نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بیا یار مهربونم، کی میگه بی تو میمونم؟

 

بیا یار مهربونم، نمیخوام بی تو بمونم؟

 

توی این فضای خونه، دل من میشه دیوونه

 

واست آهنگی میخونم، با یه شعر عاشقونه

 

سلام و خوش اومدید

            

                            خیلی ممنونم که به وبلاگ خودتون سر میزنید و خوش اومدید. امیدوارم اینجا که میاید لذتی ببرید و با داستانها یا خاطراتی که میخونید از من راضی بشید. من که خودم خیلی خوشحالم از اینکه دوستانی در این دنیای مجازی پیدا کردم که بهشون افتخار میکنم و به خودم میبالم که تونستم حداقل کار کوچیکی کرده باشم تا شاید مانع اتفاقاتی ناخوش آیند برای بعضی از دوستان نوجوان خودم بشم.

     و اما امروز، داستانی براتون میذارم تا هم کمی لبخند بر لبانتان بشینه و هم اینکه بفهمید چه آدمهایی تو این دنیا پیدا میشن. خودم شخصا داستان اصلی رو که خوندم خیلی خندیدم به این آدمهایی که ادعاشون تو خوبی و پاک بودن سر آدم رو میخوره، اما به عمل که میرسه هیچ در چنته ندارن. بد نیست که بخونید و بفهمید چی میگم.

 

 

بی تو من نفس ندارم

بی تو کار و کَس ندارم

 

بی تو من میشم دیوونه

ای تو بهترین بهونه

 

بیا یار مهربونم...

 

      

ببخشید که مزاحم شدم...

 

          تا چه حد به اینترنت واردید؟ چقدر توی این سایتها بالا و پایین میرید و بیشتر به کجاها سر میزنید و چی دانلود میکنید؟ خودتون هم وبلاگ دارید؟ اصلا چقدر از وقت روزانه تان رو پای کامپیوتر میذارین؟ حالا یه نفر (که خودم باشم) رو فرض کنید که تازه با اینترنت آشنا شدم و اوایل کار چه بلاهایی سرم که نیومد:

 

من عباس بچه منطقه جیحون تهرانم. متولد 13 اسفند 70. تنها فرزند پسر خانواده هستم و یه خواهر دارم که رو سال از خودم کوچیکتره. پدر و مادرم که بچه دار نمیشدن، بعد از کلی نذر و نیاز بعد از هفت سال خدا منو بهشون داده و بعد از من هم که خواهرم به دنیا اومد دیگه از بچه دار پشیمون شدن.

       چند روز قبل از عید 73 به عنوان بلای آسمانی به خانواده ام تحمیل شدم و بابام همیشه بهم میگه که تو سر جاهازی مامانتی و  و اونسال عید رو برامون زهر مار کردی. دلیلش هم اینه که من شش ماهه به دنیا اومدم و هیچکس آمادگی حضور بنده رو نداشت و بابام به علت سزارین شدن مادرم و به دنیا اومدن من تمام حقوق شب عیدش رو با عیدی خرج کرده بود و موقعی که برای پول قرض کردن به منزل اقوام رفته بوده، تو راه بیمارستان با ماشین به یه پیرمردی میزنه و اون رو به همون بیمارستانی میاره که من و مادرم توش بودیم. پیرمرده میمیره و بابام با فروش خونه دیه اون رو میده.

    در واقع بابام میگه یه پام تو اتاق زایمان بود و پای دیگرم تو پاسگاه و خونه اقوام طرف. از یه طرف مامانت زنگ میزد و سفارش وسایل لازم رو میداد و از طرف دیگه خانواده یارو زنگ میزد و میگفت دیه رو باید یه جا بدی. من هم با خرید وسایلی که مادرت لازم داشت میرفتم اونجا و بهشون میگفتم چشم . از طرف دیگه بدو بدو با کهنه بچه و ... میومدم بیمارستان

        یه چشمم اشک خوشحالی بود که پسرم به دنیا اومده و یه چشمم خون که حالا باید کلی پول دیه به طرف بدم. نصف صورتم خنده بود و نصفش گریه.

