادیم به اعتیاد اونها. دوم اینکه پدرش که بی کار بود و پسری هم نداشتن . پس خرجشون رو از کجا میاوردن؟ که این رو هیچوقت نفهمیدیم.

            خلاصه کمتر از یک ماه نشد که به عقد رسمی هم در اومدیم و با مراسمی موقت تا پایان درس سپیده و سربازی من که عروسی بگیریم، قرار شد صبر کنیم. شیر بها دو میلیون شد که بابام نقدا داد و مهریه هم 1372  تا سکه شد. چون سپیده متولد سال 1372 بود. هر روز منزل یکی از اقوام پاگشا میشدیم . تا مدتی هر تعطیلی یه جایی میرفتیم. سپیده هم یه حساب باز کرده بود (به اسم خودش) و تک تک ریالهایی رو که دستمون میومد تو حساب میریخت تا انشا ا.. زود خونه بخریم و ....

      خیلی خوش میگذشت و از داشتن همچین همسری به خودم میبالیدم. با اینکه سن و سالی نداشتم ، اما فکر میکردم که خوشبخت ترین مرد دنیام و به هم سن و سالهام با چشمی نگاه میکردم که انگار آدم نیستن.

      تا اینکه تولدم نزدیک شدو من به دور از همه چیز منتظر بودم که ببینم همسرم روز تولدم چی برام میگیره. پدرم بهم گفت که همسرت برای تولدت از من پانصد هزار تومان گرفت. اما نگفت چی میخواد بخره. من هم هر چی فکر کردم نفهمیدم. روز تولدم جمعه بود و خانواده برای اینکه ما راحت باشیم رفتن بیرون. هر لحظه که میگذشت بیشتر دوست داشتم تا بفهمم که به خاطر روز تولدم چی برام خریده. تا اینکه کیکی روی میز اومد و اون بهم روز تولدم رو تبریک گفت. اولین بار که  توی خونه با هم تنها بودیم. ازش تشکر کردمو کمی شیرینی و میوه و تنقلات خوردیم و چند تا خاطره از تولدهای قبلیم براش گفتمو اون هم بلند بلند میخندید. بعد از ساعتی که گذشت گفت که میخواد بره خونه. من هم با طعنه و کنایه گفتم چیزی یادت نرفته؟

     چند باری خودش رو به اون راه زد و دست آخر هم گفت پولی که از پدرت گرفتم رو توی حاسب ریختم و هدیه ای بهتر از این برات پیدا نکردم. بعدش سریع رفت و من هم خوشحال از اینکه چه همسر خوبی دارم که به فکر آینده خودمونه.

   اماااااااااااااااااااا

      باز هم روز تولدم برام عزا شد. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه. دودقیقه از رفتن سپیده نمیگذشت و من هنوز توی حال و هوای خودم بودم که صدایی جلب توجه کرد. صدای زنگ گوشی بود. تلفن سپیده بود. آهنگش رو خوب میشناختم. فکر کردم که گوشیش رو جا گذاشته و زنگ زده که براش ببرم یا اینکه از قصد گوشیشو جا گذاشته و هدیه روز تولدم رو میخواد اینجوری بده. به زنگ ضعیف گوشی که توجه کردم ، کیفش رو پشت یکی از مبلها پیدا کردم. سریع جواب دادم :جانم سپیده. بگو عزیزم. اما از اونور تلفن صدای مرد دیگه ای اومد که گفت شما؟ شما کی هستین؟ تلفن همسر من دست شما چی کار میکنه و  شروع کرد به ناسزا گفتن. من هم جوابشو دادم و قطع کردم.

    سرم گیج میرفت. توی کیف رو نگاه کردم. دفترچه بانکیمون جلب توجه میکرد. برش داشتمکو بازش کردم. دیدم همون ده هزار تومانی که برای افتتاح حساب گذاشتشم توی حسابه. گوشی رو بر داشتم و با شماره آخری که زنگ زد تماس گرفتمو ازش سئوال کردم که شما کی هستی؟

        اون هم خودش رو دوست سپیده معرفی میکرد که قراره بعد از عید با هم ازدواج کنن . تصمیم گرفتم قبل از اینکه خانواده برگردن بفهمم که قضیه چیه؟ با یارو تماس گرفتم و رفتم محل قرار. وقتی شناسنامه ام رو نشونش دادم، بهم گفت که چند ماهه که با سپیده از طریق اینترنت آشنا شده و بعد از تعریف کل ماجراها ازم عذرخواهی کرد و رفت.

      مستقیم رفتم خونه سپیده اینا. نبود. مثل اینکه برگشته بود دنبال کیفش. وقتی اومد خونه خیلی معمولی باهاش صحبت کردمو خودم رو کنترل کردم. کیفش رو دادم و اون دهم خیلی معمولی ازم تشکر کرد و گفت که: ببخشید که تو رو توی زحمت انداختم. 

