نوشته شده توسط : سمیر

 

چه سلامی؟ چه علیکی؟

 

میدونم دوستم نداری، دیگه پیشم نمیمونی

 

بزار تا بهت بگم که یه چیزایی نمیدونی

 

تو واسم عزیز جون بودی، توی رگهام مثل خون بودی

 

کاشکی با من مهربون بودی...

 

    آره دوستان عزیزم، باز هم با یک داستان زیبا و عبرت آموز و جدید در خدمت شما هستم. چون خیلی وقته که آپ نکردم زیاد صحبت نمیکنم و میرم سراغ داستان. فقط ذکر این نکته رو لازم میدونم که این داستان کاملا واقعی است. فقط نامها تغییر کرده.

 

به یاد تو بودم حتی وقتی تو به یاد من نبودی

 

حتی وقتی دلمو شکوندی، حتی وقتی رفتی و نموندی

 

حتی وقتی گریمو در آوردی...

 

 

رفیق ناباب :

 

وقتی که تو تلوزیون یا برنامه های دیگه به یه نفر که معتاد شده یا زندانی یا هر بلای دیگه ای سرش اومده میگن  که چرا به این راه کشیده شدی و میگه رفیق ناباب، خیلی از آدمها با لبخندی تمسخرآمیز به خودمون یا دور و اطرافیمون میگیم که مگه خودش عقل نداشته که به این راه کشیده شده و فکر میکنیم که این حرف اونها فقط به خاطر اینه که چیزی گفته باشن و ...

 

    اما وقتی شما هم این داستان رو بخونید میفهمید که دوست ناجور یا رفیق نارفیق آدم رو به چه راههایی میکشن:

 

     پوریا متولد سال 1375 بچه نازی آباد تهران میباشد. منطقه ای پر از استعداد های فوتبال و منطقه ای سرشار از نامهای بزرگی که در فوتبال ما درخشیده اند. علیرضا منصوریان، جواد زرینچه، حمید استیلی و... تنها چند بازیکن بزرگ هستند که از این منطقه در فوتبال ما درخشیده اند.

     و تمام کسانی که پوریا که با قد و قامت خوبش و با تکنیک فراوانش همه را متعجب کرده، را یکی از بزرگهای آینده فوتبال این منطقه میشناسند و نام میبرند. تک تک مربیان منطقه از شایستگی های او در فوتبال صحبت میکنند و آرزوی داشتن چنین بازیکنی را دارند. در واقع بهترین بازیکن منطقه تو رده نوجوانان پوریاست.

      و اما پوریا، با پدری که در زندان از مادرش جدا شده با ناپدری و مادرش در خانه ای بسیار زیبا  زندگی میکنن. پوریا تنها فرزند خانواده است و پدر مادرش غیر از او فرزندی ندارند . از طرفی هم پوریا هیچ کم و کسری ندارد و کافیست تا با کوچکترین اشاره صاحب چیزی شود که میخواهد.

    پوریا حتی به تیم ملی نوجوانان هم دعوت شده و یکی از بهترین بازیکنهای تهرانه.بعد از یکسال که از بازیش گذشت ، مربی پوریا کمی تغییرات مثل پرخاشگری رو در پوریا احساس میکنه. پوریا دیگه با بچه ها ایاق نیست. دیر سر تمرینات میاد و به بهونه های مختلف تمرین نمیکنه.

   بعد از مدتی پوریا به رشته کشتی میره و باعث تعجب همه کسانی میشه که اونو تو فوتبال دیده بودن و میشناختن. حالا چه اتفاقی افتاده؟

    بنیامین که بهترین رفیق پوریا توی این چند ماه اخیر بوده هیچ علاقه ای به فوتبال و ورزش دیگه ای نداره. بر عکس پوریا، بنیامین اهل قلیون و ولگردی تو خیابونهاست. بنیامین که دکسال هم از پوریا بزرگتره بارها بهش گفته که چون همش میری باشگاه وقتی برای با هم بودن و چرخیدن تو بازار نداریم. اگر میشه کمتر برو و یا رشته ورزشیت رو عوض کن.