      بابام میگه: روز تولد یک سالگیم که کل اقوام درجه یک جمع شده بودن خونه ما ، هدیه هایی که خاله هات و عمه هات آورده بودن بینشون جر و بحث پیش آورد که کادوهای کی بهتره و کی بیشتر به فکر منه. دعوایی میشه که تا الان هم حرفش بین خاندان هست و ازش به عنوان بزرگترین گیس و گیس کشی دوران یاد میکنن.

   سال بعدش که برای آشتی اونها و به بهونه تولد من همشون رو دعوت میکنن تا به خونه ما بیان، بعد از آشتی کنون و اتمام مراسم تولد (توی دو سالگی من) ، وقتی همه میخوان برن خونه متوجه موضوع مهمی میشن. ماشین دایی بنده رو دزد برده بود و ....

         خلاصه روز تولد من معروفه و الان تمام فامیل اون رو از حفظ هستن و منتظرن تا توی اون روز یه اتفاقی بیافته. حالا اگر هواپیما هم سقوط کنه، میندازن گردن من. به هر حال قضیه روز تولد من براشون از تمام اتفاقات جاری اعم از قیمت بنزین، گرانی، جنگ و .. مهمتره . یعنی وقتی تولد من که نزدیک عید هم هست نزدیک میشه، اقوام که به هم میرسن به هم میگن: مراقب باشید، تولد عباس نزدیکه. 

         الان هم که 19 سالمه و کمتر از یک ماه دیگر تولدمه همه پیشاپیش بهم تبریک میگن و برای اونروز ازم عذرخواهی میکنن و بهونه ای میارن که نیستن و اون روز کاری مهم دارن که نمیتونن بیان. به هر حال خاطره ای هر سال داریم که من رو چند روزی به خصوص توی ایام عید نقل محافل خونوادگی میکنه.

      وقتی اقوام برای عید دیدنی خونه هم میرن بعد از سلام و احوال پرسی در اولین فرصت اسم منو میارنو از هم دیگه میپرسن که توی اون روز چه اتفاقی براتون افتاده.خلاصه دیگه،ما هم اینجوری شدیم. شدم سوژه خنده فامیل. اصلا دوست ندارم

       حالا اتفاق آخری که پارسال روز تولدم برام اتفاق افتاد و تازه چند روز پیش فهمیدم که نزدیک به یک سال سر کار بودم هم جالبه.

      دو سال پیش، روز تولدم داشتم از طریق اینترنت با پسر داییم چت میکردم و اون داشت اینترنتی تولدم رو بهم تبریک میگفت. خوب چند نفر دیگه هم داشتن توی اون صفحه باهم چت میکردن. پسر داییم تولدمو بهم تبریک گفت و داشتیم خداحافظی میکردیم که یه نفر هم به جمع ما اضافه شد و تولدم رو بهم تبریک گفت. خوب این موضوع اولش ساده بود. من هم جوابش رو دادم و بعد کم کم با هم آشنا شدیم و برای فردا با هم قرار گذاشتیم.

        فردا سر وقت اومد و باز هم شروع کردیم چت کردن. نزدیک به دو ساعت مینوشت و جواب میدادم. اون روز با اسم هم آشنا شدیم و فقط از همدیگه در مورد هم سئوال میکردیم. جالب اینکه به هم همش دروغ میگفتیم و بعد از هر سئوال میگفتیم راستشو بگو. یا اینکه راست میگی؟

       و باز هم برای فردا و باز هم فردا و فردا قرار میذاشتیم تا اینکه از این رابطه اینترنتی خسته شدیم و با تهیه دوربین با هم به صورت تصویری رابطه برقرار کردیم. اولین بار که دیدمش اصلا یادم نمیره. با لباسی ساده و با حجاب نشسته بود روبروی سیستم و با هم حرف زدیم و تا عید تموم بشه دیگه همه چیز رو در مورد هم میدونستیم. حتی میدونستیم عید رو کجاها رفتیم و فامیلهای هدیگه رو میشناختیم. بعد از عید قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. پارک میدون آزادی محل قرارمون بود. و دیگه هر روز همدیگه رو میدیدیم. بد جوری بهش عادت کرده بودم و بدون اینکه کسی از خانواده بفهمه مدرسه رو میپیچوندم و زودتر از مدرسه خارج میشدم تا وقتی که تعطیل میشد اونجا باشم. برام جای تعجب داشت که هر چه قدر هم دیر میرفت خونه کسی چیزی بهش نمیگفت.

