نوشته شده توسط : سمیر

سلام  بچه ها

 

خيلي ممنون انقدر آسون منو داغون كردي

 

واسه احساسي كه داشتم دلمو خون كردي

 

تو كه هيچ حسي به اين قصه نداشتي واسه چي؟

 

منو به محبت دو روزه مهمون كردي؟

 

خيلي ممنون واسه هر چي كه آوردي به سرم

 

خيلي ممنون ولي من هيچوقت ازت نميگذرم..

 

     با عرض معذرت از اينكه چند روز نبودم و تا عيد هم نخواهم بود و تشكر از علي و محمد ، احسان و سپهر و بقيه دوستان. به دليل فعلا تا بعد از عيد قادر به آپ كردن نيستم. چون بهترين دوستم رسما علام كرده ديگه نميخواد با هم باشيم و دليلش هم اينه كه با كس ديگه اي دوست شده و حالا بعد از چهار سال رفاقت به من ميگه كه ديگه دوست نداره با هم باشيم.

 

 بعد از چهار سال كه هر روز ميديديم همديگه رو يا اينكه هر روز با هم تلفني صحبت مبكرديم. داغونم. حال حوصله ندارم. اما به خدا دوستش دارم و اون الان منو مثل دستمال كاغذي داره دور ميندازه. دلم ازش ناراحته و به خدا حلالش نميكنم. شما نميتونيد بفهميد من چي ميگم. پس ديگه ادامه نميدم و فقط اينو بدونيد كه با ارزشترين دوستي كه داشتم ديگه منو دوست نداره و داره با كسان ديگه اي نشست و برخاست ميكنه.

 

در اين زمانه كه شرط حيات نيرنگ است

دلم براي رفيقان بي ريا تنگ است

 

   جمله آخرم فعلا اين باشه كه هميشه دوستش دارم. اما خدا از دلم خبر داره....

چيه؟ چيزي شده؟ چرا ساكتي؟

دوست داري من نباشم تا كنارت باشه كي؟

شنيدم از من دلسرد شدي به تازگي

شادياتو تقسيم ميكني با يكي

 

ديگه دوستم نداري.......

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 578
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بدون تو نمیتونم، یه لحظه آروم بگیرم

آسمونم ابری میشه، اگه من تورو نبینم

 

اگه تو بخوای بری، یا بخوای منو جا بذاری

نگو نگو که نمیشه، دست توی دستام بذاری

 

 

سلام جیگرا

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

میدونم عذابت دادم

 ولی حالا میگم که من پشیمونم

 

بیا عشقم که من به جز تو

 شقایقی ندارم

 

      

من ضعیف نیستم

 

          خدا به هر کس توانایی هایی داده که اونها رو از بقیه متمایز میکنه، و بر عکس. آدمهایی وجود دارن که دست و پا ندارن اما توی نقاشی و چیزای دیگه استاد میشن و کسانی هستند که از هر جهت سالم هستند و هیچ عنصر مفیدی نیستن.

 

      حالا من میخوام بگم خودم کی هستم. اسمم عباسعلی است و بچه تبریزم. اما از چهار سالگی به تهران اومدیم و اینجا زندگی میکنیم. من 4 برادر و دو خواهر دارم و جمعا هفت تا بچه هستیم. اما من با همشون فرق میکنم. از خیلی جهت ها، مثلا از همه لاغرتر هستم و قدم هم تو خونه از همه کوچیپکتره. با این که فرزند سوم خونه هستم اما از همه برادرها و خواهرهام کوچکترم. الان 18 سالمه ، و یک دوست صمیمی هم ندارم.

       دیگه خودتون فهمیدید که در واقع هیچی نیستم و تو خونه با هیچکس جور نیستم و به این دلیل همیشه اعصابم خورده. هیچکی تو خونه رو من حساب نمیکنه و کاری رو به من نمیسپره. در واقع تو مدرسه و بیرون از خونه هم اینجوریه. دو سه تا دوست بیشتر ندارم که هیچکدوم واقعا از با من بودن لذت نمیبرن و هر وقت با هم هستیم انگار یه جوری میخوان منو بپیچونن و مستقیم و غیر مستقیم بهم تیکه میندازن.

      مثلا بهترین کسی که به عنوان دوست روش حساب میکنم و اسمش سیدجواد هستش، بعضی وقتها که به کمک احتیاج داره یا مشکلی داره یا ناراحته، وقتی بهش میگم به من بگو تا شاید بتونم کمکت کنم، یه جوری بهم نگاه میکنه که انگار داره با یه بچه 6 ساله صحبت میکنه.