      بهش گفتم که یه آقایی زنگ زده بود به اسم سعید. میشناسیش؟

    سپیده : کی؟ نه. حتما اشتباه زنگ زده

عباس: آره. اشتباه زنگ زده بود. دیوونه میگفت قراره با تو ازدواج کنه. من هم باهاش قرار گذاشتم و گفتم که تو همسرمی...

    سپیده : چی؟ چی گفتی؟ تو باهاش قرار گذاشتی؟ واسه چی؟

عباس: خوب خواستم ببینم کیه و چی میگه. مثل اینکه یه چیزی بدهکار شده؟

           و دعوایی بینمون شکل گرفت و من هم که خیلی این رابطه عصبانی بودم شروع کردم به زدنش . بدجوری کتکش زدم و مطمئن شدم که کاری اساسی کردم که حقش بود. رفتم خونه. خانواده بدبختم هنوز نیومده بودن. یک ساعت نشد که زنگ خونه به صدا دراومد. گفتم که خونواده منو ببین. چقدر خوبن. زنگ میزنن تا اگر ما تو خونه ایم سر زده وارد نشن. رفتم در رو باز کردم. تصمیم گرفتم تا همه چیزو به خانواده ام بگم. اما وقتی در رو باز کردم همه چی یادم رفت. چون سپیده با پدرش رفته بودن پاسگاه و مامور آورده بودن دم در خونه. باورم نمیشد. در همین لحظه خانواده ام  رسیدن و سپیده و باباش چنان بلوایی بر پا کردن که همه در و همسایه ریختن بیرون. بابام واسه اینکه آبروریزی نشه گفت بریم پاسگاه و من رو با گذاشت وسیقه تا روز دادگاه آزاد کردن. بالاخره هم روز دادگاه فرا رسید و من به جرم فریب دختر مردم از طریق اینترنت،کلاهبرداری، ورود زوری به خونه اونها، کتک زدن سپیده و پدر مادرش، داشتن رابطه نامشروع با دختران دیگر و چند جرم دیگه محکوم به طلاق دادن سپیده شدم. داشتم دیوونه میشدم. متنی که سپیده و خانواده اش از من نوشته بودن و به دادگاه ارائه داده بودن به علاوه نامه ای که پزشکی قانونی داده بود من رو محکوم به طلاق دادن همسرم و طبق قانون  دادن نصف مهریه یعنی 686 سکه کرد. من و خانواده ام هر کاری کردیم و حتی وکیل گرفتیم ، اما نتونستیم که چیزی رو ثابت کنیم. و الان دارم ماهی دو تا سکه به عنوان مهریه میدم (البته بابام مبده) و من هم با خانواده ام فریب خوردیم و بعدا فهمیدیم که سپیده سومین باره که ازدواج کرده و بعد از هر ازدواج شناسنامه اش رو المثنی میگرفته و دوباره روز از نو روزی از نو. حتی با رائه این مدرک هم دادگاه اعلام کرد که چون ازدواج و طلاق به خواست دو طرف بوده، موضوع قانونی بوده و من باید مهریه رو بپردازم. یعنی 343 ماه، به مدت تا 28 سال باید ماهی دو تا سکه بپردازیم و الان بایه وکیل بهتر ثابت کردیم که سپیده و خانواده اش کلاهبردار هستن و از طریق شیادی پول درمیارن. دادگاه هم شوهارهای قبلیش رو که مثل من بچه های زیر 20 سال هستن پیدا کرده و الان اونها رو محکوم کرده بالاخره از شر این بلای آسمانی راحت شدیم. امسال هم 18 اسفند میرم سربازی تا بعدش برگردمو خرجهایی که رودست خانواده ام گذاشت رو جبران کنم.

    و اما این نکته مهمه که من کاری کردم که الان به اشتباهم پی میبرم و فهمیدم که هنوز خیلی بچه هستم و چه قدر زود فریب میخورم. بچگی من کار دستم داد و .... شما مراقب خودتون باشید.

 

 

عجب روز تولدی دارم من

 

نمک رو زخم من نپاش ، تویی تنها دلخوشیم

 

غیر مستقیم تیکه ننداز، نگو مال هم نمیشیم

 

از رو دلسوزی میخندی، میگی همش تو فکرمی!