    پوریا اوایل قبول نمیکنه، اما به مرور زمان تحت تاثیر بنیامین به ترک فوتبال و رشته کشتی رو میآره.

  غیر از اون پوریا شدیدا قلیونی شده و دیگه نفس دویدن نداره . کشتی رو هم رها میکنه و پاتوقش میشه قهوه خونه یا خونه بنیامین و در آخر ول گشتن با بنیامین و کارهایی که اصلا تجربه اش رو نداره.

     از گوشه و کنار حرفهایی به گوش میرسه. میگن پوریا با بنیامین میرن خونه همدیگه و با فیلمهایی که با هم نگاه میکنن و تحت تاثیر اون فیلمها، با هم لواط میکنن . حرف زدن پوریا هم بسیار زشت شده و انگار نه انگار که روزی کاپیتان یکی از بهترین تیمهای فوتبال شهر بوده.

       دیگه وسط خیابون به ناموس مردم هم تیکه میندازه، با اینکه 15 سال بیشتر نداره، اما اگر این کارها رو نکنه بنیامین بهش میگه بچه.

     آره، بنیامین هر کاری که از نظرش درست باشه انجام میده و اگر پوریا انجام نده بهش یگه بچه ننه. و اگر حرفهای رکیک و زشت بزنه میگه مرد شدی، حرفای مردونه میزنی و ...

     پوریا از بهترین بازیکن نوجوانان تیمش ظرف مدت کوتاهی به یکی از خرابترین بچه های نازی آباد تبدیل میشه. البته بنیامین هم از تنهایی و سن پوریا استفاده میکنه و از پول و بدن پوریا سو استفاده میکنه. پوریا چند جای بدنش رو خالکوبی کرده و لباسهایی میپوشه که حتی آدم علاقه ای به نگاه کردنش هم نداره. چند تا گردنبند گردنشه و مچ بند و انگشتره و ....

     هر بار هم که کاری از پوریا بخواد و اون انجام نده، با تیکه های مختلف اونو تحریک میکنه، مثلا بهش میگه که برو فوتبالتو بازی کن بچه جون، برو هر وقت بزرگ شد بیا پیش من  و ....

    پوریا با این کارهاش باعث میشه پوریا با مربیش که پوریا رو مثل برادرش دوست داشت قطع رابطه کنه تا اینکه...

    یه روز بنیامین سر یه دختر با یکی از بچه های محل دعواش میشه و برای ظهر توی پارک قرار میذاره تا پوست پسره رو به قول خودش بکنه. با پوریا و یکی دو تا از بچه ها حرکت میکنن سمت پارک. قبل از رسیدن به پارک بنیامین قمه رو به عنوان امانت به پوریا میده تا اگر لازم شد بهش برسونه. این اولین باره که پوریا قمه دستش میگیره. با دلهره اونو زیر لباسش قبول میکنه و به سمت پارک میرن.

      بعد از کمی کل کل که بین دوطرف انجام میشه اونها برای ترسوندن پوریا و دوستانش چوب و میله برمیدارن. پوریا هم ناخودآگاه قمه رو درمیاره .اونها به مسخره بهش میگن که دستتو نبری کوچولو. و حمله میکنن به سمتش. بدون اینکه بفهمه چی میشه فقط میبینه دست و لباسش خونی شده و یکی از بچه ها خونین روی زمین افتادهو اطرافش هیچکس نمونده. همه فرار کردن. حتی بنیامین. کسی که ادعای رفاقتش باعث شده بود که پوریا هزاران کار بکنه که تا چند ماه پیش از این کارها بیزار بود. پوریا قمه از دستش میافته و شروع به گریه میکنه و کمک میخواد. اما انگار هیچکس نیست تا اینکه نگهبان پارک سر میرسه و با دیده وضعیت پوریا میگیره و به پلیس و اورژانس زنگ میزنه.