      وقتی ازش پرسیدم: خانواده ات چیزی نمیگن دیر میری خونه؟ آخه تو دختری و خوب نیست زیاد بیرون باشی.

      اوایل حرف رو عوض میکرد و بد از اینکه چند روز بهش گیر دادم، بغض کرد و با گریه از پدر مادر معتادش برام میگفت که بهش اهمیت نمیدن.

    کلی حرفهای جدید زد که دلم به حالش سوخت و بهش احساسی پیدا کردم که گفتنش راحت نیست. دو سه ماهی هر روز میدیدمش تا اینکه یه شب بهم پیغام داد که دیگه با من تماس نگیر. دقیقا اواسط تابستون بود. هر چی زنگ زدم و چیغام دادم جواب نداد. فرداش رفتم جلوی درشون. جرات نداشتم در بزنم. یه جایی وایسادم تا اینکه از خونه بیاد بیرون. اما خبری نشد که نشد.

 

برگشتم خونه و بعد از کلی سر و کله زدن با خودم، قضیه رو به خواهر کوچیکم مطرح کردم و با هم به سمت خونه سپیده رفتیم. خواهرم جلو در رفت و بعد از اینکه در زد مادرش در رو باز کرد و خواهرم گفت که من از دوستاش هستم و بعد از اینکه سپیده اومد جلو در خودم رو نشون دادم. سپیده رفت لباس پوشید و سه تایی با هم رفتیم پارک محل. اونجا نزدیک نیم ساعت هر چی ازش خواستم که دلیل این کارهاشو میپرسیدم جواب نداد تا اینکه گفت براش خواستگار اومده و به زودی ازدواج یکنه. با اینکه شش ماه هم نبود که میشناختمش ، از شنیدن این جمله داغون شدم. گفت که پدر مادرش مجبورش کردن که ازدواج کنه تا یه نون خور کمتر بشه و ....

       خواهرم هم که کنار من نشسته بود از شنیدن این جمله ها  دلش سوخت و بعد از اینکه اونو به خونشون رسیدیم ، ازم پرسید حالا میخوای چی کار کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     نمیدونستم چی جواب بدم. نگاهی بهش کردمو جوابی ندادم. رفتیم خونه. در اتاقم رو بستم و شروع کردم به گوش دادن آهنگهای غمگین و تو خودم بودم. غافل از اینکه خواهرم تموم حرفها و اتفاقات رو به پدر مادرم میگه و اونها ازش میخوان که برای فردا دختره رو بیاره خونه. بدون اینکه من بدونم فرداش من رو فرستادن پی نخود سیاه و بعد خواهرم دختره رو میاره خونه و اونهم با لباسی مرتب و جملاتی زیبا دل اونها رو هم به دست میارهو میگه که چقدر منو دوست داره و ....

      خلاصه پدر مادرم بعد از چند روز قبول میکنن که با خرج اونها بریم خواستگاری و اونها تا پایان درسمون و دست تو جیب شدن خودم خرج مارو بدن و بعدش با هم رسما ازدواج کنیم.

     بگذریم از اینکه برای خواستگاری چقدر دردسر کشیدیم تا اینکه قبول کردنو منو به غلامی خودشون قبول کردن . چون میگفتن که قبل از من خانواده دیگه ای اومدن برای خواستگاری و اونها هم قبول کردنو ... . هم پدر و هم مادر سپیده معتاد بودن و مشخص بود که این وسط یه خبرایی هست.