           تو مدرسه که توی هیچ گروه یا تیمی نیستم. دیگه خسته شده بودم . واقعا کسی به من توجه نمیکرد و واقعا انگار دیده نمیشم. میدونید چیه؟ خوب 18 سالمه و دوست دارم بتونم با 4 تا آدم حسابی برم بیرون و چرخی بزنم. بازی کنیم و بگیم و بخندیم. اما واقعا خوب هم قیافه ندارم و هم استیل درست حسابی. به همه حق میدم، ولی خوب منم دل دارم دیگه. همیشه دوست دارم خودمو نشون بدم و به همه بفهمونم که منم وجود دارم.

     همیشه منتظر یک موقعیت بودم. همیشه میخواستم به همه ثابت کنم که من توانایی های زیادی دارم که کسی متوجه اون نشده. اما نمیدونستم چی کار. کاری باید میکردم. اما چی کار؟ این سئوالی بود که خیلی وقتها توی ذهن خودم داشتم. توی رویاهام فکرهای بزرگی داشتم و فکر میکردم بالاخره یه روزی یکی از این اتفاقات میافته. اما باید زودتر اتفاق بیافته تا اینکه من بتونم خودم رو ثابت کنم.

   اما اون روز هیچوقت نمیومد. اصلا انگار قرار نبود که همچین روری بیاد. خسته شده بودم. چه کار باید میکردم تا خودم رو به دیگران اثبات کنم. تا اینکه مشکلمو با یکی از بچه هایی که تو مدرسه کمی تحویلم میرفت مطرح کردم و اون راه حلی بهم داد.

          واقعیت اینه که پیشنهادش برام خیلی جالب بود. اما میترسیدم تا انجامش بدم. چند روز بهش فکر میکردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم انجامش بدم. رفیقم بهم گفت که باید دو سه شب نری خونه تا نگرانت بشن و بیافتن دنبالت و وقتی برگشتی خونه دیگه همیشه مراقبت باشن و حواسشون رو بهت جمع کنن. فکر بدی به نظر نمیرسید. اما اون دو شب رو باید کجا میرفتم؟ یا پول خورد و خوراکم رو از کجا میاوردم؟

         تا اینکه تصمیم گرفتم برم تبریز خونه بابابزرگم. از کیف مادرم سی هزار تومان برداشتم و رفتم ترمینال. بلیط گرفتم، اما وقتی اومدم سوار اتوبوس بشم، دیدم وقتی پام به اونجا برسه چی بگم؟ اگر بگم واسه دیدنتون اومدم که اونها شک میکنن که وسط مدارس پا شدم و رفتم اونجا. بعدشم خیلی زود به خانواده ام زنگ میزنن و اونها هم پیدام میکنن و حسابی از خجالتم در میان.

     دو دل شدم. چی کار کنم. تو همین فکرا بودم که اتوبوس راه افتاد و من هم دیگه صدام در نیومد. با خودم گفتم 14 ساعت تو. راه تبریزم و یه روز اونجا میچرخم و بعد هم 14 ساعت تو راه برگشتم. این خودش بیشتر از دو روز میکشه. اونوقت تو خونه همه میافتن دنبالم. اینجوری بهتره.

      توی راه همش فکر میکردم که الان بابام با مادرم خونه تمام اقوام رو گشتن و دارن میرن پاسگاه تا اعلام کنن من گم شدم و بعدشم میرن بیمارستانها رو میگردن. خلاصه یکی دو روز حسابی به دلشوره میافتن که من کجام و وقتی به خونه برگردم چقدر تحویلم میگیرن و اعتبارم زیاد میشه...

      بالاخره بعد از 18 ساعت رسیدم تبریز و توی میدون اصلی پیاده شدم و بعد از پیاده شدن یه نفس عمیق کشیدم و خیلی خوشحال بودم که به زادگاهم برگشتم. تصمیم گرفتم تا یه چرخی تو شهر بزن و بعدش ناهار بخورم و بعد از نهار برم شهر بازی و تا شب هم اوجا باشم.. شب هم برم ترمینال و بلیط برگشت بگیرم واسه تهران. خلاصه تا شب ول میچرخیدم و شب که شد با پرس و جو ترمینال رو پیدا کردم.

     به باجه بلیط فروشی رفتم و تقاضای بلیط کردم. آقایی که اونجا نشسته بود نگاهی بهم کرد و ازم پرسید اولین باره میخوای بری تهران؟ گفتم نه. همیشه با ماشین خودمون میرفتیم. اولین باره که با اتوبوس دارم میرم تهران. نگاهی بهم کردو گفت که اتوبوسهای تهران ساعت 6 تا 7 از تبریز به سمت تهران حرکت میکنن و الان ساعت 9 شبه. تا فردا ساعت ده صبح بلیط نداریم. میخوای بلیط بگیر فردا برو.

