نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

بدون تو نمیتونم، یه لحظه آروم بگیرم

آسمونم ابری میشه، اگه من تورو نبینم

 

اگه تو بخوای بری، یا بخوای منو جا بذاری

نگو نگو که نمیشه، دست توی دستام بذاری

 

 

سلام جیگرا

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

میدونم عذابت دادم

 ولی حالا میگم که من پشیمونم

 

بیا عشقم که من به جز تو

 شقایقی ندارم

 

      

من ضعیف نیستم

 

          خدا به هر کس توانایی هایی داده که اونها رو از بقیه متمایز میکنه، و بر عکس. آدمهایی وجود دارن که دست و پا ندارن اما توی نقاشی و چیزای دیگه استاد میشن و کسانی هستند که از هر جهت سالم هستند و هیچ عنصر مفیدی نیستن.

 

      حالا من میخوام بگم خودم کی هستم. اسمم عباسعلی است و بچه تبریزم. اما از چهار سالگی به تهران اومدیم و اینجا زندگی میکنیم. من 4 برادر و دو خواهر دارم و جمعا هفت تا بچه هستیم. اما من با همشون فرق میکنم. از خیلی جهت ها، مثلا از همه لاغرتر هستم و قدم هم تو خونه از همه کوچیپکتره. با این که فرزند سوم خونه هستم اما از همه برادرها و خواهرهام کوچکترم. الان 18 سالمه ، و یک دوست صمیمی هم ندارم.

       دیگه خودتون فهمیدید که در واقع هیچی نیستم و تو خونه با هیچکس جور نیستم و به این دلیل همیشه اعصابم خورده. هیچکی تو خونه رو من حساب نمیکنه و کاری رو به من نمیسپره. در واقع تو مدرسه و بیرون از خونه هم اینجوریه. دو سه تا دوست بیشتر ندارم که هیچکدوم واقعا از با من بودن لذت نمیبرن و هر وقت با هم هستیم انگار یه جوری میخوان منو بپیچونن و مستقیم و غیر مستقیم بهم تیکه میندازن.

      مثلا بهترین کسی که به عنوان دوست روش حساب میکنم و اسمش سیدجواد هستش، بعضی وقتها که به کمک احتیاج داره یا مشکلی داره یا ناراحته، وقتی بهش میگم به من بگو تا شاید بتونم کمکت کنم، یه جوری بهم نگاه میکنه که انگار داره با یه بچه 6 ساله صحبت میکنه.

           تو مدرسه که توی هیچ گروه یا تیمی نیستم. دیگه خسته شده بودم . واقعا کسی به من توجه نمیکرد و واقعا انگار دیده نمیشم. میدونید چیه؟ خوب 18 سالمه و دوست دارم بتونم با 4 تا آدم حسابی برم بیرون و چرخی بزنم. بازی کنیم و بگیم و بخندیم. اما واقعا خوب هم قیافه ندارم و هم استیل درست حسابی. به همه حق میدم، ولی خوب منم دل دارم دیگه. همیشه دوست دارم خودمو نشون بدم و به همه بفهمونم که منم وجود دارم.

     همیشه منتظر یک موقعیت بودم. همیشه میخواستم به همه ثابت کنم که من توانایی های زیادی دارم که کسی متوجه اون نشده. اما نمیدونستم چی کار. کاری باید میکردم. اما چی کار؟ این سئوالی بود که خیلی وقتها توی ذهن خودم داشتم. توی رویاهام فکرهای بزرگی داشتم و فکر میکردم بالاخره یه روزی یکی از این اتفاقات میافته. اما باید زودتر اتفاق بیافته تا اینکه من بتونم خودم رو ثابت کنم.

   اما اون روز هیچوقت نمیومد. اصلا انگار قرار نبود که همچین روری بیاد. خسته شده بودم. چه کار باید میکردم تا خودم رو به دیگران اثبات کنم. تا اینکه مشکلمو با یکی از بچه هایی که تو مدرسه کمی تحویلم میرفت مطرح کردم و اون راه حلی بهم داد.

          واقعیت اینه که پیشنهادش برام خیلی جالب بود. اما میترسیدم تا انجامش بدم. چند روز بهش فکر میکردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم انجامش بدم. رفیقم بهم گفت که باید دو سه شب نری خونه تا نگرانت بشن و بیافتن دنبالت و وقتی برگشتی خونه دیگه همیشه مراقبت باشن و حواسشون رو بهت جمع کنن. فکر بدی به نظر نمیرسید. اما اون دو شب رو باید کجا میرفتم؟ یا پول خورد و خوراکم رو از کجا میاوردم؟

         تا اینکه تصمیم گرفتم برم تبریز خونه بابابزرگم. از کیف مادرم سی هزار تومان برداشتم و رفتم ترمینال. بلیط گرفتم، اما وقتی اومدم سوار اتوبوس بشم، دیدم وقتی پام به اونجا برسه چی بگم؟ اگر بگم واسه دیدنتون اومدم که اونها شک میکنن که وسط مدارس پا شدم و رفتم اونجا. بعدشم خیلی زود به خانواده ام زنگ میزنن و اونها هم پیدام میکنن و حسابی از خجالتم در میان.