     پدر ساده من به خاطر اصرار من قبول کرد که بعد از قبول کردن اونها تمام خرجهای مراسمهای مختلف رو بده و دوازده میلیون ظرف کمتر از یک ماه برامون تا مراسم عقد رسمی توی محضر خرج کرد. توی این مدت دو تا نکته برای خانواده سئوال بود. اول اینکه چرا اونها کمتر از ده نفر فامیل دارن ؟ که جواب رو ربط میدادیم به اعتیاد اونها. دوم اینکه پدرش که بی کار بود و پسری هم نداشتن . پس خرجشون رو از کجا میاوردن؟ که این رو هیچوقت نفهمیدیم.

            خلاصه کمتر از یک ماه نشد که به عقد رسمی هم در اومدیم و با مراسمی موقت تا پایان درس سپیده و سربازی من که عروسی بگیریم، قرار شد صبر کنیم. شیر بها دو میلیون شد که بابام نقدا داد و مهریه هم 1372  تا سکه شد. چون سپیده متولد سال 1372 بود. هر روز منزل یکی از اقوام پاگشا میشدیم . تا مدتی هر تعطیلی یه جایی میرفتیم. سپیده هم یه حساب باز کرده بود (به اسم خودش) و تک تک ریالهایی رو که دستمون میومد تو حساب میریخت تا انشا ا.. زود خونه بخریم و ....

      خیلی خوش میگذشت و از داشتن همچین همسری به خودم میبالیدم. با اینکه سن و سالی نداشتم ، اما فکر میکردم که خوشبخت ترین مرد دنیام و به هم سن و سالهام با چشمی نگاه میکردم که انگار آدم نیستن.

      تا اینکه تولدم نزدیک شدو من به دور از همه چیز منتظر بودم که ببینم همسرم روز تولدم چی برام میگیره. پدرم بهم گفت که همسرت برای تولدت از من پانصد هزار تومان گرفت. اما نگفت چی میخواد بخره. من هم هر چی فکر کردم نفهمیدم. روز تولدم جمعه بود و خانواده برای اینکه ما راحت باشیم رفتن بیرون. هر لحظه که میگذشت بیشتر دوست داشتم تا بفهمم که به خاطر روز تولدم چی برام خریده. تا اینکه کیکی روی میز اومد و اون بهم روز تولدم رو تبریک گفت. اولین بار که  توی خونه با هم تنها بودیم. ازش تشکر کردمو کمی شیرینی و میوه و تنقلات خوردیم و چند تا خاطره از تولدهای قبلیم براش گفتمو اون هم بلند بلند میخندید. بعد از ساعتی که گذشت گفت که میخواد بره خونه. من هم با طعنه و کنایه گفتم چیزی یادت نرفته؟

     چند باری خودش رو به اون راه زد و دست آخر هم گفت پولی که از پدرت گرفتم رو توی حاسب ریختم و هدیه ای بهتر از این برات پیدا نکردم. بعدش سریع رفت و من هم خوشحال از اینکه چه همسر خوبی دارم که به فکر آینده خودمونه.

   اماااااااااااااااااااا

      باز هم روز تولدم برام عزا شد. هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه. دودقیقه از رفتن سپیده نمیگذشت و من هنوز توی حال و هوای خودم بودم که صدایی جلب توجه کرد. صدای زنگ گوشی بود. تلفن سپیده بود. آهنگش رو خوب میشناختم. فکر کردم که گوشیش رو جا گذاشته و زنگ زده که براش ببرم یا اینکه از قصد گوشیشو جا گذاشته و هدیه روز تولدم رو میخواد اینجوری بده. به زنگ ضعیف گوشی که توجه کردم ، کیفش رو پشت یکی از مبلها پیدا کردم. سریع جواب دادم :جانم سپیده. بگو عزیزم. اما از اونور تلفن صدای مرد دیگه ای اومد که گفت شما؟ شما کی هستین؟ تلفن همسر من دست شما چی کار میکنه و  شروع کرد به ناسزا گفتن. من هم جوابشو دادم و قطع کردم.