  واقعیت ترسیده بودم . بیشتر پول رو خرج کرده بودم و با حساب اینکه به اندازه پول بلطی برگشت لازم دارم ، پول زیادی برام نمونده بود. اما چاره ای هم نبود. بلیط رو گرفتم و روی یکی از صندلیهای ترمینال نشستم. هوا داشت سرد میشد و من که لباس کمی پوشیده بودم یواش یواش داشت سردم میشد. آب و هوای تهران کجا، آب و هوای تبریز کجا. یک ساعت نگذشته بود که داشتم یخ میکردم. یه چایی گرفتم و کمی گرم شدم. اما متوجه شدم دو نفر که چند تا صندلی از من اونورتر نشسته بودن دارن آمار منو میگیرن و حواسشون به منه. هی منو نگاه میکنن و با هم در گوشی پچ پچ میکنن. ترسیدم که دزد باشن. بلیط و پولم رو توی پیراهنم گذاشتم و جامو عوض کردم.

       اما اونها باز هم به من نزدیک شدن و من که خوابم گرفته بود ، مونده بودم چی کار کنم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یکیشون که ظاهر بهتری نسبت به اون یکی داشت سمت من اومد و ازم به ترکی پرسید: بچه اینجایی؟ گفتم: میخوای چی کار؟

     نگاهی بهم کرد و ازم پرسید: میخوای بری تهران؟ گفتم اگر همشهری هستی یه زحمتی بهت بدم.

     گفتم که بچه اینجام و دارم میرم تهران. کارت چیه؟

    گفت من یه برادر دارم تو تهران که باید بدهیم رو بهش بدم و واقعیتش اینه که وقت ندارم تا تهران بیام. اگر بشه زحمتشو شما بکشی.

    گفتم: امانتی؟ چیه؟ چرا پستش نمیکنی؟

    گفت: پست خیلی زود ببره دو سه روز طول میکشه. بعدشم بسته من کوچیکه. ممکنه تو اداره پست .. میدونی که .. گم و گور بشه یا اینکه ...

    گفتم: نکنه به خاطر پولشه؟

     با لبخندی گفت: اتفاقا دو برابر پولش رو به شما میدم تا زحمتشو بکشی. قبوله؟

   کمی فکر کردم و دیدم که واقعا به پولش نیاز دارم. چون چیز زیادی برام نمونده بود. قبول کردم و بسته ای که اندازه یه جعبه شیرینی بود رو به دادن و پنجاه هزار تومان هم بهم پول داد و بعد شکل و شمایل برادرش رو بهم داد. گفت که همونجا از اتوبوس که پیاده شی منتظرته. اگر نبود به این شماره زنگ بزن و ...

      بهش گفتم که چرا به من اطمینان میکنی؟ اگر من دزد باشم و یا ..

   حرفمو برید و گفت که من آدم شناسم و مشخصه که آدم خوب و با خدایی هستی. تو این بسته چند تا دارو هستش که تو تهران گیر نمیاد و واسه مادر پیرمه. به چه درد تو میخوره. در جعبه رو باز کرد و رسات میگفت. همش دارو بود. آمپول و قرص و ...

    با خیال راحت جعبه رو گرفتم و اونها رفتند. تا صبح همونجا خواب بودم که با صدای همون مرد دیشبی از خواب پریدم. بیدارم کرد و گفت اتوبوس چند دقیقه دیگه راه میافته. خواب نمونی.

    خیلی سریع ازش تشکر کردم و پریدم تو ماشین. متوجه شدم که تمام شب رو اونجا بوده و مراقب من بوده. بهش حق دادم . داروهای مادر پیرش رو به اضافه کلی پول به من داده. مراقب بوده تا من کلک نزنم یا اینکه کسی اونهارو ندزده.

    اتوبوس راه افتاد و اون مرد با نگاهش اتوبوس رو بدرقه کرد تا از ترمینال خارج شد. توی راه چند بار پیاده شدیم تا چیزی بخوریم. توی ایست بازرسی ها هم مشکلی نبود. همش خونه رو تجسم میکردم که وقتی برگردم چقدر تحویلم میگیرن. بعدشم پول مادرم رو پس میدم و یه کار خیر برای یک همشهریمون هم دانجام دادم.

    تا اینکه به ترمینال تهران رسیدیم. همون طور که اون مرد گفته بود ، دنبال برادرش گشتم. اما نبود. چند دقیقه ای صبر کردم و وقتی پیداش نشد به شماره ای که داده بود زنگ زدم. خیلی زود جواب داد و گفتش که چند دقیقه دیگه میرسه و مشخصات من رو ازم گرفت تا زود پیدام کنه.

