پس از مدتها: سلام
کاش از همون اول این دل ازت خسته میشد
که حالا نتونی تو روم بگیری دست پیشو
به هر دری که زدم رو بهم بسته میشد
چقدر دلم به دست تو شکسته میشد
وای خدای من. چه دوره زمونه ای شده.واقعا آدمها بی لیاقت شده اند. اگر خوبی کنی برات حرف و حدیث در میارن. اگر بی توجه باشی میگن کلاس میذاره. چه کاری درسته؟ داستان زیر رو بخونید و اگر نظری داشتید بگید تا ببینیم خدا چی میخواد
دیگه نمیخوام الکی کنم سخت گیری
ولی تو هم یکی مثل باقی وقت گیری
دم از عشق میزنی و میگی دوستش داری و
وقتی با اونی به کس دیگه نخ میدی؟
اسم من حجته. بچه ای هستم از جنوب شهر.آدمی که ادعایی ندارم. نه گنده ام و نه آدم مشهوری. سرم تو کار خودمه و با هیچ کس کاری ندارم. اما یک سال پیش مغازه بازیهای کامپیوتری داشتم و یه داستانی برام اتفاق افتاد که گفتنش ضرری نداره. شاید برای شما هم جالب باشه.
اینجا همه جور آدم رفت و آمد میکنه. کوچیک و بزرگ. حتی آدمهایی میان که سن و سالی دارنو ما بهشون میگیم پیر مرد. اما از هر قشری که میان، مشتری ما هستند و من فقط دنبال یه لقمه نون حلال. اکثر وقتها هم کسانی که میان ، شامل چند تا دوست میشن که برای مسابقه و کل کل میان.
من هم میشه سرم تو کار خودمه و اصلا کاری به کار کسی ندارم. اما یه روزی یه پسر خیلی توجه من رو جلب کرد. قضیه از این قرار بود که چند روزی میشد که پاش به مغازه من وا شده بود. قبلا ندیده بودمش. بچه خیلی ساکت و با ادبی بود. بی سر و صدا و تنها میومد ، بازی میکرد و میرفت. بر عکس خیلی بچه های دیگه بازیهای انفرادی رو انجام میداد و با کسی دمخور نمیشد. تا اینکه چند تا از بچه هایی که تقریبا همیشه تو کلوپ جمع هستند و پاتوق میکنند رفتند سمتش و شروع کردند به رفاقت الکی. در واقع میخواستن یه جوری خرش کنند.
اون هم بهشون محل نمیداد و اصرار اونها مبنی بر بازی شرطی هیچ فایده ای نداشت. تا اینکه اونها شروع کردند به پرخاشگری و بی ادبی . کار که به دعوا کشید جلو رفتم و اونهارو از مغازه بیرون کردم. بعدش متوجه شدم که اون پسره نشسته و داره گریه میکنه. خیلی دلم براش سوخت. به سمتش رفتم و کنارش نشستم و شروع کردم به نوازشش. ازش عذرخواهی کردمو سعی کردم با چند تا شوخی حال و هواشو عوض کنم. اون هم یواش یواش شروع کرد به خندیدن و از حالت ناراحتی در اومد.
شروع به حرف زدن کرد. خودش رو معرفی رد. من ازش پرسیدم: چرا همیشه تنهایی؟
چرا با کسی دمخور نمیشی و دوستی نمیکنی؟ چرا با کسی بازی نمیکنی؟
بهم گفت: اسمم علیه. تازه به این محل اومدیم. مادرم دو ماه قبل فوت کرده و مادرم ده روز پیش با یکی دیگه ازدواج کرده ، به بهونه اینکه یه نفر باید خونه رو جمع و جور کنه. اما اون خیلی به من سختگیری میکنه و همیشه دعوام میکنه. تو خونه جرات نیکنم حتی به چیزی دست بزنم. بیشتر وقتها هم از پدرم پول میگیرم و خودم رو بعد از ظهر ها اینجا مشغول میکنم، تا خسته بشم و بر خونه .
خیلی دلم براش سوخت و باهاش کمی درد و دل کردم. بعدش سعی کردم تا بهش کمی شادی تزریق کنم. چند تا خاطره گفتم و کمی خندید. شماره اش رو گرفتم و شماره ام رو بهش دادم. گفتم اگر تنها شدی و یا یه وقتی کاری چیزی داشتی ما در خدمتیم.
خلاصه اون روز تموم شد و مغازه رو بستم و رسیدم خونه. خیلی خسته شده بودم و اصلا حال و حوصله چیزی رو نداشتم. گشنه و تشنه افتادم تو رخت خواب و داشت خوابم میگرفت که صدای گوشی توجه من رو جلب کرد. اولش گفتم ول کن بابا، حتما ایرانسل بی کار شده و بازم پیام داده. یه نیم نگاهی به گوشیم کردمو دیدم که علی پیام داده.
خیلی سریع پیام رو باز کردمو دیدم که دیدم این متن رو نوشته:
زندگی حکمت اوست،
چند برگی تو ورق خواهی زد،
مابقی را قسمت،
قسمتت شادی باد.
یه جوری شدم. انگار یه دفعه یه انرژی عجیبی تو قلبم فوران کرد و بلند شدم و شروع کردم به جواب دادن. بعدش رفتم سمت آشپزخونه و کمی غذا خوردمو برگشتم. دیدم که بازم پیامی برام فرستاده. اما من چون ده دقیقه تو آشپزخونه بودم متوجه نشده بودم . برای اینکه یه وقتی ناراحت نشه که چرا جوابشو ندادم، بهش زنگ زدم و ضمن عذرخواهی دلیل جواب ندادن پیامش رو بهش دادم. اون هم خیلی قشنگ باهام شروع به صحبت کرد. شروع به صحبت از هر دری کرد و زمان برام غیر قابل فهم بود. تا اینکه شارژ پولی سیم کارتم تموم شد و سراغ تلفن خونه رفتم . صحبتها ادامه داشت تا اینکه خداحافظی کرد و من هم برای فردا آرزوی دیدار. و وقتی رفتم تو رخت خواب متوجه صدای اذان صبح شدم. اما خیلی زود و آروم خوابم برد و صبح هم بیدار شدم خیلی سر حال بودم. تا اینکهعلی باز هم به مغازه اومد. دیگه داداش شده بودیمو هر روز با هم بودیم.
دیگه یواش یواش شروع کرد تو مغازه بهم کمک کردن . من هم مغازه رو گسترش دادم و الان که تقریبا یک سال از اون ماجرا میگذره دیگه واسه خودش یه کاسب درست حسابی شده و همیشه هم کارش عالیه. من هم نیمه شعبان امسال دارم زن میگیرم و اون توی این زمینه خیلی بهم کمک کرد و واقعا بهش مدیونم.
با گفتن این داستان خواستم بگم که سن و سال زیاد مطرح نیست. با اینکه علی ده سال ازم کوچکتره، بدون هیچ گناهی، دوستش دارم و الان همانقدر با هم دوستیم که هیچ کس باورش نمیشه. مهم دل آدمهاست که اگر پاک باشه خدا همیشه هواشو داره.
اگر روزی رسد دستم به دامانت کنم جان را به قربانت
ولی بی لطف و احسانت چگونه؟ شوم ناخوانده مهمانت چگونه
.
و منتظر آپ بعدی باشید
samir
javahermarket
:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21