     دو دل شدم. چی کار کنم. تو همین فکرا بودم که اتوبوس راه افتاد و من هم دیگه صدام در نیومد. با خودم گفتم 14 ساعت تو. راه تبریزم و یه روز اونجا میچرخم و بعد هم 14 ساعت تو راه برگشتم. این خودش بیشتر از دو روز میکشه. اونوقت تو خونه همه میافتن دنبالم. اینجوری بهتره.

      توی راه همش فکر میکردم که الان بابام با مادرم خونه تمام اقوام رو گشتن و دارن میرن پاسگاه تا اعلام کنن من گم شدم و بعدشم میرن بیمارستانها رو میگردن. خلاصه یکی دو روز حسابی به دلشوره میافتن که من کجام و وقتی به خونه برگردم چقدر تحویلم میگیرن و اعتبارم زیاد میشه...

      بالاخره بعد از 18 ساعت رسیدم تبریز و توی میدون اصلی پیاده شدم و بعد از پیاده شدن یه نفس عمیق کشیدم و خیلی خوشحال بودم که به زادگاهم برگشتم. تصمیم گرفتم تا یه چرخی تو شهر بزن و بعدش ناهار بخورم و بعد از نهار برم شهر بازی و تا شب هم اوجا باشم.. شب هم برم ترمینال و بلیط برگشت بگیرم واسه تهران. خلاصه تا شب ول میچرخیدم و شب که شد با پرس و جو ترمینال رو پیدا کردم.

     به باجه بلیط فروشی رفتم و تقاضای بلیط کردم. آقایی که اونجا نشسته بود نگاهی بهم کرد و ازم پرسید اولین باره میخوای بری تهران؟ گفتم نه. همیشه با ماشین خودمون میرفتیم. اولین باره که با اتوبوس دارم میرم تهران. نگاهی بهم کردو گفت که اتوبوسهای تهران ساعت 6 تا 7 از تبریز به سمت تهران حرکت میکنن و الان ساعت 9 شبه. تا فردا ساعت ده صبح بلیط نداریم. میخوای بلیط بگیر فردا برو.

  واقعیت ترسیده بودم . بیشتر پول رو خرج کرده بودم و با حساب اینکه به اندازه پول بلطی برگشت لازم دارم ، پول زیادی برام نمونده بود. اما چاره ای هم نبود. بلیط رو گرفتم و روی یکی از صندلیهای ترمینال نشستم. هوا داشت سرد میشد و من که لباس کمی پوشیده بودم یواش یواش داشت سردم میشد. آب و هوای تهران کجا، آب و هوای تبریز کجا. یک ساعت نگذشته بود که داشتم یخ میکردم. یه چایی گرفتم و کمی گرم شدم. اما متوجه شدم دو نفر که چند تا صندلی از من اونورتر نشسته بودن دارن آمار منو میگیرن و حواسشون به منه. هی منو نگاه میکنن و با هم در گوشی پچ پچ میکنن. ترسیدم که دزد باشن. بلیط و پولم رو توی پیراهنم گذاشتم و جامو عوض کردم.

       اما اونها باز هم به من نزدیک شدن و من که خوابم گرفته بود ، مونده بودم چی کار کنم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یکیشون که ظاهر بهتری نسبت به اون یکی داشت سمت من اومد و ازم به ترکی پرسید: بچه اینجایی؟ گفتم: میخوای چی کار؟

     نگاهی بهم کرد و ازم پرسید: میخوای بری تهران؟ گفتم اگر همشهری هستی یه زحمتی بهت بدم.

     گفتم که بچه اینجام و دارم میرم تهران. کارت چیه؟

    گفت من یه برادر دارم تو تهران که باید بدهیم رو بهش بدم و واقعیتش اینه که وقت ندارم تا تهران بیام. اگر بشه زحمتشو شما بکشی.

    گفتم: امانتی؟ چیه؟ چرا پستش نمیکنی؟

    گفت: پست خیلی زود ببره دو سه روز طول میکشه. بعدشم بسته من کوچیکه. ممکنه تو اداره پست .. میدونی که .. گم و گور بشه یا اینکه ...

    گفتم: نکنه به خاطر پولشه؟

     با لبخندی گفت: اتفاقا دو برابر پولش رو به شما میدم تا زحمتشو بکشی. قبوله؟

   کمی فکر کردم و دیدم که واقعا به پولش نیاز دارم. چون چیز زیادی برام نمونده بود. قبول کردم و بسته ای که اندازه یه جعبه شیرینی بود رو به دادن و پنجاه هزار تومان هم بهم پول داد و بعد شکل و شمایل برادرش رو بهم داد. گفت که همونجا از اتوبوس که پیاده شی منتظرته. اگر نبود به این شماره زنگ بزن و ...

      بهش گفتم که چرا به من اطمینان میکنی؟ اگر من دزد باشم و یا ..