 

چرا زورکی به من، دم از عاشقی میزنی؟

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 581
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

امشب ببر ای، من از تو آن مایه ناز

یا رب تو که ای؟ به صبح و در چاه انداز

 

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

 

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

 

سلام و عرض ادب

            

                            خیلی خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده. چطورید دوستان خوبم: اشکان، جیمی،پسر قرمز،  پسر آبی، مهران، علی ، محمد، سوفی و ... . به خدا دلم براتون یه ذره شده. به هر حال جدایی یه خوبی داره. اون هم اینه که آدم دوستان واقعیش رو میشناسه و همینطور که وقتی دوباره اونهارو پیدا میکنه دلش باز میشه. اول محرم تصمیم گرفتم تا آخر محرم و صفر آپ نکنم و کلا هم سه تا آپ بیشتر نداشتم و بعد از بسته شدن بی دلیل وبلاگم آمار بازدیدها فوق العاده پایین اومد و به یک دهم قبل رسید. اما ما که هستیم و همچنان دوستدار شما و در خدمتتون. به هر حال امیدوارم که همچنان بتونم با یاری شما به کارهای خودم برای هدفی که دارم ، ادامه بدم و شما هم منو تنها نذارید. با خاطره ای از یکی از بهترین دوستانم آپ امروز رو درخدمت شما هستم و امیدوارم این داستانها و خاطره ها رو بخونید و دیگران رو هم به خوندنشون اگر صلاح دونستید دعوت کنید تا انشاء ا.. چنین مشکلاتی برای هیچ کس به وجود نیاد .

     این هم یادتون باشه که شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها به وبلاگ سر میزنم. بعد از این داستان منتظر یه داستان فوق العاده باشید که حرف نداره. دارم ویرایشش میکنم. اگر دوست داشتید نظر هم بدید. با خودتونه.

 

 

یه روز خوب میاد که ما همو نکُشیم

 

به هم نگاه بد نکنیم

 

با هم دوست باشیمو دست بندازیم رو شونه های هم

 

مثل بچگیا تو دبستان، در حال ساخت و ساز ایران

 

یه روز خوب میاد....

 

      

فکر میکردم بزرگ شدم!

 

          وقتی بچه ایم و تازه مدرسه رو شروع میکنیم دوست داریم زودتر بزرگ بشیم. به بزرگترها خیلی دقت میکنیم و سعی میکنیم که حرف زدنشون رو تقلید کنیم. سعی میکنیم که مثل اونها راه بریم و حتی بعضی وقتها پامون رو توی کفش اونها میکنیم و زمین میخوریم و اونوقت شروع میکنیم به

گریه کردن.

       یا اینکه لباسهاشون رو میپوشیم و هزار تا چیز دیگه. آرزو میکنیم تا دکتر یا خلبان بشیم و یه ماشین مدل بالا و ....

      چقدر اون دوره قشنگه. اما وقتی بزرگ میشیم و واقعیتهای جامعه رو میفهمیم و میبینیم آرزو میکنیم تا به دوران بچگی برگردیم و از نو شروع کنیم. از اول. عکسهای بچگیمون رو نگاه میکنیم و به یاد اون موقع ها شاد میشیم. پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ که دیگه الان زیر خاکن و...

      اما برگشتی در کار نیست و دیگه توی راهی افتادیم که برگشت معنی نداره و اگر فردا از امروز جلو نزنیم یه نفر دیگه میاد جامون که باید براش سر خم کنیم و چاکرتم و نوکرتم رو به هر کس و ناکسی بگیم تا کارمون راه بیافته و به جای آقایی کردن باید برای یه لقمه نون چه کارهایی بکنیم. من الان توی وضعی هستم که خودم حالم از خودم هم به هم میخوره. جلوی آینه که میرم و خودم رو میبینم گریه ام میگیره. چی میخواستیم و چی شدیم. بخونید و عبرت بگیرید تا مثل من حسرت گذشته رو نخورید:

      من حجت 21 ساله هستم متولد 1368 تهران . فرزند کوچک خانواده. دو سال از سربازیم گذشته و حتی اقدام به پست کردن دفترچه هم نکردم. یه پراید هاچ بک سیاه مدل 75 دارم ، که پشتش نوشتم: کل کل ممنوع! NO KAL KAL

    چون گواهینامه ندارم، حتی اگر کسی هم بهم بزنه یه جوری زود سر و تهش رو هم میارم تا گیر افسرها نیافتم . اکثر کسانی که با من مدرسه رو شروع کردن الان کار و زندگی دارن و حتی بعضیهاشون هم متاهل شدن، اما من انسانی شده ام که خیلی ها ازم میترسن و یا بهتر بگویم بدشون میاد.