    سرم گیج میرفت. توی کیف رو نگاه کردم. دفترچه بانکیمون جلب توجه میکرد. برش داشتمکو بازش کردم. دیدم همون ده هزار تومانی که برای افتتاح حساب گذاشتشم توی حسابه. گوشی رو بر داشتم و با شماره آخری که زنگ زد تماس گرفتمو ازش سئوال کردم که شما کی هستی؟

        اون هم خودش رو دوست سپیده معرفی میکرد که قراره بعد از عید با هم ازدواج کنن . تصمیم گرفتم قبل از اینکه خانواده برگردن بفهمم که قضیه چیه؟ با یارو تماس گرفتم و رفتم محل قرار. وقتی شناسنامه ام رو نشونش دادم، بهم گفت که چند ماهه که با سپیده از طریق اینترنت آشنا شده و بعد از تعریف کل ماجراها ازم عذرخواهی کرد و رفت.

      مستقیم رفتم خونه سپیده اینا. نبود. مثل اینکه برگشته بود دنبال کیفش. وقتی اومد خونه خیلی معمولی باهاش صحبت کردمو خودم رو کنترل کردم. کیفش رو دادم و اون دهم خیلی معمولی ازم تشکر کرد و گفت که: ببخشید که تو رو توی زحمت انداختم. 

      بهش گفتم که یه آقایی زنگ زده بود به اسم سعید. میشناسیش؟

    سپیده : کی؟ نه. حتما اشتباه زنگ زده

عباس: آره. اشتباه زنگ زده بود. دیوونه میگفت قراره با تو ازدواج کنه. من هم باهاش قرار گذاشتم و گفتم که تو همسرمی...

    سپیده : چی؟ چی گفتی؟ تو باهاش قرار گذاشتی؟ واسه چی؟

عباس: خوب خواستم ببینم کیه و چی میگه. مثل اینکه یه چیزی بدهکار شده؟

           و دعوایی بینمون شکل گرفت و من هم که خیلی این رابطه عصبانی بودم شروع کردم به زدنش . بدجوری کتکش زدم و مطمئن شدم که کاری اساسی کردم که حقش بود. رفتم خونه. خانواده بدبختم هنوز نیومده بودن. یک ساعت نشد که زنگ خونه به صدا دراومد. گفتم که خونواده منو ببین. چقدر خوبن. زنگ میزنن تا اگر ما تو خونه ایم سر زده وارد نشن. رفتم در رو باز کردم. تصمیم گرفتم تا همه چیزو به خانواده ام بگم. اما وقتی در رو باز کردم همه چی یادم رفت. چون سپیده با پدرش رفته بودن پاسگاه و مامور آورده بودن دم در خونه. باورم نمیشد. در همین لحظه خانواده ام  رسیدن و سپیده و باباش چنان بلوایی بر پا کردن که همه در و همسایه ریختن بیرون. بابام واسه اینکه آبروریزی نشه گفت بریم پاسگاه و من رو با گذاشت وسیقه تا روز دادگاه آزاد کردن. بالاخره هم روز دادگاه فرا رسید و من به جرم فریب دختر مردم از طریق اینترنت،کلاهبرداری، ورود زوری به خونه اونها، کتک زدن سپیده و پدر مادرش، داشتن رابطه نامشروع با دختران دیگر و چند جرم دیگه محکوم به طلاق دادن سپیده شدم. داشتم دیوونه میشدم. متنی که سپیده و خانواده اش از من نوشته بودن و به دادگاه ارائه داده بودن به علاوه نامه ای که پزشکی قانونی داده بود من رو محکوم به طلاق دادن همسرم و طبق قانون  دادن نصف مهریه یعنی 686 سکه کرد. من و خانواده ام هر کاری کردیم و حتی وکیل گرفتیم ، اما نتونستیم که چیزی رو ثابت کنیم. و الان دارم ماهی دو تا سکه به عنوان مهریه میدم (البته بابام مبده) و من هم با خانواده ام فریب خوردیم و بعدا فهمیدیم که سپیده سومین باره که ازدواج کرده و بعد از هر ازدواج شناسنامه اش رو المثنی میگرفته و دوباره روز از نو روزی از نو. حتی با رائه این مدرک هم دادگاه اعلام کرد که چون ازدواج و طلاق به خواست دو طرف بوده، موضوع قانونی بوده و من باید مهریه رو بپردازم. یعنی 343 ماه، به مدت تا 28 سال باید ماهی دو تا سکه بپردازیم و الان بایه وکیل بهتر ثابت کردیم که سپیده و خانواده اش کلاهبردار هستن و از طریق شیادی پول درمیارن. دادگاه هم شوهارهای قبلیش رو که مثل من بچه های زیر 20 سال هستن پیدا کرده و الان اونها رو محکوم کرده بالاخره از شر این بلای آسمانی راحت شدیم. امسال هم 18 اسفند میرم سربازی تا بعدش برگردمو خرجهایی که رودست خانواده ام گذاشت رو جبران کنم.