   حرفمو برید و گفت که من آدم شناسم و مشخصه که آدم خوب و با خدایی هستی. تو این بسته چند تا دارو هستش که تو تهران گیر نمیاد و واسه مادر پیرمه. به چه درد تو میخوره. در جعبه رو باز کرد و رسات میگفت. همش دارو بود. آمپول و قرص و ...

    با خیال راحت جعبه رو گرفتم و اونها رفتند. تا صبح همونجا خواب بودم که با صدای همون مرد دیشبی از خواب پریدم. بیدارم کرد و گفت اتوبوس چند دقیقه دیگه راه میافته. خواب نمونی.

    خیلی سریع ازش تشکر کردم و پریدم تو ماشین. متوجه شدم که تمام شب رو اونجا بوده و مراقب من بوده. بهش حق دادم . داروهای مادر پیرش رو به اضافه کلی پول به من داده. مراقب بوده تا من کلک نزنم یا اینکه کسی اونهارو ندزده.

    اتوبوس راه افتاد و اون مرد با نگاهش اتوبوس رو بدرقه کرد تا از ترمینال خارج شد. توی راه چند بار پیاده شدیم تا چیزی بخوریم. توی ایست بازرسی ها هم مشکلی نبود. همش خونه رو تجسم میکردم که وقتی برگردم چقدر تحویلم میگیرن. بعدشم پول مادرم رو پس میدم و یه کار خیر برای یک همشهریمون هم دانجام دادم.

    تا اینکه به ترمینال تهران رسیدیم. همون طور که اون مرد گفته بود ، دنبال برادرش گشتم. اما نبود. چند دقیقه ای صبر کردم و وقتی پیداش نشد به شماره ای که داده بود زنگ زدم. خیلی زود جواب داد و گفتش که چند دقیقه دیگه میرسه و مشخصات من رو ازم گرفت تا زود پیدام کنه.

    دو سه دقیقه نگذشت که یه نفر اومد پیشم. نگاهی بهم کرد و ازم پرسید که شما بودی زنگ زدی؟ گفتم بله. برادرتون یه جعبه من داد و ازم خواست به شما بدمش. بعد جعبه رو به سمتش گرفتم و گفتم که ببخشید، من باید زود برم. دیرم شده. خونواده ام نگرانن. باید برم خونه

   باز هم نگاهی به من کرد و دستش رو دراز کرد. اما به جای جعبه دستم رو گرفت و گفت کجا؟ بیاد بریم با هم یه چیزی بخوریم.

   گفتم نه. دیرم شده، باید زود برم، من باید..

    همین موقع بود که دو تا سرباز نیروی انتظامی هم به ما نزدیک شدن. مردی که دستم رو گرفته بود رو به اونها کرد و گفت ببریدش. سربازها هم منو گرفتن و به کلانتری ترمینال بردن. تازه فهمیدم که اون مردی که اومده پیشم یه سرهنگه که با لباس شخصی اومده بود تا منو پیدا کنه.

    گر یه ام گرفته بود. زمانی که اون مرد اومد پیشم کل داستان رو بهش گفتم. نگاهی به من کرد و رو به سربازها گفت بفرستیدش بازداشتگاه. گفتم واسه چی؟ گفت یعنی تو نمیدونی توی جعبه ای که دستت بود چیه؟ گفتم چرا میدونم. دارو

   نگاهی عصبانی بهم کرد و گفت: یه ذره بچه رو نگاه کُنا. کرخر خودت میدونی چه غلطی کردی، بعدش گریه میکنی و داستان میبافی.

    من رو به بازداشتگاه بردن و اونجا شماره تلفن خونه رو گرفتن تا زنگ بزنن اولیام بیان. وقتی پدرم توی اتاق ملاقات اومد یه دونه محکم خوابوند توی گوشم و هر چی از دهنش میومد بهم گفت .

   تازه فهمیده بودم که به خاطر حمل مواد و داروی غیر مجاز منو گرفتن. اصلا باورم نمیشد توی چه هچلی افتاده بودم. همه چیز رو براش تعریف کردم. پدرم با عصبانیت گفت: از کیف ادرت پول برداشتی و رفتی تبریز داروی قاچاق خریدی ، اونوقت این داستانها چیه که میگی؟ تو آبروی خانواده رو بردی. مادرت داره سکته میکنه. دیگه تو پسر من نیستی

 و اگر سربازی که اونجا بود جلوشو نگرفته بود، همونجا چالم میکرد. بعد از 17 یا 18 روز دوربین های ترمینال تبریز ثابت کرد که من راست میگفتم. مردی هم که قبل از من دستگیر شده بود اعتراف کرد که همدستش همیشه داروها رو میده تا مسافرهای از همه جا بی خبر براش بیارن و بالاخره من آزاد شدم.

   وقتی به خونه رسیدم، نه تنها کسی تحویلم نگرفت ، بلکه همه به چشم دزد و فراری و ... بهم نگاه میکردن. آبروم رفته بود. تازه نزدیک 20 روز هم مدرسه نرفته بودم. اوضاع خیلی خراب بود.

