نوشته شده توسط : سمیر

 با سلام و عرض ادب

 

ضمن تبریک نیمه شعبان

 

آپ جدید انشا ا.. چهار شنبه با یک داستان بسیار زیبا

 

منتظر باشید دوستان

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

همیشه و همه وقت: سلام

 

آخ که چه دلگیره هوای من بی تو

 

چقدر نفس گیره قدم زدن بی تو

 

تو خلوت کوچه گرفتن دستات همش دروغه، دروغ

 

چقدر ادامه بدم به گم شدن تو این خیابونهای شلوغ

 

    دلم گرفته از تنهایی. رو به آسمان میکنم. به خودم و اطرافیانم فکر میکنم. دلگیرتر میشوم. بغضی در گلویم جمع میشود. به خودم در آینه نگاه میکنم. بغضم میترکد که بهترین سالهای جوانی ام را برای کسی گذراندم که حتی یه ذره هم اهمیتی برایم قایل نیست. بهترین دوستانم را به خاطر کسی از دست دادم که حتی دوستم هم ندارد.

      تمام فکرم بود و لحظه ای به من فکر نمیکرد و حالا میشونم که به راهی رفته که چهار سال دوست نداشتم بره. چهار سال حرف شنیدم تا خراب نشه. اما دیگه همه چی تمومه. چند روز بیشتر به پایان دوستش ما نمونده و میخوام برای همیشه فراموشش کنم

 

        چون فهمیدم آدمها ارزش خوبی کردن رو ندارند. هیچ کس. هیچ وقت

 

نخند و با خنده هات هی منو دلخور نکن

 

نگو دلت با منه، دیگه تظاهر نکن

 

ببین ازت بریدم، خسته ام از دو رویی

 

از تو برام چی مونده به جز بی آبرویی

 

گناه من چیست؟

 

          داشتم مثل بچه آدم زندگی میکردم. سر کار میرفتم و حقوقی میگرفتم. فقط به فکر این بودم که حقوق سر برجم رو زود بگیرم و بریزم بانک. صبح میرفتم و شب میومدم خونه. حتی جمعه ها و روزهای تعطیل هم میرفتم سر کار. زندگی میکردم واسه خودم تا اینکه مربی ای که چند سال پیش تو باشگاه منو یشناخت ازم خواست تا روزهای تعطیل برم و توی تمرینات بچه ها کمکش کنم.. قبول کردم و دیگه جمعه ها نرفتم اضافه کار. مدت کوتاهی نگذشته بود که برای اینکه به تمرینات طول هفته برسم ساعت سه از سر کار راه میافتادم تا به تمرینات روزانه هم برسم. مسابقات که شروع شد چون صبحها هم بازی داشتیم و مجبور بودم هفته ای یکبار مرخصی بگیرم تا سر بازیها باشم.

      تا اینکه بالاخره از اون کار خارج شدم و به خاطر اینکه به فوتبال و بچه ها برسم وارد شغل دیگری شدم تا بتوانم به تمام تمرینات و بازیها برسم.  دیگه عادت کرده بودم و با بچه های تیم که اکثرا بچه محل بودند بسیار رفیق شده بودم. تا اینکه بعد از سال اول که با تیم کار کردیم و نتیجه سوم به دست آوردم با همون کسی که منو وارد تیم کرده بود به مشکل برخوردم و به خاطر دخالت های نا به جاش تصمیم گرفتم دیگه کار نکنم.

      همون موقع بود که توسط یکی از بچه های تیم که از محله دیگری میومد با تیمی دیگه آشنا شدم و پس از صحبت با مدیر اون تیم تصمیم به جابه جایی گرفتم و با تیم جدید شروع به کار کردم. اونجا خیلی راحت تر بودم ، چون اکثر تمرینات در سالن بود و پس از مدت کوتاهی اختیارات زیادی به من واگذار شد.

    اما مشکل اصلی من هم همون موقع شروع شد. توی یکی از سانسها بازیکنی ده ساله ای وجود داشت که کمی شیطونی کرد و من توپش رو گرفتم و باعث شدم که اون گریه کنه و از سالن خارج بشه. دنبالش تا بیرون سالن دویدم و وقتی بهش توپش رو دادم ازش عذرخواهی کردم و اون روز گذشت.