     پسرک میمیره و پوریا به علت کمی سن و سال به کانون منتقل میشه تا به سن قانونی برسه. خانواده ای عزادار از این که بچشون مرده و خانواده ای دیگه با شرمندگی منتظر پسرشون تا به سن قانونی برسه و ببینن که میتونن رضایت بگیرن یا نه و ..... بنیامین هم خبری ازش نیست. در واقع اصلا معلوم نیست کجاست .

   و خیلی ها میگن که رفیق ناباب وجود نداره. خود آدم آینده اش رو میسازه. اما اشتباه میکنن

 

ما در حال انجام وظیفه ایم

 

دلا شیرن ما با ترس غریبه ایم

 

 

 

امیدوارم از داستان لذت برده باشید و چیزی هم فهمیده باشید.

.

                                                                                                                       با تشکر از همه دوستان

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 10224
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

بازم ... من

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 1324
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 با سلام و ضمن عذر خواهي از همه دوستان

 

يه روز يه باغبوني، يه مرد آسموني

 

نهالي كاشت ميون باغچه مهربوني

 

ميگفت سفر كه رفتم يه روز و روزگاري

 

اين بوته ياس من ميمونه يادگاري

 

آدماي بي احساس پاگذاشتن روي ياس

 

ساقه هاشو شكستن آدماي ناسپاس

 

ياس جوون مرگ اون تكيه زدش به ديوار

 

خواست بزنه جوونه اما سر اومد بهار

 

يه باغبون ديگه شبونه ياسو برداشت

 

پنهون ز نامحرما تو باغ ديگه اي كاشت

 

هزار سال كوچه ها پر ميشه از عطر ياس

 

اما مكان اون گل مونده هنوز ناشناس

                            (شادمهر عقيلي)

آپ بعدي، بعد از ايام فاطميه ميباشد با يك داستان بسيار زيبا

 

انشا ا...

 

                                           دوستدار شما. سمير

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 629
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

بازم سلام

 

دلم گرفته از دلم که از تو دوره

خاطره هات همیشه در حال عبوره

چیزی ازم نمونده و هنوز میسوزم

یاد تو مثل آتیشه، مثل تنوره

 

آدمها هر چند هم که در ظاهر بد باشن، آدم هستند و خدا در وجودشون خوبی هم گذاشته. حالا با خودشونه که ازش استفاده کنند یانه.

 

 

ادامه داستان حمید و علی :

 

حمید: خوب یه لحظه درش بیار تا تمیزش کنم

علی: بدتر شد که، صبر کن تا بشورمش تا بیشترش نکردی و پیراهن رو تو آشپزخونه در میاره و  ............

 

حمید که خیلی وقت بود منتظر دیدن این لحظه بود، به خودش اومد و چیزی دید که باورش نمیشد. فکر میکرد الان یه بدن زیبا و سفید میبینه و بعد از علی کارای دیگه ای میخواد. حتی فکر کرد که الان اگر شده به زور بعد از پیراهن سایر لباسهای علی رو درمیاره و بعد با اسم شوخی همه چیز رو تموم میکنه.

حتی برای یه لحظه آماده  جواب دادن به پدر و مادر خودش و علی شده بود. ولی .....

حمید: ببینم.......... چرا.. چرا .. چرا بدنت انقدر چروک چروک و قرمزه؟

علی: (سکوت میکنه و سرشو پایین میندازه)

حمید: یه سئوال ساده پرسیدم علی.  چرا نصف بدنت انقدر .... انقدر ... یه جوریه. حالم داره بد میشه

(و ناگهان هوق میزنه و میدوه سمت دستشویی خونه علی اینا)

علی: (بدون اینکه حرفی بزنه دنبال حمید میره و تو راه پیراهن قبلیشو برمیداره و تن میکنه. پشت در دستشویی میره و میگه: ( حالت خوبه؟ چی شد یه دفعه؟