    و اما این نکته مهمه که من کاری کردم که الان به اشتباهم پی میبرم و فهمیدم که هنوز خیلی بچه هستم و چه قدر زود فریب میخورم. بچگی من کار دستم داد و .... شما مراقب خودتون باشید.

 

 

عجب روز تولدی دارم من

 

نمک رو زخم من نپاش ، تویی تنها دلخوشیم

 

غیر مستقیم تیکه ننداز، نگو مال هم نمیشیم

 

از رو دلسوزی میخندی، میگی همش تو فکرمی!

 

چرا زورکی به من، دم از عاشقی میزنی؟

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 586
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

امشب ببر ای، من از تو آن مایه ناز

یا رب تو که ای؟ به صبح و در چاه انداز

 

ای روشنی صبح به مشرق برگرد

ای ظلمت شب با من بیچاره بساز

 

امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام

حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام

 

سلام و عرض ادب

            

                            خیلی خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده. چطورید دوستان خوبم: اشکان، جیمی،پسر قرمز،  پسر آبی، مهران، علی ، محمد، سوفی و ... . به خدا دلم براتون یه ذره شده. به هر حال جدایی یه خوبی داره. اون هم اینه که آدم دوستان واقعیش رو میشناسه و همینطور که وقتی دوباره اونهارو پیدا میکنه دلش باز میشه. اول محرم تصمیم گرفتم تا آخر محرم و صفر آپ نکنم و کلا هم سه تا آپ بیشتر نداشتم و بعد از بسته شدن بی دلیل وبلاگم آمار بازدیدها فوق العاده پایین اومد و به یک دهم قبل رسید. اما ما که هستیم و همچنان دوستدار شما و در خدمتتون. به هر حال امیدوارم که همچنان بتونم با یاری شما به کارهای خودم برای هدفی که دارم ، ادامه بدم و شما هم منو تنها نذارید. با خاطره ای از یکی از بهترین دوستانم آپ امروز رو درخدمت شما هستم و امیدوارم این داستانها و خاطره ها رو بخونید و دیگران رو هم به خوندنشون اگر صلاح دونستید دعوت کنید تا انشاء ا.. چنین مشکلاتی برای هیچ کس به وجود نیاد .

     این هم یادتون باشه که شنبه ها آپ میکنم و چهارشنبه ها به وبلاگ سر میزنم. بعد از این داستان منتظر یه داستان فوق العاده باشید که حرف نداره. دارم ویرایشش میکنم. اگر دوست داشتید نظر هم بدید. با خودتونه.

 

 

یه روز خوب میاد که ما همو نکُشیم

 

به هم نگاه بد نکنیم

 

با هم دوست باشیمو دست بندازیم رو شونه های هم

 

مثل بچگیا تو دبستان، در حال ساخت و ساز ایران

 

یه روز خوب میاد....

 

      

فکر میکردم بزرگ شدم!