    جلسات بعد که میومد برای اینکه از دلش دربیارم و از دستم نارحت نباشه بیشتر بهش بها دادم و کمی با هم دوست شدیم. اما چون سنش پایین بود نمیشد ببرمش توی تیم و یکروز بهش قول دادم که وقتی بزرگتر بشه بفرستمش یه باشگاه درجه یک تا بتونه پیشرفت کنه و این کمی به دوستی ما اضافه کرد.

   دو سه سالی توی اون مجموعه کار کردم و بعد از دوسال اعتباری که من داشتم از مدیر تیم هم بیشتر شده بود و واقعا جایگاهش در خطر بود. تا اینکه متوجه شدم که میخواد منو دور بزنه و تیم رو به کس دیگه ای واگذار کنه. بچه ها هم از این موضوع ناراضی بودند و مجبور شدم برای اینکه بچه ها رو از دست ندم خودم امتیازی تهیه کنم و از مجموعه جدا شم. خودم شدم مدیر و مربی و همه کاره و دیگه از دست خیلی چیزها راحت شدم.

    اما نکته ای که توی دلم موند قولی بود که به اون پسر توی سالن داده بودم. دو سال بهش قول دادم و زمانی که داشت به اجراش نزدیک میشد، ازش سالن جدا شدم. از خودم ناراحت شدم که چرا حداقل یه شماره تلفن ازش نداری. همیشه چشمام توی خیابونها به دنبالش میگشت بلکه ببینمش. اما هیچ نشونی ازش نداشتم.

     سمت سالن هم نمیشه برم، چون بعد از اینکه از سالن خارج شدم مدیر اونجا پشت سر من حرفهای بدی زده بود. البته بچه های دیگه سالن من رو توی خیابون میدیدند و خودشون میگفتند که حرفهای مدیر رو قبول ندارند. اما چون اون پسر فقط با یک نفر دوست بود از اون بچه ها نتونستم هیچ نشونی ازش پیدا کنم.

    یک سال از اون قضیه گذشت و راستش رو بگم دیگه فراموشش کرده بودم و اصلا از یادم رفته بود. تا اینکه یکی از بچه ها ازم اجازه گرفت تا یک نفر رو جلسه بعد برای تست بیاره و من هم اجازه دادم. وقتی از دور میومد چهره اش برام آشنا بود. وقتی نزدیک شد باورم نمیشد که چه کسی اومده برای فوتبال بازی کردن پیش من. خیلی خوشحال شدم. اما برای اینکه جلوی باقی بچه ها خراب نشم، خودمو کنترل کردم و خیلی عادی باهاش برخورد کردم.

    اما خدا از دلم خبر داشت که موجی بزرگ از شادی توی دلم شکل گرفته بود. شروع به تمرین کرد و بعد از یک ماه ناگهان غیب شد. بهش زنگ زدم و متوجه شدم که مریض شده. باهاش قرار گذاشتم تا ملاقاتش کنم و انگار برای دیدنش دلم ثانیه هارو میشمرد. این اولین دیدار ما خارج از تیم و بدون هیچ مزاحمی بود. منظورم از مزاحم بچه های تیم هستش. چون باید خیلی حواست جمع باشه تا جلوی اونها سوتی ندی و به یکیشون ابراز دوستی نکنی تا برای اون و خودت حرف و حدیث درست نشه.

     بالاخره لحظه دیدار رسید و اون با لباسی گرم و کلاهی روی سر و شالی که دور صورتش پیچیده بود اومد. خیلی خوشحال شدم و شروع به حال و احوال پرسی کردیم و داشتیم حرف میزدیم که آقایی با سیگاری در دست به سمتمون اومد و دقیقا جلوی ما ایستاد و مشغول تماشای ما شد. بهش گفتم بفرمایید، امری دارید؟

     اون مرد همون جور که مشغول کشیدن سیگار بود با نگاهی به پسرک خودش رو معرفی کرد. من پدر این مرد جوان هستم. و این اولین برخورد من با پدرش بود . از اون لحظه دوستی ما بیشتر شد و چون خانواده اش هم با هم آشنا شدیم کمی رابطه ما خودمونی تر شد.