     تو دوره راهنمایی ترک تحصیل کردم و بیشتر وقتم رو توی پارکها و یا بازیهای کامپیوتری میگذروندم. اما خونواده تا هفته ها خبر نداشتن که مدرسه نمیرم تا اینکه از مدرسه به خونه زنگ زده بودن و گفته بودن که اونها هم فهمیده بودن. از اون به بعد دیگه بابام بعد از کتک مفصلی که بهم زد و چند روزی که نذاشت از خونه برم بیرون، نذاشت برم مدرسه و مرا به یکی از دوستانش که مغازه تعویض روغن ماشین داشت سپرد و شروع به کار کردمو اونجا خیلی چیزها دیدم و شنیدم که اصلا بچه هایی به سن من نباید همچین چیزهایی رو ببینن و بشنون. صاحب کارم عاشق آهنگهای قدیمی بود و زیاد فیلم قدیمی نگاه میکرد . اونها یه طرف حرف زدنش هم زیادی مثل لوطی ها بود و هر چیزی دوست داشت میگفت. بدتر این بود که حقوق منو هفته به هفته به آقام میداد و آقام هم به جای اینکه به من پول هامو بده یا برام پس اندازشون کنه، بهم میگفت که به جای پول، خوراک و جای خوابم رو بهم داده و همون هم از سرم زیاده. من هم یواش یواش مجبور شدم وقتی که اوستا حواسش پرت بود ، برم پای دخل و یواشکی پول بردارم. تا اینکه بالاخره اوستا فهمید و بعد از یه کتک حسابی منو از مغازه انداخت بیرون.

        پدرم که قضیه رو فهمید خیلی از خجالتم در اومد و شروع کرد به کتک کاری. اصلا حواسش هم نبود که اگر پولم رو بهم میداد اصلا همچین اتفاقی نمیافتاد. همون شب از خونه بیرون رفتم و شب رو توی امامزاده محل خوابیدم و چند روزی همونجا شده بود محل خواب و خوراکم. تا اینکه نگهبان فهمید و منو به نیروی انتظامی تحویل داد و اونها هم منو به سازمان نگهداری از نوجوانان و جوانان بی خانواده تحویل دادن و تقریبا سه ماه اونجا بودم. اونجا گفتم که بچه شهرستانم و هیچکسی رو تو تهرون ندارم . تا اینکه خانواده ام که برای پیدا کردن من پیگیر بودن منو پیدا کردن و به دخونه برگردوندن.

     و بعد از برگشتن به خونه چیزهایی که اونجا یاد گرفته بودم خیلی روی من تاثیر گذاشته بود و همین امر منو تبدیل به آدمی سیگاری، بد دهن، بد اخلاق و بی حیا تبدیل شده بودم. دیگه شما که غریبه نیستید ، بابام هم ازم میترسید. چون نه تنها ازش حساب نمیبردم، بلکه حسابی از خجالتش هم در میومدم. دیگه بعد از مدتی اونهم کاری به کارم نداشت. مادرم هم که فقط نفرینم میکرد و اینو اونو به رخ من میکشید و میگفت شیرم رو حلالت نمیکنم.

       من هم که دیگه 24 ساعته شده بودم ولگرد کوچه و خیابون. دار و دسته ای راه انداختم که توی محل هر کسی بهمون محل نمیداد همچین حالشو میگرفتیم که دیگه نتونه سرشو بالا کنه. چند بار از ما به نیروی انتظامی شکایت کردنو دیگه تو محل شده بودم سرکرده اوباش. تا اینکه مادرم از دستم دق کرد و آخرین حرفی که بهم زد ای بود که گفت خدا بهت خیر نده. چون من برات آرزوهایی داشت که همشو به باد دادی و با گریه خوابش برو دیگه هیچوقت بیدار نشد.

       تمام حرفاش به یادم هست و وقتی که داشتیم خاکش میکردیم اصلا باورم نمیشد که مادر عزیزم رو از دست دادم و تا روزها جای خالی اش را در خانه میفهمیدم و برای از دست دادنش گریه میکردم. وقتی نشستم فکر کردم دیدم اگر من سر به راه بودم الان سایه مادر عزیزم بالای سرم بود و حالا که از دست دادمش تازه میفهمم که با ارزشترین چیز زندگیم رو از دست دادم.

          چند روز بعد رفتم دنبال ثبت نام مدرسه بزرگسالان برای اینکه درسم رو ادامه بدم و مدرکی دست و پا کنم. سیگار و خلاف رو هم گذاشتم کنار . هر روز هم که وقت میکنم میرم سر قبر مادرم و براش تصمیم هایی رو که گرفتم میگم. دوست دارم خوشحالش کنم و الان که از دست دادمش قدرشو میدونم.

    الان از گذشته ای که داشتم پشیمونم و دلم برای مادرم تنگ شده تا سرم رو روی پاهاش بزارم و بخوابم. دلم میخواد به به کودکی برگردم و از دوستانی که باعث شدن من مدرسه رو ترک کنم و به این روز بیافتم دوری کنم. بزرگترین آرزوم اینه که:

 

کاش بزرگ نمیشدم و کودک میموندم

 

مادر،

بی تو تنها و غریبم

اتاق خالی ام بی تو چه سرده

 

مادر،

مادر خوب و قشنگم

بدون تو دل من پر درده

 

فضای خونه بی بوی تو هیچه

صدای تو هنوز اینجا میپیچه....