 

          وقتی بچه ایم و تازه مدرسه رو شروع میکنیم دوست داریم زودتر بزرگ بشیم. به بزرگترها خیلی دقت میکنیم و سعی میکنیم که حرف زدنشون رو تقلید کنیم. سعی میکنیم که مثل اونها راه بریم و حتی بعضی وقتها پامون رو توی کفش اونها میکنیم و زمین میخوریم و اونوقت شروع میکنیم به

گریه کردن.

       یا اینکه لباسهاشون رو میپوشیم و هزار تا چیز دیگه. آرزو میکنیم تا دکتر یا خلبان بشیم و یه ماشین مدل بالا و ....

      چقدر اون دوره قشنگه. اما وقتی بزرگ میشیم و واقعیتهای جامعه رو میفهمیم و میبینیم آرزو میکنیم تا به دوران بچگی برگردیم و از نو شروع کنیم. از اول. عکسهای بچگیمون رو نگاه میکنیم و به یاد اون موقع ها شاد میشیم. پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ که دیگه الان زیر خاکن و...

      اما برگشتی در کار نیست و دیگه توی راهی افتادیم که برگشت معنی نداره و اگر فردا از امروز جلو نزنیم یه نفر دیگه میاد جامون که باید براش سر خم کنیم و چاکرتم و نوکرتم رو به هر کس و ناکسی بگیم تا کارمون راه بیافته و به جای آقایی کردن باید برای یه لقمه نون چه کارهایی بکنیم. من الان توی وضعی هستم که خودم حالم از خودم هم به هم میخوره. جلوی آینه که میرم و خودم رو میبینم گریه ام میگیره. چی میخواستیم و چی شدیم. بخونید و عبرت بگیرید تا مثل من حسرت گذشته رو نخورید:

      من حجت 21 ساله هستم متولد 1368 تهران . فرزند کوچک خانواده. دو سال از سربازیم گذشته و حتی اقدام به پست کردن دفترچه هم نکردم. یه پراید هاچ بک سیاه مدل 75 دارم ، که پشتش نوشتم: کل کل ممنوع! NO KAL KAL

    چون گواهینامه ندارم، حتی اگر کسی هم بهم بزنه یه جوری زود سر و تهش رو هم میارم تا گیر افسرها نیافتم . اکثر کسانی که با من مدرسه رو شروع کردن الان کار و زندگی دارن و حتی بعضیهاشون هم متاهل شدن، اما من انسانی شده ام که خیلی ها ازم میترسن و یا بهتر بگویم بدشون میاد.

     تو دوره راهنمایی ترک تحصیل کردم و بیشتر وقتم رو توی پارکها و یا بازیهای کامپیوتری میگذروندم. اما خونواده تا هفته ها خبر نداشتن که مدرسه نمیرم تا اینکه از مدرسه به خونه زنگ زده بودن و گفته بودن که اونها هم فهمیده بودن. از اون به بعد دیگه بابام بعد از کتک مفصلی که بهم زد و چند روزی که نذاشت از خونه برم بیرون، نذاشت برم مدرسه و مرا به یکی از دوستانش که مغازه تعویض روغن ماشین داشت سپرد و شروع به کار کردمو اونجا خیلی چیزها دیدم و شنیدم که اصلا بچه هایی به سن من نباید همچین چیزهایی رو ببینن و بشنون. صاحب کارم عاشق آهنگهای قدیمی بود و زیاد فیلم قدیمی نگاه میکرد . اونها یه طرف حرف زدنش هم زیادی مثل لوطی ها بود و هر چیزی دوست داشت میگفت. بدتر این بود که حقوق منو هفته به هفته به آقام میداد و آقام هم به جای اینکه به من پول هامو بده یا برام پس اندازشون کنه، بهم میگفت که به جای پول، خوراک و جای خوابم رو بهم داده و همون هم از سرم زیاده. من هم یواش یواش مجبور شدم وقتی که اوستا حواسش پرت بود ، برم پای دخل و یواشکی پول بردارم. تا اینکه بالاخره اوستا فهمید و بعد از یه کتک حسابی منو از مغازه انداخت بیرون.