     تا اینکه تابستان سال بعد زمانی که خانواده اش برای تفریح به شمال کشور رفتند، و ما در اون زمان مشغول بازیهای رسمی بودیم، اون رو به من سپردند و به شمال رفتند. اتفاقی که اون موقع افتاد باعث شد تا ما روزهای بعدی رو هر روز با هم باشیم. گوشی ای که پدرش اون موقع با قیمتی حدود 350 هزار تومان براش خریده بود گم شد و ما هم پیگیر شدیم تا گوشی رو پیدا کنیم. مخابرات، آگاهی و ....

     توی این مدت وقتی حرف میزد، گریه میکرد و میترسید احساسی توی دلم ازش جا شد که تا آخر عمرم اون لحظه ها از یادم نمیره. مظلومیتش، بچگیش، مهربونیش و نگاهش به من. یه گوشی براش خریدم و بهش گفتم که چیزی به خانواده اش نگه تا برگردن و وقتی برگشتن من با پدرش صحبت کردم و قضیه رو به نوعی درست کردم. به هر حال این قضیه باعث شد که دوست بین ما شکل دیگه ای بگیره و بعد به نوع دیگه من اون رو برادر کوچکتر خودم نامیدم.

     دیگه با هم خیلی خیلی جور شدیم و با هم به تفریح میرفتیم و از با هم بودن لذت میبردیم. با هم میرفتیم خرید، با هم میرفتیم زیارت، با هم بودیم و این با هم بودن زندگی من رو متحول کرد. انگیزه ای برای زندگی توی دلم شکل گرفته بود که برای خودم غیر قابل باور بود. دلبستگی بدون پایانی بر من چیره شده بود که دلم ، فکرم و قلبم رو محصور کرده بود.

    از زندگی و داشتن برادر و کاپیتانی چون او لذت میبردم. خیلی ها خواسته یا ناخواسته میخواستن که همچین حالت یا رفاقتی با من داشته باشن.اما نمیشد. چون دلم جایی گیر بود تا...

     تابستون امسال که ماه رمضون رسید تصمیم گرفتیم به خاطر تعطیلی تیم و مسابقات سه چهار روز بریم شمال. توی سفر سه تا از بازیکنهای دیگه تیم و یکی از کمکهام رو هم بردیم. منتها مشکل از اون جایی شروع شد که کمکی که با خودم برده بودم یه جوری باهاش رابطه بدی میخواست برقرار کنه. منظورم از رابطه بد این بود که میخواست توجهش رو جلب کنه . و خیلی خیلی هم توی کارش موفق بود. وقتی تو اتوبوس نشسته بودیم و توی راه بودیم به یه نفر اس ام اس داد تا بهش زنگ بزنه و طرف مقابل که یک دختر بود باهاش تماس گرفت و طوری باهاش صحبت کرد که توجه همه به خصوص کسی که میخواست رو جلب کنه و توی تمام زمانی که داشت با طرف صحبت میکرد صدای گوشی و صحبتهای خودش رو انقدر با دقت تنظیم کرده بود که حتی مسافران دیگه غرق در سکوت به حرفعاش گوش میدادن.

     چه برسه به پسری که 15 16 سال بیشتر نداره و الان دقیقا زمان شیطون بازیهاشه. اما قضیه به اینجا تموم نشد، بلکه وقتی اونجا رسیدیم اگر ده بار کسی رو صدا میزد 9 بارش با کسی بود که میدونید و حتی اگر شده چرت و پرت بگه، میگفت تا سر صحبتو باهاش  باز کنه. من که شاکی شده بودم چون نمیخواستم حرفی بزنم که باعث ناراحتی کس بشه. به یکی از بچه ها گفتم تا بهش بگه که حواسشو نسبت به اون بنده خدا جمع کنه. اما بازکن تیم گفتش که من بیخودی حساس شده ام و مسئله ای نیست. اما همون روز، همون بازیکن نسبت به کمک من که همراهمون به شمال اومده بود اعتراض کرد و بهش اعتراض کرد که بقیه ما هم آدمیم . تو چرا همش با ... حرف میزنی و مارو آدم حساب نمیکنی. اون موقع بود که خودش هم فهمید که فکری پشت این قضیه است.