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

 

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

 

میخواهم عشقت در دل بمیرد

میخواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

 

 

سلام علیک

            

                            بچه ها سلام . خیلی جالبه ها. شب میخوابی ، صبح بلند میشی میبینی وبلاگت رو بستن. یه چرخ میزنی، میبینی همه بچه هارو وضعشون همینه. آخه واسه چی؟ مگه چه جرمی مرتکب شدیم آخه؟ خدا از کسانی که بی دلیل اذیت میکنن نگذره. ما که نه عکس ناجور میذاریم، نه مطلب ناجور تود وبلاگمون داریم. اخرین داستانی که گذاشتم رو دوباره برای دوستان میذارم. چون 24 ساعت هم نکشید که رفت پایین. به هر حال مراقب خودتون باشید. هفته ای یک بار هم شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها هم به وبلاگم سر میزنم. بخونید و لذت ببرید. انشاءا.. . یا علی

 

 

 

نرو تنهام نذار با درد و غمهام

اگر چه دلخوری از خیلی حرفام

به قرآنی که از سایه اش گذشتم

به مرگ هر دوتامون خیلی تنهام

نگو میبینمت یه روز دیگه

آخه احساس من اینو نمیگه

نمیتونم قبول کنم نباشم

تو بی من باشی و من جای دیگه

 

      

با من تماس بگیر...    خواهش میکنم داداشی

 

          سلام بچه ها. خوبه که آدم اگر اشتباهی میکنه انقدر مرد باشه که بتونه بهش اعتراف کنه. من هم میخوام از طریق این وبلاگ اشتباهم رو اعتراف کنم. با تشکر از نویسنده این وبلاگ ازش خواستم تا اسمهارو تغییر بده. مگر نه داستان مال خودمه و اتفاق افتاده. حتما خیلی دوست دارید بدونید چی شده. خوب براتون میگم.

     من مهردادم و توی یکی از پایگاهها مسئول قسمت تربیت بدنی هستم. متولد 1371 هستم و الان دارم پیش دانشگاهی میخونم. توی مدرسه هم فعالیت زیادی دارم و یکی از کسانی هستم که در هر موردی از خودم راه کاری نشون میدم و خیلی سعی میکنم توی چشم باشم. مثلا تا الان که 17 سالمه شلوار لی نپوشیدم و همیشه موهامو بغلی میزنم تا ساده باشه. پیراهن رو به تی شرت ترجیح میدم و اصلا اهل برنامه های مبتذل نیستم. حتی سعی میکنم که زیاد موزیک گوش نکنم و بیشتر روی چیزهای دیگه تمرکز دارم.

     اما چون مدرسه هر چند سال یکبار عوض میشه ، زیاد اونجا تمرکز نمیکنم و بیشتر افکارم رو توی پایگاه و روی برنامه های اونجا انجام میدم. اما بعضا کارها با هم مخلوط میشه و به هم مرتبط میشه.

       توی مدرسه بارها معلمها یا حتی مدیر و ناظم که به من خیلی اعتماد دارن کارهایی رو به میسپردن که خودم هم باورم نمیشه انقدر معتمد اونها هستم.

     مثلا برای برگزاری مسابقات و خرید هدایا با من مشورت میکنن یا اینکه بعضی وقتها از من آمار دانش آموزای دیگرو میگیرن. حالا نه اینکه فکر کنید من آدم فروشما. بلکه سعی میکنم هوای بچه ها رو داشته باشم و همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکنم. تا اینکه معلم دینی یه روز صدام کردو از من خواست که زنگ آخر برم پیشش. وقتی ازش پرسیدم که برای چی؟ گفتش که همون موقع بهم میگه.

       زنگ آخر که خورد همه رفتن خونه و من پشت درب معلمان منتظر آقای رضایی موندم. وقتی همه معلمها رفتن اومد پیشم و بهم گفت: برو داخل چند لحظه بشین تا من برم اتاق مدیر و یکی از بچه ها رو بیارم. من هم رفتم تو اتاق و نشستم تا ایشون برگرده.

    چند لحظه بعد آقای رضایی با یکی از دانش آموزان جدید وارد اتاق شد و در رو بست. خودش اومد کنارم نشست و اون هم رو به روی ما ایستاد. و صحبتها این جور شروع شد:

آقای رضایی: خوب آقا مهرداد، ایشون علی دانش آموز جدید این مدرسه است و از فردا قراره اینجا مشغول به تحصیل بشه ، اما شرایط ایشون با بقیه بچه ها یه جورایی فرق میکنه. میخوام به حرفام خوب گوش بدی و با دقت به حرفام عمل کنی.

مهرداد: بفرمایید آقا. سراپا گوشم

آقای رضایی: (رو به من کرد و با اشاره به علی گفت: ) ببین آقا مهرداد علی آقای ما تو مدرسه قبلیش یه مشکلی داشت که من با توجه با صحبتی که با اولیاش داشتم به اینجا انتقالش دادم و در قبالش مسئولم. از شما توقع دارم که حرفهایی که میزنم بین خودمون باشه و به هیچ عنوان جایی درز نکنه. وگرنه با شما که امین ترین دانش آموز این مدرسه هستی برخورد خواهم داشت.