    زودی رفتم توی حموم و دوش گرفتم. تصمیم گرفتم که برم جلوی همشون و بگم چرا این کارو کردم. رفتم و تا خواستم حرف بزنم، برادر بزرگم زد توی گوشم . بهم گفت که آبروی خانواده رو بردی و مامان از دستت داشت دق میکرد و ....

    کلی فحش و دشنام شنیدم و بعد هم توی انباری حبس شدم و الان که چند ماه از اون قضیه میگذره، خونواده محل سگ که بهم نمیدن هیچی، بهم به چشم دزد هم نگاه میکنن. خیلی اوضاع بد شده. قابل وصف نیست. وقتی به دوران قبل از اون اتفاق نگاه میکنم، به اشتباهم پی میبرم. عجب غلطی کردم که به حرف رفیقم گوش کردما. شما هر وقت خواستید کاری کنید، اول فکر کنید ، بعد تصمیم بگیرید. مثل من خر نشیدا....

 

 

حالا بیا ببین اشکای چشممو

زیر پاهات بذار این قلب خستمو

 

یه نشونی بده شاید پیدات کنم

شاید بتونم کنار تو بمونم

 

حالا منو تنهاییام، حالا منو خیابونا

دنبال تو میگردمو، من میمیرم تو غصه ها...

 

 

به دوستانی  که تقاضای عکس دارن، اعلام میکنم که تا عید شرمنده. تا آپی که به مناسبت عید 1390 خواهم داشت، عکس نمیذارم تا مشکلی بابت مسدود شدن نداشته باشم.   فعلا بای

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 654
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

از این سخت تر نمیشه دوری من

شکسته تر نمیشه قلب خستم

نذار باور کنم توی نگاهت

مثل بازیچه ای ساده شکستم

کجایی؟ نذار تنها بمونم

نمیخوام، از این دوری بخونم

 

سلام دوستان

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

به این حرفهای تکراری

که تو هر جمله میاری

 

به این حرفهای سر در گم

که هی میگی  دوستم داری

 

یه احساس بدی دارم!

 

به اینکه عاشقم هستی

ولی عشقی نمیبینم

 

به اینکه تازه میفهمم

توی قلبت نمیشینم

 

به اینکه خاطره هامون دیگه از خاطرت رفته

 

باید باور کنم اما، نمیشه باورش سخته

 

یه احساس بدی دارم...

 

      

فکر میکردم زرنگم  J (:

 

          تا حالا شده توی جمعی قرار بگیرید که همه هم سن و سال خودتون باشن و بخواید خودتون رو خیلی گنده نشون بدید و بگید که از همه چی سر در میارید و از هیچ چیز نمیترسید. تا حالا شده برای اینکه نشون بدید چه آدم پخته و زرنگی هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدید و بعد کارهایی رو انجام بدید یا حرفهایی رو بزنید که تا دو دقیقه پیش فکرش رو هم نمیکردین؟

       من فرشاد 16 ساله از تهران هستم. سمت صادقیه میشینیم. نزدیک پل ستارخان. اگر بخوام در مورد خودم توضیح بدم اینه که قدم 171 سانتی متره و وزنم تقریبا 90 کیلو. بله، من کمی اضافه وزن دارم و بهم میگن توپولو.البته بابام میگه که عرض و طولم یکیه. علاقه عجیبی به خوردن دارم و اگر از هر کاری سیر بشم از دو تا کار سیر نمیشم. خوردن که شغل اصلی من هستش و بعدش حرف زدن. خیلی این دو تا کارو دوست دارم و بعد این دو تا کار هم دیگه خوراکم بازیهای کامپیوتریه. وای میمیرم واسه جی تی آی و بازیهای بکش بکش. اصلا غیر از اینها به چیزی علاقه ندارم و اگر گیر پدر مادرم نبود مدرسه هم نمیرفتم و همش به بازی میپرداختم.

   یه بار با بچه ها رفتم سالن فوتبال بازی کنم، منو گذاشتن دروازه. 4 نفری حمله میکردن و عقب نمیومدن. من هم کل دروازه رو گرفته بودم. اصلا تیم حریف نمیدونست چی کار کنه. چون بدون اینکه حرکتی کنم توپهارو میگرفتم و مینداختم جلو و همش برنده بودیم. تا اینکه یکی از بازیکنها با لقد (از عمد نبود) گذاشت تو شکمم. تا نیم ساعت چشمم سیاهی میرفت و بعد هم که خوب شدم فهمیدم که خودم رو خیس کردم و از اون روز به بعد دیگه سمت ورزش نرفتم. البته تو خونه روزی چند تا وزنه میزنم. به هر حال خودش کلی کاره.

     حالا هم خاطره ای براتون تعریف میکنم که بعد این اتفاق فهمیدم چه قدر تو اشتباهم. تازه فهمیدم که چقدر احمقم، چقدر بچه ام ، چقدر..... بخونید ، خودتون میفهمید:

     اوایل مدرسه بود (امسال). با بچه ها قرار گذاشته بودیم تا مثل هر روز بعد از مدرسه بریم گیم نت و  شرط حساب رنجر (renger)  بازی کنیم. زنگ که خورد با افشین و مسعود دم در مدرسه قرار داشتیم. وقتی رفتم اونها اونجا منتظر من بودن ، مسعود دوست جدیدش رو بهم معرفی کرد : رضا.