     دقیقا نمیشه چیزی بگم ، اما این قضیه بیشتر برام قطعی شد که رفته بودیم دریا. من چون اعصابم خورد شده بود لباس عوض نکردم و بیرون آب مشغول تماشای بچه ها شدم. اما تنها نکته ای که توجه من رو جلب کرد این بود که کمک من فقط با ... آب بازی میکرد و آخر هم باعث شد تا یکی از انگشتهای ... بشکنه. و ما  دست از پا درازتر به ویلا برگشتیم. اونجا حرفی به .. زدم که باعث شد با همه قهر کنه. من بهش با حالتی بد و زشت گفتم که هنوز نمیتونه انگیزه آدمهارو از دوستی تشخیص بده و شعورش نمیکشه.

    البته خداییش حرف بیجایی نزدم ، ولی نوع بیانم درست نبود. تا اینکه به تهران برگشتیم و از فردای اون روز و شاید هم حتی توی ادامه سفر رفتارش با من خیلی تغییر کرد. ازم دوری مرکد و اگر حرفی میزدم با ناراحتی قبول میکرد. احساس کردم از دستم ناراحته و مطمئن شدم که به زودی اتفاقاتی میافته.

    دیگه جواب اس ام اس هام رو نمیداد و هر وقت که زنگ میزدم یا جواب نمیداد یا اینکه طوری صحبت میکرد که مجبور میشدم صحبتهام رو خلاصه کنم. با هم کمتر بیرون میرفتیم و چیزهایی رو از این بیرون رفتنها متوجه شده بودم.

    تو گوشیش اسم یکی از دوستانش رو می تی (مهدی) ذخیره کرده بود. بعضی وقتها که با هم بودیم متوجه میشدم مهدی روزی دو سه بار بهش زنگ میزنه یا پیام میده. توی دلم وقتی حرف زدنش با مهدی رو گوش میکردم میگفتم کاش جای مهدی بودم. از تمام دوستاش توی باشگاه جدا شده بود و بیشتر وقتش رو با مهدی بود. البته نه اینکه به همه قهر کنه. رابطه اش رو فوق العاده کم کرده بود و فقط موقع رفتن به خونه بعد از تمرین یا بازیها باهاشون میرفت به سمت خونه.

     من از رابطه اون با مهدی خبر  داشتم و نوع رابطه اون با بچه ها رو هم با چشم میدیدم و مطمئن بودم که به زودی اتفاقاتی میافته.

      وقتی تو تلفن به مهدی میگفت قربونت برم، فدای بشم، میبینمت و یا همچین چیزایی، دلم میلرزید. مهدی رو نمیشناسم و فقط یکی دو بار از راه دور دیدمش . دروغ نمیتونم بگم از کسی که هیچ شناختی ازش ندارم. اما میدونم که با ... جور بود. میدونستم که مهدی اهل فوتبال نیست. ولی با هم توی یک کلاس زبان میرن و اوقات آزادشون رو هم با هم هستن و توی بازار میچرخن. اما نمیتونستم چیزی بگم. چی بگم؟ این اواخر رابطه من  با .. به دیداری در تمرین یا بازی تبدیل شده بود و هر وقت قرار میذاشتم تا با هم صحبتی داشته باشیم یا جایی بریم قبول میکرد، اما تو لحظات آخر به هم میزدش و یا اصلا ابراز میکرد که قرارمون رو فراموش کرده بوده.

