نوشته شده توسط : سمیر

 

سلام

 

زندگیمی تو، همه چیمی تو

 

تنها نذاری عشق قدیمیتو

 

من با تو بودم تو شادی و غم

 

عاشقت شدم آروم و نم نم

 

    دیوانه وار دوستت دارم و با تو احساس میکنم زندگی را. اگر نباشی نیستم و اگر مرا تنها بذاری نابود میشوم. پس همیشه با من باش. در اوج تنهایی. در اوج خستگی. در اوج بی کسی.

     اگر لحظه ای تو را فراموش کردم، بدان که از ندیدنت خسته شدم، از نبودنت و از بی محلیهایت. من فقط عاشق توام و عاشقت خواهم ماند. به خودت  قسم دوستت دارم ، چون هر چه دارم از تو دارم خدای خوبم.

 

هی! تو عشق منی، هی! تو عمر منی

 

نری دلم رو بشکنی

 

تو عشق مهربون، اگه بری میمیرم

 

پیشم بمون، تو شدی واسم آروم جون

 

داستان بهروز

 

     من سعید هستم. بچه منطقه ای که در نزدیک ریلهای راه آهن زندگی میکنم. این منطقه مال قشر ضعیفه که اکثرا کارگر هستند. اتفاقی که باعث شد بهترین دوستمو از دست بدم براتون میگم. امیدوارم شما از خوندن این داستان چیزی که من نفهمیدم بفهمید و مراقبذ دوستانتون باشید.

         من با بهروز در یک سال به دنیا اومدیم. من الان 25 سال سن دارم و تقریبا 8 ساله که بهروز از دست دادم. البته همیشه به یادش هستم و سر قبرش میرم. وقتی با این وبلاگ آشنا شدم ، حیفم اومد که داستانمو نگم.

        بله، همونطور که گفتم ما در یکروز به دنیا اومدیمو از بچگی با هم بزرگ شدیم.خونه هامون چند تا در با هم بیشتر فاصله نداشت. خانواده هامون از نظر مالی متوسط بودن. زندگیامون خیلی شبیه هم بود.  بچه های محل فکر میکردن که ما با هم برادریم. چون هیشه با هم بودیم. موقع بازی، سنگ پرتاب کردن به قطار، خرید رفتن و هر کاری که شما فکر میکنید.

     تنها چیزی که مارو از هم متمایز میکرد قیافه هامون بود. من قیافه و چهره معولی داشتم. اما بهروز خیلی زیبا بود. واقعا زیبا بود. چشمهای براق و زیبا، موهای لخت و بور، صورت تپل و خیلی قشنگ ، با اندام زیباش باعث شد تو دوران مدرسه بهش لقب دختر بدن. ما دبستانو با هم شروع کردیم. با هم ثبت نام کردیم. تا پنجم دبستان هم با هم بودیم. دوران فوق العاده ای بود. اگر بهروز یا من یکیمون مدرسه نمیرفت ، اون یکی هم خودشو به مریضی میزد، اگر تو مدرسه یکیمون دعواش میشد اون یکی هم سریع به هواخواهیش بلند میشد. همیشه هم تو درس رقابت داشتیمو اکثر وقتها بهروز از من سرتر بود.

       تا اینکه وارد راهنمایی شدیم. باز هم تو یک کلاس بودیمو اوایلش مشکلی نبود. اما چون اون موقع دانش آموز دو سه ساله که از ما بزرگتر بود زیاد بود، یواش یواش با بهروز رابطه برقرار کردنو بهروز از پیش من که صندلی دوم مینشستیم ، به صندلی آخر کلاس نقل مکان کرد. بزرگترهای مدرسه چپ و راست اونو میگرفتنو میبوسیدنش. بعد از چند ماه بوسیدن به شوخی های ناجور مثل زنبورک کشیدن به پشت بهروز و بعد دست زدن به اندامش تبدیل شده بود. ثلث اول که تموم شد، به بهروز گفتم با اونها نگرد ، آدمهای خوبی نیستن. بهروز گفت که اونوقت بهش میگن بچه ننه.