     تازه به مدرسه و محل ما اومده بود و از بچه های غرب تهران بود. از شهریار اومده بود و بچه ای بسیار مودب و ساکت به نظر میرسید. رفتیم و دو ساعتی بازی کردیم و بعدش هم ساندویچی زدیم و هر کی رفت خونه خودش. فرداش تو مدرسه رضا توجه من رو جلب کرد که روی یکی از صندلیهای حیاط مدرسه نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد. احساس کردم تنهاست. پیشش رفتم و سر صحبت رو باز کردم تا بیشتر با هم آشنا بشیم. برای اینکه خجالت نکشه از خودم و خانواده ام صحبت کردم. انقدر حرف زدم که زنگ خورد و رفتیم کلاس و اون فقط گوش میکرد. زنگ تفریح بعدی باز هم همونجا نشسته بود و باز هم رفتم پیشش و شروع کردم به صحبت کردن. باز هم فقط گوش میکرد و بیشترین حرفی که میزد یک یا دو کلمه بود. تا اینکه ازش در مورد خودش سئوال کردم و خواستم که بیشتر با هم آشنا بشیم. اون هم گفتش که تازه به این محل اومده و غیر از مسعود که  تو آپارتمانشون میشینه کسی  رو نمیشناسه. زیاد هم دوست نداره که با هر کسی دمخور بشه و تنهایی رو ترجیح میده.

      بعدش ازم سئوال کرد که :

رضا: به بازیهای کامپیوتری علاقه داری؟

فرشاد:  آره، اما نه هر بازی. یه بازیهایی که هیجان داشته باشه

رضا: و بیشتر با چه کسایی بازی میکنی؟

فرشاد:  بعد از مدرسه با مسعود و افشین میریم و بازی میکنیم. اما اونها در حدی نیستن که رقیبم باشن. ولی خوب از اونها بهتر کسی رو سراغ ندارم

رضا: بهتر؟

فرشاد:  اونها هر بار که میان واسه دوم سومی تلاش میکنن. از قبل بازنده هستن. عددی نیستن

رضا: پس تو بهترنی؟

فرشاد:  بهترین که نه. ولی فعلا که هیچکس پیدا نشده رو دستم بلند بشه. میدونی چیه؟ راستش ادعا نمیکنم، اما هیچکس و تو این اندازه نمیبینم که برام کری بخونه

رضا: واقعا؟

فرشاد:  آره دیگه. چون تو خونه هم که میرم همش هارد (hard) بازی میکنم. خود کامپیوتر هم پیش من کم میاره. هر بازی که باشه تو کمتر از یکروز به آخرش میرسم.

رضا: تو خونه با کی بازی میکنی؟

فرشاد:  با خودم. یعنی با کامپیوتر. چون برادر و خواهری ندارم. پدرم که صبح میره و شب میاد، مادرم هم که همش دنبال کارهای خودشه. خوشم هم نمیاد که از بچه ها دعوت کنم بیان خونمون. چون پر رو میشن  و از چتر بازی خوشم نمیاد. تازه بعدشم حرف و حدیث درست میشه

رضا: خسته نمیشی از تنهایی؟

فرشاد:  واقعیتش چرا. اما دیگه عادت کردم . خیلی حال میده که کلی چیپس و پفک و میوه دور و برت باشه و بخوری و بازی کنی

رضا: میتونم یه چیزی بگم؟

فرشاد:  بگو

رضا: قول بده ناراحت نمیشی

فرشاد:  من آدم خیلی متواضعی هستم و حرف زدن ناراحتم نمیکنه. فقط یادت باشه حرفی که میزنی اگر بده یواش بگو. اگر خیلی بده اصلا نگو. اصلا چی میخوای بگی؟

رضا: به نظرم تو دروغ میگی؟

فرشاد:  من؟ دروغ؟ واسه چی؟ کجای حرفام دروغ بود؟ چرا این حرفو میزنی؟

رضا: چون وقتی میریم گیم نت برای بازی اونقدرها هم خوب نیستی

فرشاد:  آره خوب، آخه میدونی چیه، تو گیم نت شلوغه و حواس آدم همش پرت میشه اینور و اونور. بعدشم انقدر بردم که خسته شدم. هیچ کس نمیتونه منو ببره. به خاطر همین خسته شدم

رضا: عروس نمیتونه برقصه، میگه زمین کجه

فرشاد:  نه به خدا، بهونه نمیارم. راستش من اهل ادعا نیستم. اما هر بازی که بگی کردم . همه رو تا آخرش رفتم و بعضیها رو تا چند بار بازی کردم. تازه از رمز تقلب هم استفاده نمیکنم. اکثر وقتها هم هارد بازی میکنم.

رضا: حاضری مسابقه بدی؟

فرشاد:  آره هر چی باشه. ولی باید انگیزه داشته باشم. یعنی یه شرطی برای برنده بذاریم. منتها شرطی که قابل اجرا باشه.