    دو سه دقیقه نگذشت که یه نفر اومد پیشم. نگاهی بهم کرد و ازم پرسید که شما بودی زنگ زدی؟ گفتم بله. برادرتون یه جعبه من داد و ازم خواست به شما بدمش. بعد جعبه رو به سمتش گرفتم و گفتم که ببخشید، من باید زود برم. دیرم شده. خونواده ام نگرانن. باید برم خونه

   باز هم نگاهی به من کرد و دستش رو دراز کرد. اما به جای جعبه دستم رو گرفت و گفت کجا؟ بیاد بریم با هم یه چیزی بخوریم.

   گفتم نه. دیرم شده، باید زود برم، من باید..

    همین موقع بود که دو تا سرباز نیروی انتظامی هم به ما نزدیک شدن. مردی که دستم رو گرفته بود رو به اونها کرد و گفت ببریدش. سربازها هم منو گرفتن و به کلانتری ترمینال بردن. تازه فهمیدم که اون مردی که اومده پیشم یه سرهنگه که با لباس شخصی اومده بود تا منو پیدا کنه.

    گر یه ام گرفته بود. زمانی که اون مرد اومد پیشم کل داستان رو بهش گفتم. نگاهی به من کرد و رو به سربازها گفت بفرستیدش بازداشتگاه. گفتم واسه چی؟ گفت یعنی تو نمیدونی توی جعبه ای که دستت بود چیه؟ گفتم چرا میدونم. دارو

   نگاهی عصبانی بهم کرد و گفت: یه ذره بچه رو نگاه کُنا. کرخر خودت میدونی چه غلطی کردی، بعدش گریه میکنی و داستان میبافی.

    من رو به بازداشتگاه بردن و اونجا شماره تلفن خونه رو گرفتن تا زنگ بزنن اولیام بیان. وقتی پدرم توی اتاق ملاقات اومد یه دونه محکم خوابوند توی گوشم و هر چی از دهنش میومد بهم گفت .

   تازه فهمیده بودم که به خاطر حمل مواد و داروی غیر مجاز منو گرفتن. اصلا باورم نمیشد توی چه هچلی افتاده بودم. همه چیز رو براش تعریف کردم. پدرم با عصبانیت گفت: از کیف ادرت پول برداشتی و رفتی تبریز داروی قاچاق خریدی ، اونوقت این داستانها چیه که میگی؟ تو آبروی خانواده رو بردی. مادرت داره سکته میکنه. دیگه تو پسر من نیستی

 و اگر سربازی که اونجا بود جلوشو نگرفته بود، همونجا چالم میکرد. بعد از 17 یا 18 روز دوربین های ترمینال تبریز ثابت کرد که من راست میگفتم. مردی هم که قبل از من دستگیر شده بود اعتراف کرد که همدستش همیشه داروها رو میده تا مسافرهای از همه جا بی خبر براش بیارن و بالاخره من آزاد شدم.

   وقتی به خونه رسیدم، نه تنها کسی تحویلم نگرفت ، بلکه همه به چشم دزد و فراری و ... بهم نگاه میکردن. آبروم رفته بود. تازه نزدیک 20 روز هم مدرسه نرفته بودم. اوضاع خیلی خراب بود.

    زودی رفتم توی حموم و دوش گرفتم. تصمیم گرفتم که برم جلوی همشون و بگم چرا این کارو کردم. رفتم و تا خواستم حرف بزنم، برادر بزرگم زد توی گوشم . بهم گفت که آبروی خانواده رو بردی و مامان از دستت داشت دق میکرد و ....

    کلی فحش و دشنام شنیدم و بعد هم توی انباری حبس شدم و الان که چند ماه از اون قضیه میگذره، خونواده محل سگ که بهم نمیدن هیچی، بهم به چشم دزد هم نگاه میکنن. خیلی اوضاع بد شده. قابل وصف نیست. وقتی به دوران قبل از اون اتفاق نگاه میکنم، به اشتباهم پی میبرم. عجب غلطی کردم که به حرف رفیقم گوش کردما. شما هر وقت خواستید کاری کنید، اول فکر کنید ، بعد تصمیم بگیرید. مثل من خر نشیدا....

 

 

حالا بیا ببین اشکای چشممو

زیر پاهات بذار این قلب خستمو

 

یه نشونی بده شاید پیدات کنم

شاید بتونم کنار تو بمونم

 

حالا منو تنهاییام، حالا منو خیابونا

دنبال تو میگردمو، من میمیرم تو غصه ها...

 

 

به دوستانی  که تقاضای عکس دارن، اعلام میکنم که تا عید شرمنده. تا آپی که به مناسبت عید 1390 خواهم داشت، عکس نمیذارم تا مشکلی بابت مسدود شدن نداشته باشم.   فعلا بای

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 649
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()