حمید: ( از دستشویی میاد بیرون و با نگاهی به علی میگه: ) چرا؟ پوستت؟

علی: ( سرشو پایین میندازه و به طرف اتاقش  میره) بیا یه چیزی بهت نشون بدم

حمید: چی؟ بگو ببینم؟

علی: این آلبوم رو ببین. زمانی که کوچیک بودیم و تنها دوسالو نیم داشتم ، سماور آب جوش روم چپ میشه و بیشتر بدنم رو میسوزونه. باید برای اینکه بدنم خشک نشه و پوسته نده باید تند تند برم تو آب. از بابت اینکه بهت نگفته بودم عدر میخوام. اما من ناراحتی پوستی دارم (گریه اش میگیره)

حمید: خوب چرا تا حالا نگفته بودی؟ مشکلی نیست. خوب میشی ایشاا...

علی: باید سن رشد تموم بشه تا جراحی کنم. اما تا اخر عمرم جای بخیه ها روی پوستم میمونه.

    (حمید توی این چند لحظه به فکری عمیق فرو رفته و ناگهان رو به علی میگهJ

حمید:  فدای سرت بابا. خیالی نیست. خودتو .. وجودتو .. مرامتو عشقه. تا مارو داری

علی نمیذاره حرفای حمید تموم شه و میپره تو بغل حمید

علی: مرسییییییییییییی. فکر نمیکردم که تو انقدر با معرفت باشی. منو ببخش که در مورد تو فکرای بدی میکردم.

حمید: چی؟ چه فکرایی؟

علی: بی خیال. حالا همه چی تموم شده

حمید: ( خودشو به اون راه میزنه و حرفو عوض میکنه: ) ببین راستی مادرم و مادرت منتظر ما هستن

علی: واسه چی؟

حمید: بجنب بریم خونه ما که کلی کار داریم

علی: فقط یه قول بهم بده که این رازو به کسی نگی. به خصوص به دوستامو بچه های محل و مدرسه

حمید: چیو نگم؟ من که چیزی ندیدم

علی: ازت ممنونم و .................................

            

          و هر دو دوان دوان به سمت منزل حمید راهی شدن و همه چیز رو به خاطرات سپردن و حمید تا صبح خدارو شکر میکرد که کاری نکرده و مرتکب گناه نشده.

 

چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت

طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره

تقصیر اون نیست، نگو تقدیر نگو قسمت

قصه بی وفایی از خدا به دوره

 

 

 

امیدوارم از داستان لذت برده باشید و چیزی هم فهمیده باشید.

 به زودی داستان جدید رو مینویسم.

                                                                                                                       با تشکر از همه دوستان

                                                                                                                                       samir 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 2461
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام دوستای خوبم

 

از خودم میپرسم از چی نفرت داره؟

چی ازم فهمیده که ازم بیزاره

 

اما باز فکر میکنم، شاید اصلا نمیخواد

کسی عاشقش بشه، کسی پابه پاش بیاد

 

دوستان خوبم، طبق قولی که داده بودم، هفته ای یکبار شنبه ها آپ میکنم و در صورتی که بتونم به همه دوستانم کمکی کرده باشم و جذب مخاطب مثل قدیم باشه، به هفته ای دوبار اضافه اش میکنم.

تا ببینم خدا چی میخواد. یا علی

 

واسه این تنهایی بهت اصلا نمیاد

که مقصر باشی

تو با این زیبایی نمیتونی از عشق

متنفر باشی

 

 

دوست  دروغین

 

    علی و حمید هر دو پانزده سال دارن و توی این عمری که تا الان داشتن همیشه از بچگی تا الان تو یکی از محلات نارمک با هم بزرگ شدن.

    علی تک فرزند خونه و پسری است با قیافه معمولی. اما اندامی بسیار زیبا و سفید داره. بنا به نوع اخلاقی که در خانواده اش هست هیچگونه ناملایمات و ناهنجاری در او دیده نمیشود.پدر او یک سرمایه دار موفق و خوشفکره که اکثر اوقات در سفر به جاهای مختلف داره و مادرش زنی نمازخون و اهل عبادته.