رضا:باشه مشکلی نیست.چه شرطی؟

فرشاد:  پول نباشه. چون اونجوری مزه نمیده. بعدشم باید شاهد داشته باشیم که فردا کسی زیرش نزنه. من میرم مسعود اینا رو صدا کنم و بعد جلوی اونها شرط بذاریم. شرط رو هم تو بذار. اما چیز بدی هم نباشه. وایسا تا برم و بیارمشون

            مسعود و افشین که رفقای ثابت من تو گیم نت بودن رو پیدا کردم و قضیه رو براشون تعریف کردم و با هم به سراغ رضا رفتیم. انگار رضا هم تو این مدت خوب فکراشو کرده بود و وقتی مارو دید با لبخندی به استقبال ما اومد و چهار نفری قرار گذاشتیم که بعد از مدرسه بشینیم و در این مورد صحبت کنیم. بعد از مدرسه رفتیم پارک و قرار شد که مسعود و افشین شنونده حرفهای ما باشن.

           رضا برای بازی فوتبال رو انتخاب کرد و من قبول نکردم. چون هم به خاطر اتفاقی که برام افتاده بود از فوتبال خاطره خوشی نداشتم و هم زیاد از ترکیب چیدن زیاد سر در نمیارم و بازیکنهارو نمیشناسم.تا اینکه ما بازی رو بالاخره انتخاب کردیم و قرار بر این شد که دلتا بازی کنیم.

       اما رضا گفت که هر کدوم شرطی رو که داریم روی کاغذ بیاره و مسعود و افشین یکی رو انتخاب کنه که هزینه کمتری باید بپردازه و اونها تصمیم بگیرن که کدوم شرط اجرا بشه. من هم روی کاغذ نوشتم که نفر بازنده باید برای نفر برنده به مدت ده روز پیتزا مخصوص با مخلفات کامل بگیره و برگه ام رو به اونها دادم. رضا هم زود یه چیزی روی کاغذ نوشت و به اونها داد.

       مسعود و افشین گفتن که هر کی باخت اگر شرط اون یکی رو اجرا نکرد تو مدرسه خرابش میکنیم و یه بلایی سرش میاریم که به غلط کردن بیافته. من گفتم که شرطها رو بخونید ، شاید قابل اجرا نباشه. اما اون دو تا گفتن که شرطها صد در صد قابل اجرا است و نفر بازنده هر کی بود باید شرط اون یکی رو اجرا کنه. من مطمئن بودم که برنده میشم، اما از خنده های یواشکی و موزیانه مسعود و افشین و پچ پچ کردنهاشون خوشم نمیومد. 

       مسعود : نکنه میترسی ببازی و نتونی شرط رضا رو انجام بدی؟

فرشاد: من به سازنده این بازی هم نمیبازم. منو دست کم گرفتی. من خدای بازیهای کامپیوتری ام.

مسعود: اگر میخوای شرط رضا رو برات میخونم. اما اون وقت اگر تو برنده بشی شرط تو مال ما میشه و رضا باید برای ما اون کارو انجام بده.

فرشاد: نخیر. نیازی نیست. بریم تا شلوغ نشده

      و چهار نفری به سمت گیم نت رفتیم. در دو دستگاه جدا گانه نشستیم و قرار شد مسعود کنار من و افشین کنار رضا بایسته و طی زمان یک ساعت هر کدوم ما که مرحله بیشتری رفته بود برنده اعلام بشه. سیستم هارو هم طوری انتخاب کردیم که هیچکدوم نمیدیدیم که اون یکی چقدر پیش رفته و کجاست. فقط من از چهره اونها سعی میکردم که بفهمم چقدر جلو رفتن و توی چه مرحله ای هستن. خیلی خونسرد پای سیستم نشستم و قبل از اینکه بازی شروع بشه به رضا گفتم: هنوز هم میتونی انصراف بدی. پولهات لازمت میشه. اگر الان بری کنار شرطم رو نصف میکنم!

       و رضا لبخندی زد و به افشین گفت وقت رو شروع کنین و بازی شروع شد.من برای اینکه خودم رو نشون بدم گفتم: هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده. سریع مبارز رو انتخاب کردم و بهترین سلاحها رو انتخاب کردم و شروع کردم به بازی. مرحله به مرحله جلو میرفتم. برای اینکه اعصای رضا رو خورد کنم هر مرحله که تموم میشد به سمت مسعود نگاه میکردمو بلند میخندیدم یا اینکه سر صدا میکردم . اما رضا ساکت بازی میکرد و احساس میکردم که خراب کرده و داره زیر بار استرس له میشه. ده دقیقه، 20 دقیقه، 30 دقیقه، 40 ، 50 و بالاخره یک ساعت تموم شد. نصف بازی رو رفته بودم که اگر تو خونه بازی میکردم عمرا تا اینجا نمیرسیدم. چون تو خونه همش مشغول خوردن هستم و حتی بعضی از مراحل دو سه بار طول میکشه تا رد کنم.