مهرداد: (تا حالا کسی اینجوری با من صحبت نکرده بود. کمی ترسیدم ، اما نمیتونستم چیزی بگم) بله آقا، خیالتون راحت باشه. در خدمت شماییم

آقای رضایی: این علی آقای ما کمی ساده است و هر حرفی رو زود باور میکنه و به علت این سادگیش تو مدرسه قبلی بعضیها ازش سواستفاده های ناجور میکردن و حالا از امروز اینجا باید چهارچشمی مراقبش باشی تا این اتفاقات اینجا براش تکرار نشه. شما هم حواست هست علی آقا؟

علی: (تمام این مدت سرش رو پایین گرفته بود و گوش میداد. لباسی ساده بر تن داشت با اندامی لاغر و چهره ای که انگار خیلی ناراحته. با بغضی که توی صداش بود خیلی یواش جواب داد) بله

مهرداد: خوب آقا ما باید چی کار کنیم؟

آقای رضایی: دوست دارم هر موقع که شمارو دیدم با هم باشید و حواست بهش باشه و مثل خودت جزو بچه های خوب و مثبت مدرسه باشه. حتی بیرون از مدرسه هم باهاش باشی و کمکش کنی و هر وقت به مشکلی برخوردی سریعا با من مطرحش کنی. میتونم روت حساب کنم دیگه. آره؟

مهرداد: حتما !!  حتما آقا !! حواسمونو جمع میکنیم

آقای رضایی:   علی گوش کن، دیگه تو رو سپردم دست مهرداد که بهترین دانش آموز این مدرسه از هر نظره. دیگه حواستو جمع کن. من هم دورادور حواسم بهت هست و اگر کسی بهت حرفی زد یا خواست اذیتت کنه به مهرداد بگو.

علی:چشم آقا

مهرداد: سلام من مهردادم...

    دستمو به سمت علی دراز کردم و اون هم خیلی یواش دست داد و پشت سر آقای رضایی از در خارج شد. از فردای اون روز زنگهای تفریح به کتابخانه میرفتم و علی هم میومد پیشم مینشست و زود کتابی باز میکرد و شروع به خوندنش میکرد. زیاد حرف نمیزد و اگر حرف هم میزد در حد یکی دو کلمه. با هیچکس معاشرت نمیکرد و تنها میومد پیش من و در حد سلام و علیک و خداحافظی صداشو میشنیدم. اگر سئوالی هم ازش میپرسیدم در حد چند کلمه جواب میداد.

    راستش رو بخواید فضولیم خیلی گل کرده بود. اما نمیتونستم ازش سئوال بپرسم و ببینم مشکلش چی بوده.منتظر بودم خودش سر حرف رو باز کنه. تا اینکه قرار شد از طرف پایگاه بریم اردو. قرار شد بریم بی بی شهربانو. از علی که دعوت کردم اولش قبول نمیکرد، اما به دروغ گفتم که آقای رضایی گفته، قبول کرد و برای اولین بار رفتیم بیرون. روز خوبی بود و من مسئول پخش میوه توی ماشین بودم. از علی هم خواستم بهم کمک کنه و اون هم قبول کرد و یواش یواش با هم خودمونی تر شدیم. وقتی رفته بودیم بالای کوه یه جایی نشستیم تا نفسی تازه کنیم و چیزی بخوریم که علی میوه بهم تعارف کرد و من با پر رویی همشو برداشتم. چشماش دو تا شد و به من زل زد. یه دفعه خنده ام گرفت و اون هم خندید. توی این مدت اولین بار بود که خندشو دیدم. میوه هارو برداشتمو فرار کردم. علی سرجاش خشکش زده بود که یکی از همراهان رو به علی کردو گفت، اگه یه دقیقه سر جات باشی، آشغال میوه هاتم میخوره و علی بلند شد. کمی منو که چند متر اونورتر مشغول خوردن میوه بودم نگاه کرد. یه دفعه چشماشو بست و دوید به طرفم. من هم فرار کردم. بهم رسید و جلوم ایستاد. من هم ایستادم و همونطور که مشغول خوردن سیب بودم گفتم چی میگی؟ یه دونه اش رو هم بهت نمیدم. خودت برو بخر و بخور!!!!

    خندمون گرفت و همونجا نشستیمو با هم به خوردن میوه ها مشغول شدیم. همه راه افتادنو منو علی بهشون گفتیم که چند دقیقه بعد به اونها ملحق میشیم. علی برای اولین بار شروع کرد به درد و دل کردن و اینکه چرا تغییر مدرسه داده و آدمهایی که اونجا بودن. من هم برعکس همیشه که فقط حرف میزدم، فقط گوش میکردم و چشمامو قلمبه کرده بودمو سر جام میخکوب شده بودم.