     گفتم: کارهایی که باهات میکنن زشته. گفت: به تو ربطی نداره و ....

    بالاخره بعد از چند جلسه صحبت دعوامون دراومد و با هم قهر کردیم. تا اینکه از بچه ها شنیدم که اونا بهروزو تحریک کردن که سیگار بکشه و اونهم شروع به سیگار کشیدن کرده.

    اونسال تموم شد و بهروز با چند تا تجدیدی ، تو درساش ناموفق موند. خانواده اش ازش ناراضی بودن و چپ و راست بهش میگفتن که چرا با من رابطه اش رو قطع کرده. اونهم بدتر از سرکوفتهایی که بهش میزدن ناراحت میشد و رابطه اش با دیگران بیشتر میشد.

      بعد از یه مدت شنیدم که فیلمهای ویدئوی ناجور بهش میدن نگاه میکنه و خیلی خراب شده. من عقلم نمیکشید و همه چیزهایی رو که میشنیدم به خانواده ام میگفتم. مادرم هم به مادر بهروز میگفتو هی اوضاع بدتر میشد.

 

   سال آخر راهنمایی بودم. بهروز ترک تحصیل کرده بود. قلیون و سیگار خلاف کوچیکش بود. رفته بود سمت هشیش و دختر بازی. فوق العاده خوب مخ میزدو زبانزد خاص و عام شده بود. دیگه اون بهروز سابق نبود. ابرو برمیداشت. لباسهای تنگ میپوشیدو تیپش خیلی خفن شده بود.

 

   به هر جور پارتی که میتونست میرفت و هر نوع عرقی که گیرش یومد میخورد و هر موادر که گیرش میومد میکشید. مدام هم با خانواده اش دعوا میکردو باهاشون اختلاف داشت.

   زمان میگذشتو بهروز هر روز خراب تر تز دیروز میشد تا اینکه

  

 

   مادر بهروز اومد جلوی در ما. بعد از چند دقیقه صحبت با مادرم منو صدا کردو گفت: پسرم از بهروز ما خبر نداری؟

  گفتم: نه خاله، احتمالا تو قهوه خونه یا پارک محله. پاتوقش اونجاهاست.

گفت: آخه سه دیروز که رفته هنوز نیومده . دیشب هم خونه نیومد. از صبح تا الان هم دارم دنبالش میگردم. داره شب میشه ، اما خبری ازش نیست. اسم چند تا از رفقاشو گفتمو جاهاشونو گفتم. اونروز هم بهروز پیدا نشد و فرداش بابای بهروز رفت کلانتری.

    کسانی رو که من گفتم به اونا معرفی کرده بودو اونا هم همشونو گرفته بودنو داشتن تحقیقات میکردن. یکی از ذفیقاش گفته بود که بهروز زیر یکی از ذخمه های نزدیک زیل راه آهن مواد تزریق میکنه. شاید اونجا باشه. وقتی پلیس اونجا رسیده بود، بهروزو که با بدنی سرد اونجا افتاده بود پیدا کرد. هنوز سرنگ توی دستاش در حال تزریق بوده که جونشو از دست میده.

    بهروز از بین ما رفتو خانواده اش با مراسمی بی سر و صدا خاکش کردنو من به این ترتیب بهترین دوستمو از دست دادم.

 

             دوستان خوبم،

        توی هر سن و سالی که هستید مراقب دوستانتون باشید. نزارید دیگران جای شما رو بگیرنو اونهارو از بین ببرن.نذارید که بهترین دوستانتون ازتون دور بشن.

   

منو یادت میاد یا نه؟

 

همون که عاشقش بودی؟

 

چقدر راحت یکی دیگه

 

جامو پر کرد به این زودی

 

 

 

.