        با نگاهی به افشین بلند گفتم: استوب (stop) . نگه دار. دسته رو ازش بگیر. رضا هم بازی رو متوقف کرد و با نگاهی به من گفت: ده دقیقه دیگه ادامه بدیم. پولش پای من. زمان هم که مساویه. ده دققیقه دیگه ادامه بدیم جایی نمیره و چیزی ازمون کم نمیشه که.

 گفتم: شرمنده، قرار یک ساعت بود . دسته رو بذار روی میز.

       رضا با ناراحتی و خیلی یواش دسته رو گذاشت روی میز و گفت: پس بعد از اینکه نتایج مشخص شد بازی رو ادامه بدیم. یا لا اقل من ادامه میدم. چون تازه داشت حال میداد.

         گفتم: تو تا فردا صبح بشین بازی کن ، من میرم خونه و آماده خوردن پیتزا میشم. بله، شرط من خرید پیتزا به مدت ده روز با مخلفات کامل هستش. تازه مخصوص.

    افشین و رضا به سمت سیستم من اومدن و همین که امتیاز و مرحله من رو دیدن رضا شروع کرد به دست زدن و بهم خسته نباشید گفت. خیلی جدی بهم تبریک گفت و شروع کرد به ازم تعریف کردن.

      بعد با نگاهی به مسعود و افشین گفت که دیگه نیازی نیست که برن و سیستم اون رو چک کنن. چون برنده مشخصه

 من هم که خوشحال از بردم بودم گفتم: حالا دوست داریم ببینیم تو چی کار کردی و به هر حال زحمت کشیدی. خوب نیست که نریم و نگاه نکنیم.

    در همین لحطه متوجه لبخند افشین شدم که به مسعود نگاه کرد و چشمک زد. من ترسیدم که بخوان سیستم رو قطع کنن و برنده مشخص نشه و بخوان تقلب کنن. پس سریع به سمت سیستم رضا رفتم و وقتی جلوی سیستم رسیدم خشک شدم.

       باورم نمیشد. امکان نداره. مگه میشه. حتما حقه ای تو کاره. امتیازات رضا بیش از دو برابر من بود و تقریبا چیزی نمونده بود که بازی رو تموم کنه. عصبانی شدم و با نگاهی تند به رضا گفتم: عمرا، نمیشه. تقلب کردی . امکان نداره. من قبول ندارم.

 رضا هم گفت : من یه اخلاق سگی دارم ، اون هم اینه که شرطی بازی کنم. ببرم و بهم تهمت بزنن. بدتر اینکه سرم داد بزنن و بگن متقلب

     گفتم: آخه مگه میشه بدون تقلب تا اینجا بازی کرد. اصلا من قبول ندارم. شماها با هم دست به یکی کردین. من میرم خونه

    رضا جلوم در اومد و چاقویی نشونم داد و گفت شرط رو باختی. من هم تقلب نکردم و فقط از رمز و میانبر استفاده کردم. تو هم میتونستی استفاده کنی. مگه خودت نگفتی هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده.

   مسعود جلو اومد و گفت این کارها چیه؟ یه بازی بوده و حالا بردی. میریم شرط اجرا میشه و تموم. دیگه چاقو در نیار. چون دردسر درست میکنه.

     رضا با نگاهی به من گفت: اگر من از شرطم بگذرم رضا کوچولو نمیگذره. گفتم رضا کوگولو؟ چاقو رو نشونم داد و دوزاریم افتاد که..

   راستش کمی ترسیده بودم . چون تا حالا کسی با چاقو تهدیدم نکرده بود. با صدایی لرزان گفتم :حالا شرط چیه؟

    مسعود و افشین نگاهی به هم کردن. خندشون گرفت. مسعود به افشین میگفت تو بگو. افشین به مسعود گفت خودت بگو. کمی خندشون گرفت و هی به همدیگه تعارف میکردن که تو بگو. تا اینکه رضا با عصبانیت گفت: بسه دیگه. لوس بازی در نیارین. شرط من فردا باید اجرا بشه. نه الان. دلیلش هم اینه که شرطم جا داره. الان هم بهت نمیگم . فردا تو مدرسه بهت میگم.

      هر چی اصرار کردم به نگفت که شرطش چیه و رفتیم خونه. همش دلم شور میزد که شرطش چیه؟ نکنه کار بدی باشه. نکنه.. .. ..؟ دلم هزار راه رفت، تا اینکه دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم  به مسعود و پس از کلی خواهش و تمنا بهم گفت شرط چیه. وقتی مسعود گفت شرط رضا چی بوده، داد زدم این چه شرطیه؟ مسعود گفت: کاریه که خودت شروع کردی و حالا انجام نده. به من چه؟ خودت بازی کردی. من که با توام. اما تو از روی حماقت با کسی که یکی دو بار بیشتر ندیدیش قرار میزاری و بدون اینکه فکر کنی شرط میزاری. حالا هم خودت میدونی. به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کرد.

          خدایا! عجب گهی خوردم. حالا چی کار کنم. من ، برم تو مدرسه و ...