     علی از اذیت و آزارهایی که باهاش کرده بودن میگفت و اینکه چقدر از اونها متنفره. وقتی حرفاش تموم شد به من نگاه کرد و انگار منتظر بود من هم حرفی بزنم. راستش رو بخواید خشک شده بودم. نگاهی به علی کردمو یه دفعه گفتم: خدا ازشون نگذره. کاشکی الان اینجا بودن و همشون رو از کوه پرت میکردیم پایین و بعد سنگی برداشتمو به سمت دره ای که جلومون بود پرت کردم.

 

علی هم شروع به اینکار کرد و چند لحظه بعد بهش گفتم: ساعت داره به ظهر نزدیک میشه. فکر کنم همه الان رسیدن به مقصد و ما نصف راه رو ازشون عقبیم و خیلی سریع راه افتادیم. تا به بقیه دبرسیم حرفی نزدیم و فقط تند تند راه میرفتیم. اما همش ذهنم و فکرم مشغول حرفهای علی بود. تصمیم گرفتم که ازش مراقبت کنم و هرگز اجازه ندم که دیگه کسی اذیتش کنه. مثل یه برادر. وقتی به گروه داشتیم نزدیک میشدیم، نگهش داشتم و دست رو روی شونش گذاشتم و تو صورتش نگاه کردمو بهش گفتم:

ببین علی ، از امروز تو برادر کوچک منی. حرفهایی که به من زدی به هیچکس دیگه ای نگو. خوب نیست. من هم قول میدم که بیشتر از قبل باهات باشمو مراقبت باشم.

       نگاهی به من کرد و با لبخندی تلخ بهم گفت: ناراحت نشو. اما این حرفها رو قبلا هم شنیدم.

   به حرفش توجهی نکردمو گفتم که من با بقیه فرق میکنم. بهت ثابت میکنم. حالا ببین...

 

   خلاصه اون روز هم تموم شد و به خونه رفتیم و تمام شب فکرم مشغول علی بود. تصمیم گرفتم که روز بهش یه اس ام اس بدم تا بفهمه به یادشم. گوشی رو برداشتم و این متن رو بهش نوشتم:

      اگر فلک نخواهد/ منو تو با هم باشیم/ فلکش خواهم کرد/ تا دیگر چنین نخواهد

 

 

اما جواب نیومد و من همینجور که به علی فکر میکردم خوابم برد. فردا توی مدرسه که همدیگه رو دیدیم بعد از سلام علیک گفت: مرض داری؟ گفتم مگه چی شده؟ گفت: ساعت یک و نیم شب اس ام اس دادی و صدای زنگ گوشیم هممونو از خواب بیدار کرد!!!!!!!

    تازه فهمیدم که چرا جوابی نیومد و اصلا حواسم به ساعت نبود. خلاصه از اون روز دیگه از مدرسه که تعطیل میشدیم با هم میرفتیم فوتبال با بچه محل ها یا اینکه میرفتیم پایگاه پینگ پنگ بازی میکردیم و ......

      چند ماهی گذشت. خیلی بهش عادت کرده بودم و دیگه هر روز با هم بودیم و حتی بعد از خداحافظی از همدیگه باز هم کلی اس ام اس میدادیمو لذت میبردیم. چند ماه گذشته بود و دیگه جور شده بودیم. تا اینکه مدرسه تموم شد و علی و من صبح تا شب پایگاه بودیم. اون هم توی کارها کمکم میکرد و با هم مسئولیت رو بر عهده گرفته بودیم. تا اینکه برنامه استخر جور شد و با سی چهل نفر از بچه ها و حتی بزرگها قرار شد بریم  استخر. اما علی خیلی سریع گفت که نمیاد. وقتی دلیلش رو پرسیدم اولش گفت که از آب بدش میاد. بعد گفت شنا بلد نیست و بعد که دیگه بهونه ای برای حرفهای من نداشت بهم گفت که از استخر خاطره خوبی نداره.

      من هم بهش قول دادم که اینجا فرق داره و کسی اهل این حرفها نیست و بالاخره قبول کرد. رفتیم و پریدم تو آب. اما علی یه گوشه رفته بود تو آب و طوری قایم شده بود که انگار نمیخواست کسی اونو ببینه. رفت سمتش و کمی آب روش ریختمو بهش گفتم : اینها که اینجا هستن همه بچه مثبتن. خیالت راحت. گفت: مشکلی نیست. راحتم. گفتم بیا وسط. با بچه ها باشی بهتره. حواسم هست بیا...

     دستش رو گرفتم و اومد سمت قسمت عمیق و خداییش شناگر خوبی بود. عالی شنا میکرد. یه دفعه یکی از زیر پامو کشید و به قول خودمون شروع کرد به آب دادن من. برگشتم، دیدم که علی از زیر اومده و پامو گرفته و من هم شروع کردم به انتقام و اون روز هم با بازی و شوخی گذشت.