    علی به درس و کلاس گیتارش خیلی اهمیت میده و علاقه خاصی به استخر فیلم داره. اما از هرگونه شوخی نامربوط و ... بیزاره، حتی فیلمهای صحنه دار نگاه نمیکنه.

    اما حمید

   حمید که خونشون روبروی خونه علی و همسایه هستن و مادراشون با هم رفت و آمد دارن و به پدراشون هم با هم سلام علیک دارن، از علی تقریبا سه ماه بزرگتره و هیچ وجه تشابهی به غیر از خانواده تقریبا شبیه خانواده علی است نداره.غرغرو و نق زنه،  عاشق موزیک رپ و فیلمهای رقصه. از فیلمهای ترسناک بیزاره و فقط کمدی نگاه میکنه. پسر دوم خونه است و یه خواهر سه ساله داره. برادر بزرگترش ازدواج کرده و .....

   با علی و حمید آشنا شدید؟

  تو این پانزده سالی که با هم بودن سینما ، پارک ، سفر و ... رفتن ، اما هیچوقت با هم شوخی های ناجور نداشتن. اما حمید تازگیا اهل دیدن فیلمهای صحنه دار و ناجور شده و یواش یواش به علی نظر ÷یدا میکنه. اما روش نمیشه حتی حسشو به لب بیاره، وای به حال اینکه بخواد کاری کنه.

   تا اینکه .............

  چند روز بیشتر به عید نمونده بود. مادر حمید که منتظر به دنیا اومدن فرزند چهارمش بود، از مادر علی خواسته بود که برای جابه جایی وسایل سنگین به خونه اونا بیاد و کمکش کنه.

    صدای زنگ که اومد ساحره خواهر کوچیک حمید درو باز کرد و مادر علی با وسایلی که خریده بود پشت در بود  و قصه ما آغاز شد:

مادر علی: سلام. خسته نباشید. به به ف چه خونه تمیزی

مادر حمید: درمونده نباشی، من که با این حالم کاری نمیتونم بکنم، همه کارا گردن حمیده

مادر علی: باریک ا.... پسر خوب که به مادرت کمک میکنی، کاشکی علی هم به من تو کارا کمک میکرد

مادر حمید:  راستی علی کجاست؟

مادر علی: لباسهای عیدشو خریده و رفت خونه تا تن کنه ببینه براش بزرگ نباشه

مادر حمید: خوب حمید جان زحمت بکش وسایلو از مادر علی بگیر و ببر خونشون، بعد با علی با هم بیاید تا هم ناهار بخوریم ، هم به ما کمک کنید.

حمید: مامان، خسته شدم

مادر علی: خوب تنبل، بلند شو ناهارتونو بردار برو خونه ما با علی بخورید . منو مادرت با هم وسایلو جابه جا میکنیم.

مادر حمید: ای بابا ببین یه بار ازت تعریف کردیم، ببین میتونی آبروی مارو ببری، پاشو غداتونو بکشم برو خونه علی اینا، اما بعد از ناهار بیاید اینجا کمک کنید، وگرنه بابات که بیاد بهش میگم.

حمید: باشه بابا، بعد ناهار میام، خوب یه کارگر بگیر تا انقدر از من کار نکشی

 

حمید با ظرف غذا به خونه علی رفت

 

صدای زنگ که اومد چند دقیقه بعد علی درو باز کرد و حمید که پشت در بود گفت:

حمید:سلام، این خونه تکونی عید هم دردسر شده ها، ببین غذارو دادن به من و گفتن برو پیش علی

علی: سلام، باشه. برو آشپزخونه تا من بیام

حمید:کجا میری؟

علی: میرم لباسای عیدم رو زمینه،  بزارم تو جالباسی

حمید:(چشاش برق عجیبی زد)  مبارکه، نمیخوای ما لباساتو ببینیم؟

علی: چرا. عید میپوشم ببینی

حمید: ای بابا، کلاس نزار دیگه بریم یه دقیقه تن بزن و بعد بریم ناهارمونو بخوریم

علی: ول کن دیگه، الان تازه در آوردم

حمید: باشه بابا، تو هم واسه ما کلاس بزار،نخواستیم.