    تا صبح خوابم نبرد و همش به شرط رضا فکر میکردم. آخه مگه میشه، ...

    اول گفتم صبح میرم مدرسه و بهش میگم که شرطش رو عوض کنه، اما اگر قبول نکرد چی؟

   بعدش تصمیم گرفتم اصلا نرم مدرسه و اون روز به بهونه دل درد رفتم دکتر و مدرسه رو پیچوندم. فرداش هم جمعه بود و خدا خدا میکردم تا شنبه یادشون بره.

    شنبه رفتم مدرسه و بدون هیچ مشکلی رفتم سر کلاس. یه نفس عمیق کشیدم و با خوشحالی  اون زنگ رو طی کردم. زنگ تفریح که شد توی حیاط مشغول خوردن ساندویچ بودم که یه نفر از پشت چشمام رو گرفت. فکر کردم یکی از بچه ها داره شوخی میکنه. افشین! مسعود ! برگشتم و دیدم که رضاست . بهم گفت که الان. گفتم چی؟ گفت نمیخوای که رضا کوچولو ناراحت بشه؟

    خودم رو به اون راه زدم و  گفتم بی خیال. اون یه بازی مسخره بود و شرطی مسخره تر. من که یادم رفته بود. بیا بریم یه چیزی بخوریم. رضا یقه ام رو گرفت و گفت : الان. مگرنه زنگ آخر با رضا کوچولو طرفی.

    خودم رو آزاد کردمو و بهش گفتم نمیشه یه جوری مالی قضیه رو تموم کنیم؟ آخه مگه میشه؟ و رضا گفت خودت میدونی . الان..

    کمی فکر کردم و گفتم خوب باشه، قبوله، اما واسه فردا. باشه؟ یه روز مهلت بده. و رضا در گوشم گفت اگر فردا مثل پنج شنبه نیای میام دنبالت و رفت.

    مدرسه تموم شد و با مسعود و افشین صحبت کردم بلکه اونها یه جوری این مشکل رو درست کنن. اما اونها گفتن که بعد از اون قضیه رابطشون رو با رضا قطع کردنو تو کار من دخالت نمیکنن.

      رفتم خونه. استرس و اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود. بالاخره مجبور شده تصمیمم رو بگیرم. تا شب صبر کردم و وقتی پدرم از سر کار اومد کل قضیه رو براش تعریف کردم. اون هم عصبانی شد و گفت که فردا میاد مدرسه . صبح من رفتم مدرسه و هر لحظه منتظر بودم که پدرم هم برسه. چون رفته بود سر کار مرخصی بگیره و بعد بیاد. اما خبری نشد که نشد. زنگ تفریح خورد. همه رفتن حیاط و من اط تو کلاس خارج نشدم. تا اینکه ناظم اومد و جلو در کلاس، وقتی منو دید گفت پاشو بیا. گفتم آقا حالمون خوب نیست. میخوایم تو کلاس بمونیم. گفت پاشو بیا دفتر. پدرت اومده

     و وقتی تو دفتر رفتم دیدم که رضا رو به روی میز مدیر ایستاده و پدرم هم اونجا نشسته. مدیر وقتی منو دید به سمتم اومد و گفت :حرفی که پدرت میزد راسته. نگاهیدبه رضا کردم. با نگاهی مظلومانه بهم نگاه کرد. ولی میدونستم که اگر الان وا بدم دیگه راه برگشتی ندارم. گفتم بله آقا.

     رضا گفت دروغ میگه آقا. من چیزی نگفتم. خودش شروع کرد و من هم فقط باهاش شوخی کردم.

    بغضم گرفت و مثل بچه ها شروع کردم به گریه و گفتم: چاقو هم شوخی بود؟ مگه چاقو نذاشتی زیر گلوم و نگفتی که باید وسط مدرسه پیراهنم رو دربیارم و شروع کنم به رقصیدن تا تو برای موبایلت فیلمبرداری کنی؟ تازه شاهد هم دارم.

     تمام کسانی که تو اتاق مدیر بودن اول به من و بعد هم به مدیر نگاه کردن. مدیر ناظم رو فرستاد تا کیف رضارو بیاره به علاوه شاهد هایی که من داشتم صدا کنه و من رو هم مرخص کردتا برم خونه و از پدرم هم عذرخواهی کرد.

    رضا از مدرسه اخراج شد و دیگه ندیدمش، اما داشتم از روی حماقت با آبروی خودم بازی میکردم و معلوم نبود بعدش چی میشه. فهمیدم که دیگه نباید با کسانی که نمیشناسم و یا حتی میشناسم بیخودی اعتماد کنم. اگر کاری میکردم و آبروم میرفت دیگه هیچوقت درست نمیشد. هیچوقت

 

 

 

یه آدم احمق، اعتماد میکنه به همه کس

 

آخرشم خراب میشه، تنها میمونه و بس

 

خوش به حال روبهی که احمق را بیابد

 

شاد است کسی که اعتماد درست دارد، نه هوس

 

 

به امید دیدار

 

 

javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 631
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()