    دیگه خیلی خودمونی شده بودیم تا اینکه تابستون تموم شد و من مدرسه ام رو باید عوض میکردم و از علی جدا میشدم. خیلی سخت بود. اما چاره ای نبود. همش دوست داشتم زوتر زنگ بخوره و برم دنبال علی. همش نگران بودم که اتفاقی براش بیافته و یکبار این قضیه رو بهش گفتم. بهم گفت: حواسم هست. خیالت راحت. دیگه بزرگ شدمو میفهمم که باید چی کار کنم.

     اما من به چند تا از بچه های مدرسه که فکر میکردم بچه های خوبی هستن سپردم که هواشو داشته باشن و کمی مراقبش باشن. روزها میرفت و من از دوری از علی رنج میبردم تا اینکه یک روز که دم مدرسه اش رفته بودم، دیدم که یکی از بچه هایی که علی رو سپرده بودم بهش، به سمتم اومد و گفت که این پسره اوضاعش خیلی خرابه . گفتم چطور؟ گفت هر جور شوخی که بگی داره تو کلاس با بچه ها میکنه.

 

قاطی کرده بودم. نمیدونستم چی کار کنم. واقعیت اعصابم خیلی خورد شده بود و حالا میخواستم که یه کاری کنم. اما چی کار؟ تصمیم گرفتم و به سمت خانه علی اینا راه افتادم. توی راه هش فکر میکردم که وقتی درو باز کرد چی بهش بگم و چه جور باهاش برخورد کنم. رسیدم جلوی درشون. چند بار زنگ زدم. مادرش در رو باز کرد و وقتی سراغ علی رو گرفتم گفتش هنوز نیومده. خبر هم ندارم کجاست. فکر کنم با دوستاش جایی رفتن. تشکر کردم و نمیدونستم کجا برم دنبالش. به گوشیش زنگ زدم . جواب نمیداد. دیگه داشتم میترکیدم. فردا صبحش رفتم جلوی در مدرسشون. وقتی دیدم از دور داره میاد به سمتش رفتم. وقتی منو دید لبخندی زد و به سمتم اود. دستشو دراز کرد تا دست بدیم. اما من جلوی اون هم دانش آموزی که داشتن میومدن چنان توی گوشش زدم که همه خیره شده بودن و مارو نگاه میکردن. جای انگشتان دستم روی صورت علی مونده بود. علی با بغض ازم پرسید چرا میزنی؟ چی شده؟ من هم هر چی از دهنم اومد گفتم و بهش با صدای بلند حرفهایی زدم که نباید میزدم:   

    --- اصلا هر کاری که باهات میکردن حقت بوده، تو خودت مشکل داری، امثال تو لیاقت ندارن که با کسایی مثل من دوستی کنن و..... ---

  و علی با حالتی مثل گریه سرشو پایین انداخت و به سمت خونه برگشت. یه دفعه احساس کردم دستی روی شونم اومد. برگشتم و دیدم همون رفیقمه که میگفت علی خراب شده. ازم پرسید : چی شده مهرداد؟ این پسره کی بود؟

   از سئوالش خشک شدم. گفتم که شاید صورتش رو ندیده و نشناخته. گفتم همونی بود که بهت گفتم مراقبش باشی و تو هم بهم گفتی که .....  حرفمو قطع کرد و گفت که من این پسره رو تا حالا ندیده بودم. فکر کردم که یکی دیگه رو میگی. حالا چی شده؟

    پرسیدم که مگه تو نگفتی که داره کارهای ناجور میکنه و ..؟

 

گفت: چرا من گفتم. اما اونی که من گفتم این نبود. اولین بار بود این پسره رو دیدم. اینو میگفتی؟

مهرداد: (یقه اش رو گرفتم و گفتم: )تو منو مسخره کردی .. مگه تو نگفتی ..

  و بی اختیار برگشتم و چشمام دنبال علی بود. گریه ام دراومد. نمیدونستم چی کار کنم . الان هم از کارم شرمنده ام. دارم از دوریش میمیرم. روم نمیشه بهش زنگ بزنم. جواب اس ام اس هام رو هم نمیده. خیلی از کارم پشیمونم و امیدوارم منو ببخشه.

                 و آخرین پیامی که بهش دادم این بود که:

             با من تماس بگیر داداشی..

 

وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه، آدم دلش میسوزه 

ای خدا، ای خدا ، دل

 

آدم که به گذشته یه لحظه چشم میدوزه، بیشتر دلش میسوزه

ای خدا، ای خدا، دل

 

دنیا بقا نداره، چشمش حیا نداره، هیچ کس وفا نداره

ای خدا، ای خدا، دل

 

دلی میخواد از آهن، هر کی میخواد مثل من، انقدر دووم بیاره

ای خدا، ای خدا، دل

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 657
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 بهمن 1389 | نظرات ()