علی: خوب نمیخوام کسی قبل از عید لباسامو ببینه

حمید: ما شدیم کسی؟ دمت گرم بابا. جون من رفیق ما رو نگاه

علی: باشه بابا، بریم ببین

و هر دو نفر به اتاق علی میرن . حمید رو تخت خواب علی میشینه و میگه:

-حمید: خوب بپوش دیگه

علی:  اگه میخوای ببینی، لباسو رو زمینه

حمید: اذیت نکن دیگه، تو تن یه چیز دیگه ایه، بپوش اذیت نکن. نترس لباساتو نمیخوریم

علی: باشه، فقط بی زحمت چند دقیقه از اتاق برو بیرون

حمید: واسه چی؟

علی: خوب باید لباسامو در بیارم تا اینارو بپوشم دیگه

حمید: زن و نامحرم که نیتسی. دوتا مردیم دیگه

علی: تا تو بری غذا رو بکشی من هم لباسامو میپوشم

و حمید با ناراحتی به آشپزخانه میره و مشغول کشیدن غذا میشه و از تو یخچال ماست  و نوشابه میاره و روی میز میزاره.

  زیر لب میگه این بهترین موقعیته، اما نمیشه، چی بگم؟ خوب میفهمه و ...

علی با لباسهای نو که هنوز مارک روشون آویزونه وارد میشه و میگه:

علی: بفرما، پوشیدم. اما حسودی نکنی بدویی بری بخری

حمید:(بدون اینکه نگاه کنه) مبارکه.بیا ناهار بخوریم

علی: تو که حتی نگاه هم نکردی

حمید: یه وقت کم میشه ، ولش کن. میای یانه؟

علی: باشه، برم اینارم عوض کنم و بیام

حمید: هر کاری دوست داری بکن، من غذامو میخورم میرم خونمون، تو هم با لباسات خوش باش

علی: نارحت نشو ، ببین لباسامو( با همون لباسا میاد سمت میز و میخواد دستشو یزاره رو شونه حمید که حمید دستشو میخواد بالا بیاره که ظرف ماست از دستش میریزه رو لباسهای علی)

حمید:آی، ببخشید

علی: (مبهوت مونده، نمیدونه چی بگه)

حمید: ببخشید ، به خدا

علی: یعنی چی ببخشید، ببین چی کار کردی . حالا جواب مادرمو چی بدم

حمید: یه دستمال بیار تا پاکش کنم. به خدا نفهمیدم (واقعا ترسیده، ترس تو چشاش داد میزنه)

علی: نمیخواد ، غذاتو بخور ( و با ناراحتی از آشپزخانه خارج میشه)

-حمید: وایسا ببین یه کاری میکنم مثل اولش میشه

علی: چی کار میخوای بکنی، بیا وایسادم

-حمید: ببین فقط یه دقیقه. ( و شروع به پاک کردن ماست میکنه)

علی:  چس کار میکنی؟ این تیشرت مشکی بود. الان سفیده...

حمید: خوب یه لحظه درش بیار تا تمیزش کنم

علی: بدتر شد که، صبر کن تا بشورمش تا بیشترش نکردی و پیراهن رو تو آشپزخونه در میاره و  ............

 

 

 

عمرا ادامه این داستان رو نمیفهمید. باید چند روز صبر کنید تا بگم.

چون ادامه دارد دوستان من ........................

 

 

 

 

بگو چه مرگته که دوباره میخونی؟

دوباره بی فایده است. خودت که میدونی

 

بگو چه مرگته که بازم پر از حرفی

سراپا آتیشی تو این شب برفی

 

هنوز منتظری بیاد و یار تو شه

بهار تو مرده دلت چقدر خوشه

 

دیگه منتظر نباش...

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390 | نظرات ()