                                                                                                                       و منتظر آپ بعدی باشید

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 947
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 8 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

پس از مدتها: سلام

 

کاش از همون اول این دل ازت خسته میشد

 

که حالا نتونی تو روم بگیری دست پیشو

 

به هر دری که زدم رو بهم بسته میشد

 

چقدر دلم به دست تو شکسته میشد

 

    وای خدای من. چه دوره زمونه ای شده.واقعا آدمها بی لیاقت شده اند. اگر خوبی کنی برات حرف و حدیث در میارن. اگر بی توجه باشی میگن کلاس میذاره. چه کاری درسته؟ داستان زیر رو بخونید و اگر نظری داشتید بگید تا ببینیم خدا چی میخواد

 

دیگه نمیخوام الکی کنم سخت گیری

 

ولی تو هم یکی مثل باقی وقت گیری

 

دم از عشق میزنی و میگی دوستش داری و

 

وقتی با اونی به کس دیگه نخ میدی؟

 

اسم من حجته. بچه ای هستم از جنوب شهر.آدمی که ادعایی ندارم. نه گنده ام و نه آدم مشهوری. سرم تو کار خودمه و با هیچ کس کاری ندارم. اما یک سال پیش مغازه بازیهای کامپیوتری داشتم و یه داستانی برام اتفاق افتاد که گفتنش ضرری نداره. شاید برای شما هم جالب باشه.

   اینجا همه جور آدم رفت و آمد میکنه. کوچیک و بزرگ. حتی آدمهایی میان که سن و سالی دارنو ما بهشون میگیم پیر مرد. اما از هر قشری که میان، مشتری ما هستند و من فقط دنبال یه لقمه نون حلال. اکثر وقتها هم کسانی که میان ، شامل چند تا دوست میشن که برای مسابقه و کل کل میان.

   من هم میشه سرم تو کار خودمه و اصلا کاری به کار کسی ندارم. اما یه روزی یه پسر خیلی توجه من رو جلب کرد. قضیه از این قرار بود که چند روزی میشد که پاش به مغازه من وا شده بود. قبلا ندیده بودمش. بچه خیلی ساکت و با ادبی بود. بی سر و صدا و تنها میومد ، بازی میکرد و میرفت. بر عکس خیلی بچه های دیگه بازیهای انفرادی رو انجام میداد و با کسی دمخور نمیشد. تا اینکه چند تا از بچه هایی که تقریبا همیشه تو کلوپ جمع هستند و پاتوق میکنند رفتند سمتش و شروع کردند به رفاقت الکی. در واقع میخواستن یه جوری خرش کنند.

    اون هم بهشون محل نمیداد و اصرار اونها مبنی بر بازی شرطی هیچ فایده ای نداشت. تا اینکه اونها شروع کردند به پرخاشگری و بی ادبی . کار که به دعوا کشید جلو رفتم و اونهارو از مغازه بیرون کردم. بعدش متوجه شدم که اون پسره نشسته و داره گریه میکنه. خیلی دلم براش سوخت. به سمتش رفتم و کنارش نشستم و شروع کردم به نوازشش. ازش عذرخواهی کردمو سعی کردم با چند تا شوخی حال و هواشو عوض کنم. اون هم یواش یواش شروع کرد به خندیدن و از حالت ناراحتی در اومد.

    شروع به حرف زدن کرد. خودش رو معرفی رد. من ازش پرسیدم: چرا همیشه تنهایی؟

    چرا با کسی دمخور نمیشی و دوستی نمیکنی؟ چرا با کسی بازی نمیکنی؟

   بهم گفت: اسمم علیه. تازه به این محل اومدیم. مادرم دو ماه قبل فوت کرده و مادرم ده روز پیش با یکی دیگه ازدواج کرده ، به بهونه اینکه یه نفر باید خونه رو جمع و جور کنه. اما اون خیلی به من سختگیری میکنه و همیشه دعوام میکنه. تو خونه جرات نیکنم حتی به چیزی دست بزنم. بیشتر وقتها هم از پدرم پول میگیرم و خودم رو بعد از ظهر ها اینجا مشغول میکنم، تا خسته بشم و بر خونه .