        پدرم که قضیه رو فهمید خیلی از خجالتم در اومد و شروع کرد به کتک کاری. اصلا حواسش هم نبود که اگر پولم رو بهم میداد اصلا همچین اتفاقی نمیافتاد. همون شب از خونه بیرون رفتم و شب رو توی امامزاده محل خوابیدم و چند روزی همونجا شده بود محل خواب و خوراکم. تا اینکه نگهبان فهمید و منو به نیروی انتظامی تحویل داد و اونها هم منو به سازمان نگهداری از نوجوانان و جوانان بی خانواده تحویل دادن و تقریبا سه ماه اونجا بودم. اونجا گفتم که بچه شهرستانم و هیچکسی رو تو تهرون ندارم . تا اینکه خانواده ام که برای پیدا کردن من پیگیر بودن منو پیدا کردن و به دخونه برگردوندن.

     و بعد از برگشتن به خونه چیزهایی که اونجا یاد گرفته بودم خیلی روی من تاثیر گذاشته بود و همین امر منو تبدیل به آدمی سیگاری، بد دهن، بد اخلاق و بی حیا تبدیل شده بودم. دیگه شما که غریبه نیستید ، بابام هم ازم میترسید. چون نه تنها ازش حساب نمیبردم، بلکه حسابی از خجالتش هم در میومدم. دیگه بعد از مدتی اونهم کاری به کارم نداشت. مادرم هم که فقط نفرینم میکرد و اینو اونو به رخ من میکشید و میگفت شیرم رو حلالت نمیکنم.

       من هم که دیگه 24 ساعته شده بودم ولگرد کوچه و خیابون. دار و دسته ای راه انداختم که توی محل هر کسی بهمون محل نمیداد همچین حالشو میگرفتیم که دیگه نتونه سرشو بالا کنه. چند بار از ما به نیروی انتظامی شکایت کردنو دیگه تو محل شده بودم سرکرده اوباش. تا اینکه مادرم از دستم دق کرد و آخرین حرفی که بهم زد ای بود که گفت خدا بهت خیر نده. چون من برات آرزوهایی داشت که همشو به باد دادی و با گریه خوابش برو دیگه هیچوقت بیدار نشد.

       تمام حرفاش به یادم هست و وقتی که داشتیم خاکش میکردیم اصلا باورم نمیشد که مادر عزیزم رو از دست دادم و تا روزها جای خالی اش را در خانه میفهمیدم و برای از دست دادنش گریه میکردم. وقتی نشستم فکر کردم دیدم اگر من سر به راه بودم الان سایه مادر عزیزم بالای سرم بود و حالا که از دست دادمش تازه میفهمم که با ارزشترین چیز زندگیم رو از دست دادم.

          چند روز بعد رفتم دنبال ثبت نام مدرسه بزرگسالان برای اینکه درسم رو ادامه بدم و مدرکی دست و پا کنم. سیگار و خلاف رو هم گذاشتم کنار . هر روز هم که وقت میکنم میرم سر قبر مادرم و براش تصمیم هایی رو که گرفتم میگم. دوست دارم خوشحالش کنم و الان که از دست دادمش قدرشو میدونم.

    الان از گذشته ای که داشتم پشیمونم و دلم برای مادرم تنگ شده تا سرم رو روی پاهاش بزارم و بخوابم. دلم میخواد به به کودکی برگردم و از دوستانی که باعث شدن من مدرسه رو ترک کنم و به این روز بیافتم دوری کنم. بزرگترین آرزوم اینه که:

 

کاش بزرگ نمیشدم و کودک میموندم

 

مادر،

بی تو تنها و غریبم

اتاق خالی ام بی تو چه سرده

 

مادر،

مادر خوب و قشنگم

بدون تو دل من پر درده

 

فضای خونه بی بوی تو هیچه

صدای تو هنوز اینجا میپیچه....

 

فعلا خداحافظ تا آپ بعدی

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()