     تا اینکه شروع کرد به غیبت در تمرینات. شروع کرد به نیامدن. هر بار که نمیومد بهش زنگ میزدم و دلیلش رو میپرسیدم. هر بار بهونه ای میاورد و مشکلات خانوادگی رو بهونه میکرد. تا اینکه بعد از 5 جلسه غیبت سه شنبه صبح  به مادرش زنگ زدم واعلام کردم که از غیبتهای پسرتون خبر دارید؟ و اون در جواب بهم گفت که پسرم تصمیم گرفته تا فوتبال رو ادامه نده. البته قطعی نیست و گفته شاید بعد از عید نرم باشگاه. گریه ام در اومد و به مادرش اعلام کردم که به محض اینکه از مدرسه اومد بگید با من تماس بگیره. تا مدارس تعطیل بشه فکرم داغون شده بود. برای اینکه خونواده نفهمن که ناراحتم خودم رو به مریضی زدم و از خونه بیرون نرفتم. بلند شدم و رفتم زیر دوش شروع به گریه کردن کردم تا کسی نفهمه. بعدش با خودم نشستم فکر کردم که حتما ناراحت بوده یه چیزی گفته. الان که از مدرسه بیاد زنگ میزنه و برای آخر هفته یه قرار توپ میذاریم و میریم بیرون. ساعت دو و نیم شد. همیشه دو و نیم تعطیل میشه و با خودم گفتم تا ساعت سه بهم زنگ میزنه. ساعت 4 شد. ساعت از 5 گذشت. گفتم شاید مادرش باهاش صحبت نکرده و نگفته من زنگ زدم.

    بلند شدم و لباسهامو پوشیدم. رفتم جلو در خونشون. بهش زنگ زدم. اما نگفتم که پایین ایستادم. گوشی رو برداشت و با سلامی سرد گفت که مشغول درس خوندنم. فردا امتحان دارم.

    بهش گفتم که مادرت یه حرفهایی زد و ... که حرفهام رو قطع کرد و با تایید حرفهای مادرش اعلام رد که به دیگه نمیخواد بیاد باشگاه. دلیلش رو فشار درس اعلام کرد ، اما گفتش که حتی اگر نیاد باشگاه هم با من رابطشو ادامه میده و با هم میمونیم.

     من که پایین خونشون ایستاده بودم و به پنجره اتاقش نگاه میکردم گریه ام گرفت و ناخودآگاه لشک از چشمانم سرازیر شد و دیگه نتونستم به حرفاش گوش بدم و تلفن رو قطع کردم. سرم گیج میرفت و نمیدونستم چی کار کنم.

     از بی احساس بودنش، از بی معرفت بودنش، از نامرد بودنش، از بی خیالیش نسبت به من داغون شدم. انگار که یه بمب توی سرم ترکیده بود. یه اس ام اس براش نوشتم و بهش گفتم: خیلی بیعرفتی. دیگه نمیخوام ببینمت. و به سمت خونه رفتم

       تا شب منتظر نشستم تا شاید پیامی ، چیزی بهم بده. اما مطمئن شدم که دیگه هرگز همدیگه رو نخواهیم دید. به مادرش هم پیام دادم و بابت تمام زحماتی که توی این مدت باهشون داده بودم ازش تشکر کردم و گوشیم رو قلب از اینکه جوابی بیاد خاموش کردم.

      و الان که دارم این مطلبو برای علیرضا میفرستم گوشیمو روشن کردم و پیام ناقصی از مادرش دریافت کردم که ازش این متنو فهمیدم که:

      رابطه را قطع نکنید. از شما تشکر میکنم...(...)

   راستش اصلا دلم رضایت به این نداره که  ازش جدا بشم. دلم میگه که پاشو برو باهاش صحبت کن و یه جوری راضیش کن تا برگرده و پیشت باشه. اما وقتی خودم رو پیش چهره سرد و نگاه بی خیالش فرض میکنم، میگم که اون کس دیگه ای رو جایگزین من کرده و اگه الان هم از پیشم نره، فردایی نه چندان دور تنهام میذاره. به خدا موندم چی کار کنم. دیشب تا صبح نخوابیدم و بارها به یاد خنده هاش و حرف زدناش گریه کردم.

      اما حقیقت اینه که اون کس دیگه ای رو دوست داره و الان رابطه اش با من به بی اعتمادی و بی انگیزگی تبدیل شده. اون دوست داره که با کس دیگه ای باشه که باهاش راحت تره و سنشون هم به هم نزدیکتره. کسی که گیری بهش نده و به قول خوش با هم ندار باشن.