    خیلی دلم براش سوخت و باهاش کمی درد و دل کردم. بعدش سعی کردم تا بهش کمی شادی تزریق کنم. چند تا خاطره گفتم و کمی خندید. شماره اش رو گرفتم و شماره ام رو بهش دادم. گفتم اگر تنها شدی و یا یه وقتی کاری چیزی داشتی ما در خدمتیم.

      خلاصه اون روز تموم شد و مغازه رو بستم و رسیدم خونه. خیلی خسته شده بودم و اصلا حال و حوصله چیزی رو نداشتم. گشنه و تشنه افتادم تو رخت خواب و داشت خوابم میگرفت که صدای گوشی توجه من رو جلب کرد. اولش گفتم ول کن بابا، حتما ایرانسل بی کار شده و بازم پیام داده. یه نیم نگاهی به گوشیم کردمو دیدم که علی پیام داده.

    خیلی سریع پیام رو باز کردمو دیدم که دیدم این متن رو نوشته:

 زندگی حکمت اوست،

چند برگی تو ورق خواهی زد،

مابقی را قسمت،

قسمتت شادی باد.

 

یه جوری شدم. انگار یه دفعه یه انرژی عجیبی تو قلبم فوران کرد و بلند شدم و شروع کردم به جواب دادن. بعدش رفتم سمت آشپزخونه و کمی غذا خوردمو برگشتم. دیدم که بازم پیامی برام فرستاده. اما من چون ده دقیقه تو آشپزخونه بودم متوجه نشده بودم . برای اینکه یه وقتی ناراحت نشه که چرا جوابشو ندادم، بهش زنگ زدم و ضمن عذرخواهی دلیل جواب ندادن پیامش رو بهش دادم. اون هم خیلی قشنگ باهام شروع به صحبت کرد. شروع به صحبت از هر دری کرد و زمان برام غیر قابل فهم بود. تا اینکه شارژ پولی سیم کارتم تموم شد و سراغ تلفن خونه رفتم . صحبتها ادامه داشت تا اینکه خداحافظی کرد و من هم برای فردا آرزوی دیدار.  و وقتی رفتم تو رخت خواب متوجه صدای اذان صبح شدم. اما خیلی زود و آروم خوابم برد و صبح هم بیدار شدم خیلی سر حال بودم. تا اینکهعلی باز هم به مغازه اومد. دیگه داداش شده بودیمو هر روز با هم بودیم.

      دیگه یواش یواش شروع کرد تو مغازه بهم کمک کردن . من هم مغازه رو گسترش دادم و الان که تقریبا یک سال از اون ماجرا میگذره دیگه واسه خودش یه کاسب درست حسابی شده و همیشه هم کارش عالیه. من هم نیمه شعبان امسال دارم زن میگیرم و اون توی این زمینه خیلی بهم کمک کرد و واقعا بهش مدیونم.

    با گفتن این داستان خواستم بگم که سن و سال زیاد مطرح نیست. با اینکه علی ده سال ازم کوچکتره، بدون هیچ گناهی، دوستش دارم و الان همانقدر با هم دوستیم که هیچ کس باورش نمیشه. مهم دل آدمهاست که اگر پاک باشه خدا همیشه هواشو داره.

   

اگر روزی رسد دستم به دامانت کنم جان را به قربانت

 

ولی بی لطف و احسانت چگونه؟ شوم ناخوانده مهمانت چگونه

 

 

 

.

                                                                                                                       و منتظر آپ بعدی باشید

                                                                                                                                       samir

 

 

 

 

 

 

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 خرداد 1390 | نظرات ()