     و جمله آخرم اینکه بی ال یا دوست داشتن پسر، هیچ معنی ای نداره و هیچ وقت سرانجام خوشی نداره. باید اینو خیلی زودتر میفهمیدم که دارم وقت تلف میکنم...

 

منو یادت میاد یا نه؟

 

همون که عاشقش بودی؟

 

چقدر راحت یکی دیگه

 

جامو پر کرد به این زودی

 

 

 

.

                                                                                                                       لعنت به دنیای من

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 2409
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام

 

زندگیمی تو، همه چیمی تو

 

تنها نذاری عشق قدیمیتو

 

من با تو بودم تو شادی و غم

 

عاشقت شدم آروم و نم نم

 

    دیوانه وار دوستت دارم و با تو احساس میکنم زندگی را. اگر نباشی نیستم و اگر مرا تنها بذاری نابود میشوم. پس همیشه با من باش. در اوج تنهایی. در اوج خستگی. در اوج بی کسی.

     اگر لحظه ای تو را فراموش کردم، بدان که از ندیدنت خسته شدم، از نبودنت و از بی محلیهایت. من فقط عاشق توام و عاشقت خواهم ماند. به خودت  قسم دوستت دارم ، چون هر چه دارم از تو دارم خدای خوبم.

 

هی! تو عشق منی، هی! تو عمر منی

 

نری دلم رو بشکنی

 

تو عشق مهربون، اگه بری میمیرم

 

پیشم بمون، تو شدی واسم آروم جون

 

داستان بهروز

 

     من سعید هستم. بچه منطقه ای که در نزدیک ریلهای راه آهن زندگی میکنم. این منطقه مال قشر ضعیفه که اکثرا کارگر هستند. اتفاقی که باعث شد بهترین دوستمو از دست بدم براتون میگم. امیدوارم شما از خوندن این داستان چیزی که من نفهمیدم بفهمید و مراقبذ دوستانتون باشید.

         من با بهروز در یک سال به دنیا اومدیم. من الان 25 سال سن دارم و تقریبا 8 ساله که بهروز از دست دادم. البته همیشه به یادش هستم و سر قبرش میرم. وقتی با این وبلاگ آشنا شدم ، حیفم اومد که داستانمو نگم.

        بله، همونطور که گفتم ما در یکروز به دنیا اومدیمو از بچگی با هم بزرگ شدیم.خونه هامون چند تا در با هم بیشتر فاصله نداشت. خانواده هامون از نظر مالی متوسط بودن. زندگیامون خیلی شبیه هم بود.  بچه های محل فکر میکردن که ما با هم برادریم. چون هیشه با هم بودیم. موقع بازی، سنگ پرتاب کردن به قطار، خرید رفتن و هر کاری که شما فکر میکنید.

     تنها چیزی که مارو از هم متمایز میکرد قیافه هامون بود. من قیافه و چهره معولی داشتم. اما بهروز خیلی زیبا بود. واقعا زیبا بود. چشمهای براق و زیبا، موهای لخت و بور، صورت تپل و خیلی قشنگ ، با اندام زیباش باعث شد تو دوران مدرسه بهش لقب دختر بدن. ما دبستانو با هم شروع کردیم. با هم ثبت نام کردیم. تا پنجم دبستان هم با هم بودیم. دوران فوق العاده ای بود. اگر بهروز یا من یکیمون مدرسه نمیرفت ، اون یکی هم خودشو به مریضی میزد، اگر تو مدرسه یکیمون دعواش میشد اون یکی هم سریع به هواخواهیش بلند میشد. همیشه هم تو درس رقابت داشتیمو اکثر وقتها بهروز از من سرتر بود.

       تا اینکه وارد راهنمایی شدیم. باز هم تو یک کلاس بودیمو اوایلش مشکلی نبود. اما چون اون موقع دانش آموز دو سه ساله که از ما بزرگتر بود زیاد بود، یواش یواش با بهروز رابطه برقرار کردنو بهروز از پیش من که صندلی دوم مینشستیم ، به صندلی آخر کلاس نقل مکان کرد. بزرگترهای مدرسه چپ و راست اونو میگرفتنو میبوسیدنش. بعد از چند ماه بوسیدن به شوخی های ناجور مثل زنبورک کشیدن به پشت بهروز و بعد دست زدن به اندامش تبدیل شده بود. ثلث اول که تموم شد، به بهروز گفتم با اونها نگرد ، آدمهای خوبی نیستن. بهروز گفت که اونوقت بهش میگن بچه ننه.

     گفتم: کارهایی که باهات میکنن زشته. گفت: به تو ربطی نداره و ....

    بالاخره بعد از چند جلسه صحبت دعوامون دراومد و با هم قهر کردیم. تا اینکه از بچه ها شنیدم که اونا بهروزو تحریک کردن که سیگار بکشه و اونهم شروع به سیگار کشیدن کرده.

    اونسال تموم شد و بهروز با چند تا تجدیدی ، تو درساش ناموفق موند. خانواده اش ازش ناراضی بودن و چپ و راست بهش میگفتن که چرا با من رابطه اش رو قطع کرده. اونهم بدتر از سرکوفتهایی که بهش میزدن ناراحت میشد و رابطه اش با دیگران بیشتر میشد.

      بعد از یه مدت شنیدم که فیلمهای ویدئوی ناجور بهش میدن نگاه میکنه و خیلی خراب شده. من عقلم نمیکشید و همه چیزهایی رو که میشنیدم به خانواده ام میگفتم. مادرم هم به مادر بهروز میگفتو هی اوضاع بدتر میشد.

 

   سال آخر راهنمایی بودم. بهروز ترک تحصیل کرده بود. قلیون و سیگار خلاف کوچیکش بود. رفته بود سمت هشیش و دختر بازی. فوق العاده خوب مخ میزدو زبانزد خاص و عام شده بود. دیگه اون بهروز سابق نبود. ابرو برمیداشت. لباسهای تنگ میپوشیدو تیپش خیلی خفن شده بود.

 

   به هر جور پارتی که میتونست میرفت و هر نوع عرقی که گیرش یومد میخورد و هر موادر که گیرش میومد میکشید. مدام هم با خانواده اش دعوا میکردو باهاشون اختلاف داشت.

   زمان میگذشتو بهروز هر روز خراب تر تز دیروز میشد تا اینکه

  

 

   مادر بهروز اومد جلوی در ما. بعد از چند دقیقه صحبت با مادرم منو صدا کردو گفت: پسرم از بهروز ما خبر نداری؟

  گفتم: نه خاله، احتمالا تو قهوه خونه یا پارک محله. پاتوقش اونجاهاست.

گفت: آخه سه دیروز که رفته هنوز نیومده . دیشب هم خونه نیومد. از صبح تا الان هم دارم دنبالش میگردم. داره شب میشه ، اما خبری ازش نیست. اسم چند تا از رفقاشو گفتمو جاهاشونو گفتم. اونروز هم بهروز پیدا نشد و فرداش بابای بهروز رفت کلانتری.

    کسانی رو که من گفتم به اونا معرفی کرده بودو اونا هم همشونو گرفته بودنو داشتن تحقیقات میکردن. یکی از ذفیقاش گفته بود که بهروز زیر یکی از ذخمه های نزدیک زیل راه آهن مواد تزریق میکنه. شاید اونجا باشه. وقتی پلیس اونجا رسیده بود، بهروزو که با بدنی سرد اونجا افتاده بود پیدا کرد. هنوز سرنگ توی دستاش در حال تزریق بوده که جونشو از دست میده.

    بهروز از بین ما رفتو خانواده اش با مراسمی بی سر و صدا خاکش کردنو من به این ترتیب بهترین دوستمو از دست دادم.

 

             دوستان خوبم،

        توی هر سن و سالی که هستید مراقب دوستانتون باشید. نزارید دیگران جای شما رو بگیرنو اونهارو از بین ببرن.نذارید که بهترین دوستانتون ازتون دور بشن.

   

منو یادت میاد یا نه؟

 

همون که عاشقش بودی؟

 

چقدر راحت یکی دیگه

 

جامو پر کرد به این زودی

 

 

 

.

                                                                                                                       و منتظر آپ بعدی باشید

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 945
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 8 تير 1390 | نظرات ()